Wednesday, September 30, 2015

83

مراسلات 3-
مارگارت عزیز،
سلام،
نمی‌خواستم بنویسم. حالا هم که می‌نویسم اندکی سرم گرم است. وقتی که خاطرات شروع می‌شود و عذاب‌ها هیچ چاره‌ای نیست جز الکل. دیشب یاد روزی افتادم که شایان را سفت و محکم بغل کرده بودی، نشسته بودی روی مبل کنار پنجره، بیرون را نگاه می‌کردی و من با تمام توان هوار می‌زدم که چرا نمی‌دانم چه حرفی را زده بودی. بلند شدی، دامن چهارخانه‌ات گیر کرد به پایه مبل، مبل برگشت. تو هم افتادی و ناگهان شایان از دستانت رها شد. صورتت ناگهان ترسید. وحشت کردی. شایان را گرفتی در هوا اما چند دقیقه‌‌ای سفت فشارش می‌دادی به سینه‌ات و گریه می‌کردی. نفهمیدی که ترس غریب چهره‌ات ساکتم کرد. آن بی‌پناهی بیچاره‌ام کرد. رفتم آشپزخانه. شروع کردم به زدن خودم. با مشت می‌کوبیدم به سر و صورتم. درد سکرآوری بود. انگار درد که می‌پیچید توی سرم آمرزیده می‌شدم بابت رنج‌هایی که دیده بودی. بابت آن ترسی که در صورتت انداخته بودم. بغض کردم از بی‌کسی خودم، از بی‌کسی تو، از شایان. حواسم نبود کی آمدی و دیدی، از پشت بغلم کردی و دست‌هایم را گرفتی. قسمم دادی که نزنم. به خاک آقام قسمم دادی. یادت هست؟
کاش می‌شد ببینم این را که می‌خوانی نفرت به چشمانت است یا بخشش.
بیست و هشتم ژوئن
هامبورگ




Monday, September 28, 2015

82

مراسلات-2
آقای عزیز
مجدداً و برای مرتبه‌ی هزارم باید به اطلاع شما برسانم که خانم مارگارت دِراُهانیان به همراه همسر و فرزندانش، حدود سه سال پیش از این آدرس رفته‌اند. همان‌طور که در نامه‌های قبلی هم اشاره کردم بنده اطلاعی از آدرس جدید ایشان ندارم. به روال این چند ماه اخیر قصد پاسخ به این نامه را نداشتم تا این‌که دو یا سه روز پیش پسری به نام شایان به منزل ما مراجعه کرد و از من خواست که نگاهی به اتاق قدیمی خودش بیندازد و چند عکس بردارد، بله، درست متوجه شده‌اید او فرزند خانم مارگارت بود. من نامه‌های شما، که تقریباً یک کارتن می‌شد، را به او دادم. او ضمن تشکر از من بابت نگاه‌داری نامه‌ها قول داد حتما نامه‌های شما را به مادرش خواهد داد. وقتی از او در مورد آدرس جدید سوال کردم پس از اندکی تامل گفت که باید در این مورد از مادرش مشورت بگیرد که آیا ایشان صلاح می‌داند آدرس جدید خودش را به شما بدهد یا خیر. با این‌حال از من خواست سلام گرم خودش را به عموی عزیزش، یعنی شما، برسانم. راستش بعد از این اتفاق کنجکاو شدم که بدانم به چه دلیل خانم مارگارت ممکن است نخواهد که آدرس جدید خودش را به شما بدهد؟
شایانِ جوان به من قول داد که در اسرع وقت نظر مادرش را منتقل کند. به محض این‌که خبری به دستم برسد حتماً شما را در جریان خواهم گذاشت. مجدداً از شما خواهش می‌کنم ارسال نامه‌های خود را به این آدرس متوقف کنید و تا زمان دریافت آدرس جدید صبور باشید.

