Saturday, January 28, 2017

119

یک تاپ سبز رنگ پوشیده بود. خوب یادم مانده.  سبز غلیظ با شلوار جینی که بالای زانوی راستش چاک داشت. برجستگی‌ کمرنگ سینه‌هاش مشخص بود. موهاش کوتاه بود. ژولیده‌تر از اینکه فکر کنی شانه شده اما صورت مهتابیش را قشنگ کرده بود. با تردید گام برمی‌داشت. آهسته وارد کلاس شد و روی اولین صندلی خالی که پیدا کرد نشست. کوله‌اش را به دسته‌ی صندلی آویزان کرد، دست کرد از داخل کوله دفتر و قلمی درآورد. دفترش را باز کرد، مدادی یاخودکاری از قبل داخل دفتر بود، به زمین افتاد. ناچار از روی صندلی بلند شد، آمد نشست کنار صندلی، زانوی راستش را عمود کرد و زانوی چپ را گذاشت روی موزاییک خاکی کف کلاس، از زیر صندلی قلمش را برداشت. پارگی روی شلوارش حالا شکاف بازتری شده بود و سطحی مبهم از پوست زانوش را میشد دید. سطحی نقره‌ای  رنگ.  نگاهی به روبروش کرد. دید که دارم وراندازش می‌کنم. من، این من که همیشه در انتهای کلاس بود. یادم نیست چقدر، شاید یک ثانیه، حداکثر دو یا سه ثانیه. چشم در چشم زل زدیم به هم. گرم شد صورتم. فهمیدم که خون آهسته دوید به صورتم، از گردن شروع شد و تا رسید به گوشها سوختم از حرارت خون. ضربان قلبم بالا رفت و دهان خشک شد. دستپاچه شدم. نفهمیدم چه باید بکنم، بخندم، جدی باشم، گریه کنم یا چه. نفهمیدم. بلند شد،  ایستاد. لبخند محوی آمد به لبانش...

 همین‌جا کلیک. همین‌جا باید صبر کرد و ماند. بیش از این نخواهید که چه شد یا چرا یا چه زمانی. پی چون و چرا نباشید، دنبالش را نگیرید، تنها بدانید، بدانید که ماند همه‌چیز، ماند روی جانم. تا ابد. جای خنده و نگاهش. جای چشمان خاکستریش، لبهای قرمز کمرنگش. شرم دخترانه‌اش تا ابد ماند روی  جانم.  روی جانم. ماند طوری که سنگینی بکند. طوری که گاهی، غروب جمعه‌ای، یادش سنگین بیفتد به دل، راه نفس آدم را تنگ کند که یکهو نفس عمیق بکشی تا فراموش کنی، اینگونه ماند.

نقاشی از اگون شیله، 1917