Monday, October 7, 2013

4


شب، خارجی، جنت آباد، ایرانشهر شمالی

پسر بچه 5، 6 ساله ای از طریق آیفون تصویری با چاپلوسی در حال صحبت با مادرش است، خانه شمالی است، در کوچه هیچ کس نیست و پسربچه انگار به دلیلی مدام این پا و آن پا می کند: 
- مامان...مامان ...من میتونم برم سر کوچه، دمِ درِ خونه پدرام اینا ؟ شما اجازه میدین؟ 
مادر با پرخاش جواب می دهد:
- در خونه پدرام اینا چه خبره این وقت شب؟ مگه دیشب بابا زنگ زده بود شما قول ندادی بِهِش؟
- آخه مامان، بابا گفت میاد... 
صدای مادر دیگر کاملا عصبانیست:
- همین الان میای بالا، یه لحظه هم توی کوچه نمیمونی... بی ادبِ بی تربیت...بارِ آخرت باشه که بدون اجازه من ...
صدای بسته شدن درب می آید، بچه در حالیکه با دو دست شلوارش را بالا می کشد شروع می کند به دویدن به سمت درب ورودی ساختمان و مادر که صدای بسته شدن درب را شنیده گوشی آیفون را می گذارد....

Sunday, October 6, 2013

3

1. میدان ولیعصر، به سمت هفت تیر، هفت و هشت شب
پسر جوانی خم می شود و از پنجره سمت شاگرد به راننده تاکسی می گوید "چرا مسخره میکنی؟ من سوال پرسیدم بعدش نخواستم سوار ماشین تو بشم". راننده عصبانی جواب می دهد که "هرررری بابا حوصله نداریم". پسر می گوید "تربیت و شخصیت هم نداری ظاهراً"، راننده دستی را می کشد پیاده می شود، به سمت پسر می رود، پسر نمی ترسد و می ایستد در برابرش اما جواب کلمات رکیکش را نمی دهد، راننده منفعل می شود بر می گردد به سمت ماشین که برود و دوباره فحش می دهد پسر می گوید "همه کسایی که اینجا هستن فهمیدن چه شخصیتی داری بدبخت"، راننده دوباره فحش می دهد، پسر کفری می شود به سمت راننده می رود و می گوید: " اگه راحت میشی کتک هم بزن دیگه معطل چی هستی؟"راننده جواب میدهد که "معطل مامانت هستم، خوبِت شد؟ همینو میخواستی آش و لاش؟" پسر می گوید" تا کسی خودش فحش مادر بهش نداده باشن امکان نداره که به مادر کسی فحش بدِِه".... راننده کفری مشود به سمت پسر هجوم می آورد و ضربه ای به او می زند...راننده های دیگر میریزند وسط و جمع می کنند قضیه را. پسر اما کماکان ایستاده و باایستادنش پر رو بازی در می آورد، نمی رود، همینطور ایستاده بغل ماشین راننده ، راننده عصبانی کوتاه می آید و کمی جلوتر می رود، یکی دیگر از راننده ها پسر را سوار ماشین دیگری می کند و می گوید:
"این دهنش دست خودش نیست بچه اش بیمارستان، سرطان خون داره، هر دو ماه باید ببرن خونِش رو عوض کنند"
پسر چیزی نمی گوید، ساکت می شود و تا انتهای مسیر حرفی نمی زند.
2. تخت طاووس، ابتدای کوه نور، ده شب
گوشه تاریک خیابان سر وصدایی بلند می شود، با دقت که نگاه کنی یک دختر معمولی را می بینی که دسته های ساکش را گرفته و در حال کوبیدن بر سر و روی سه پسر است، پسرها غش غش می خندند و دختر، عصبانی، فحش می دهد:
بیشرفای بی پدر مادر، "..." خواهر، مادر خودتونه کثافتا...بی همه چیزا...
پسرها فرار می کنند.

Tuesday, October 1, 2013

ونک

2.
خارجی، صبح، خیابان ولیعصر، پایین تر از میدان ونک،
زن با چنگ و دندان چند کیسه میوه را را باخود می کشد، با دست چپش یک کیسه بزرگ و سنگین پر از کرفس را و با دست دیگر کیسه هایی پر از  بادمجان و هویج و گوجه فرنگی. پسرش سه چهار ساله است، از مادر عقب مانده کمی. می دود به سمت مادر و انگار چیزی می خواهد. مادر بی حوصله سری تکان می دهد و "نمی شود"ی می گوید و به راهش ادامه می دهد، باز پسر بچه عقب می ماند. بچه دوباره می دود و به مادرش حرفی می زند و باز هم مادر قبول نمی کند. دست آخر بچه با قهر می دود به سمت مادرش و کیسه هویج را به زور از دست او می گیرد هر چه مادر می گوید که سنگین است تاثیری در او ندارد. مادر می ایستد و بچه با غیظ پشت به او می کند و  با کیسه هویج به راه می افتد. مادر می خندد. کیسه سنگین است، بچه اول با دست چپ می گیرد چند ثانیه بعد می دهد به دست راست و دوباره می دهد به دست چپ  و آخر سر، در مانده، با دو دست می گیرد. نمی تواند و چند قدم جلوتر کیسه را زمین می گذارد. مادر خندان به سمتش می آید، خنده مادر را که می بیند لجش می گیرد و دو باره کیسه را چند قدم جلو می برد. مادر می ایستد.  پسر دوباره کیسه را به زمین می گذارد و مستاصل سر به عقب بر می گرداند، مادر بی محلش می کند و انگار طرف دیگری را نگاه می کند. بچه با بغض داد می زند. مامان...بیا...مامان. مادر دوباره خندان می رود به سوی بچه اش. لُپش را می بوسد و کیسه را بر می دارد.