با تشکر
عموزاده‌



81

مراسلات 1
سلام مارگارت عزیز
ببخش که دیر به دیر فرصت نوشتن و پاسخ دادن می‌کنم. نه این‌ مشغول کار خاصی باشم، نه. دست و دلم نمی‌رود به قلم و نوشتن. از رژیم غذایی و رعایت کردن پرسیده بودی. راستش خبر خوبی برایت ندارم. دکتر موزان رژیم غذایی مخصوصی را تجویز کرده بود، اما این‌جا فهمیده‌ام ارتباط مستقیمی است میان حالِ خرابم (حالا افسردگی است، دیوانگیست، وسواس فکریست یا هر چه می‌خواهی بدانیش) و غذایی که هر روز می‌بلعم. هر چه دلتنگ‌تر می‌شوم بیشتر می‌بلعم. گور پدر رژیم و دکتر موزان هم کرده. به نظر تو مرگ دهشتناک‌تر است یا این گوشه‌ی دلتنگ در حومه‌ی هامبورگ؟ رژیم بگیرم که چه؟ چند روز بیشتر بمانم؟ میان این قوطی؟ گوربابای رژیم و هر چه دکتر. سیگار را هم که قبل‌تر (نامه‌ی قبلی) گفته بودم کم شده راستش را بخواهی ول کردم، حالا به روزی یک پاکت هم می‌رسد گاهی. محض برانگیختن نگرانی تو نیست این حرف‌ها، درد دل است. بیشتر می‌خواهم بدانی در این گوشه‌ی تاریک زندگی به هیچش نمی‌ارزد و روز به روز مهلک‌تر می‌شود. همسایه پفیوز چند روز پیش‌تر آمده بود دم در که چرا دو سه روز است شیر را از دم پاگرد بر نداشته‌ای. اگر بدانی چه حسرتی در دلم بود که فحش رکیکی بدهم به او که به تو چه مردک، هیچ نگفتم اما، دست و پا شکسته گفتم باشد، برمی‌دارم و رفت. حالم بیشتر خرابِ این شد که از رختخواب تا دم در هزار امید در دلم جوانه زد که چه کسی پشت در است؟ سعید است؟ مونس است؟ با هم آمده‌اند؟ در را که بستم تکیه دادم به در و های های گریه کردم.
بگذریم، حالت را بیشتر خراب نکنم. راستی منصوری زنگ زد گفت بیا برای جلسه نقد فلان و از این حرفها به تو هم سلام رساند. هر طور شد از سر خودم باز کردم. این روزها هر چه بشود کمتر بیرون می‌روم. دیدن آدم‌ها حالم را خراب‌تر می‌کند. چه بشود تا نیاز به خریدی پیدا کنم که آن‌هم به همین سرایدار ساختمان پولی می‌دهم و لیست خریدی. نمی‌دانی غروب‌های این‌جا وقتی که هوا مه می‌شود چه حال غریبی دارد. یاد بچگی‌هام می‌افتم و ده‌کوره‌ی خودمان. دیروز یادم افتاده بود به یک روز برفی که تنها خیابان شهر را در برف یکسر دویدم و تمام امیدم به کته‌ی روی علا‌ءالدینی (ما می‌گفتیم آلادین البته) بود که مادرم برای ناهار با خورشت سبزی درست کرده بود و شب قبل وعده داده بود. حالا که برگشتم و خواندم خودم هم نفهمیدم چرا این‌ها رو به تو گفتم آن سر دنیا. خواستم خیالم راحت باشد که تو لااقل می‌دانی حال من چیست و دیگر امید و دلبستگی‌ای نمانده برایم. با تو لازم نیست در این سن و سال چیزی غیر از خودم باشم. به هر حال قسمت همین بود. این تنهایی همان چیزی بود که از کودکی فراری بودم از آن به هر شکل که فکرش را بکنی و حالا می‌بینی که خوب گیرم انداخته است. انگار منتظر نشسته باشد بشود پنجاه یا شصت سالم بعد خودش را نشان دهد انگار همه از دور و برم پر پر شدند و رفتند. انگار یکهو آتشی بیفتد میان مزرعه‌ای. چه بود آن دیالوگ فیلم سکوه علفزار که می‌خواندی همیشه؟ می‌دانی مارگارت جان، دیگر رغبتی نمانده برایم. میلی نیست. امیدی نیست.
ببخش اگر حالت بهتر نشد بعد از خواندن این نامه. شایان را ببوس. به شهرام سلام مخصوص برسان. خوب باش.
نهم ژوئن
هامبورگ


80

تا همین یک دقیقه پیش صحبت از، صحبت از، صحبت از چه بود با بغل دستیت که یکهو از کنار شقیقه‌ات بالا رفت، نبض شد در رگ‌هات و دوید پشت چشم‌هات؟ هان؟
دست‌های کرخت شده را بلند می‌کنی، می‌مالی به سطح شیشه‌ی میز ناهارخوری تا بدانی هستی که یا نه. زبانت چوب می‌شود، کامت خشک و می‌چرخی در سوراخ‌های چرکِ ذهنت به کاوش کلمات و واژه‌ها تا بشود سخن گفتن، حرف زدن اما نمی‌توانی. ناتوانی. نکند طوریت بشود از مهابت این غروب؟ این پاییز بی پدر تازه برگ اول را رو کرده است. عرق سرد می‌نشیند بر تنت و چشم‌هات گشاده می‌شوند. نفس را می‌کشی بالا، سخت، سفت و همه‌چیز را با هم به خاطر می‌آوری. به لمحه‌ای سیر می‌کنی همه‌ی آن‌چه که از گذشته فرو رفته است به روحت. بغض نکن. بغض نکن. جان مادرت حالا نه. میان این همه چشم‌های کنجکاو نه. جان مادرت نه. از حزن کوچکی که قایمکی و آرام خلیده به درونت بغض می‌کنی اما. چه می شود یک‌دفعه، یک‌جا، این‌همه تنهایی؟ غمگین می‌شوی. بغل دستیت هلو پوست می‌کند و می‌چکد قطراتش به لباسش. یک رگه از آب هلو تشکیل می‌شود، از مچش می گذرد و می‌رود زیر پیراهن گرانش. هیچ حواسش نیست که آب هلو چسبناکی ذلّت باری دارد.
مرگ همان اندوهی است که در غروب جمعه‌ها پرسه می‌زند. قطره اشکی می‌دود بیرون چشمانت. هوایی بخورد. اشک‌ها همه هوایی می شوند و می‌دوند بیرون. کسی درونت سر تکان می‌دهد که این‌بار هم نشد. این‌بار همه نتوانستی و تو خلاصه می‌شوی در نتوانستن‌ها و نشدن‌ها.


Wednesday, September 23, 2015

79

پاییز علیه‌السلام است، حتی اگر تنها باشی و خلوتی تاریک و غمناک و نمناک با چند سیگار خشک چشم انتظارت باشد. کلید را در تمام کنج‌های عزلت جهان که بچرخانی، اول پاییز به مشامت می‌دود و سرما بعد آدم‌ها و قیل و قالشان. پاییز پایانی است برای هرجایی‌گردهای تابستان، آغاز تنهایی است و اندوه. یادآوری مرگ است و شکوه طبیعت، آغاز حقارت تن‌های محتاج به فراموشی اندوه فراگیر هستی. تا برسد آفتابِ ابتذال و عرق و بوی گند فاضلاب تابستان، تا برسد موسم الکی خوشمزه و فست‌فودی بهار و تابستان نوبت ماست، خلوت گزیدگان تمام بهار و تابستان‌ها. شهر ملکِ ما می‌شود، پارک‌ها عرصه‌ی عمومی هویت ما. کناره‌ی اتوبان‌ها حالا میعاد رژه‌ی ماست در این شهر درندشت که باران بیاید و راه برویم و در اندوه غوطه‌ور باشیم. حالا ما فاتح جهانیم، دیگر خوشی بعید می‌شود، غش غش خنده را باید برد به پستوی خانه و گذاشت تا بهار. پاییز مرگی برای همه سوغات دارد، مردم هراسان از غم می‌دوند به خانه‌های گرمشان تا جهان بیرون بشود خانه‌ی ما، ما سرخوشانِ مستِ دلِ از دست داده با سرهای میان یقه و کت که آرام آرام از گوشه‌های عزلت‌مان بیرون بخزیم، سیگار را بگیرانیم و حظ ببریم از سوگواری همه‌جا، تا بمیریم پاییز را.