لُپْ
...
بوسیدن لُپِ خانم دستگردی. همین. مریض شده بود. چند وقتی بود این فکر به کلهاش افتاده بود و دست از سرش برنمیداشت. بارها و بارها، حتی میان جلسات به سرش زده بود که عطای همه چیز را به لقایش ببخشد و یک ماچ آبدار از لُپِ او بکند و خلاص. شبها خواب میدید. روزها به فکر فرو میرفت. هر چه میکرد خودش را از شر این فکر خلاص بکند نمیشد. این خانم همکار و هماطاقی او بود. متاهل و صاحب دو فرزند. بدبختی این بود که هیچکدام از همکارها او را به خوشگلی نمیشناختند، هیکلش را هم فراموش کن. یکی از همکارهای میگفت هر دو زایمانش طبیعی بوده است. الله و اعلم. اما آخ از صورت سرخ و سفیدش که چه جلوهی هوس برانگیزی به لُپهایش میداد. سرخ و سفید و آبدار. انگار که پوستِ هلو باشد. ملغمهای از سفیدی و خون و زندگی. خوب اگر دقت میکردی کُرک ابریشمی طور خیلی نازکی هم مثل کُرکِ پوست هلو بر لُپهای خانم دستگردی قابل تشخیص بود.
حالا در جلسهی امروز و با همهی این افکارِ پلیدی که در ذهن داشت خانم دستگردی هم کنارش نشسته بود و دیگر هیچ. تمام مدت سرش را انداخته بود پایین که مبادا خیره شود به لُپهای او. وسطِ جلسه بود که توجهش جلب شد به سایهی زیپِ کاپشنش که افتاده بود بر میز، خودش را تصور کرد سوار بر دوچرخهای که از پست و بلند دندانههای زیپ میگذرد و هر لحظه به انتهای زیپ نزدیکتر میشود. دوچرخه به یقه رسید، زیپ تمام شد وخودش را دید که با دوچرخه از انتهای زیپ سقوط کرد، اول دوچرخه چرخزنان به زمین خورد و بعد خودش را دید، معلق میان زمین و آسمان در حال سقوط. پیش از اینکه زمین بخورد چشمش افتاد به چشمان خودش در حال سقوط و حسرت عجیبی را در چشمان خودش تشخیص داد. حسرت آن لپهای آبدار. دلش سوخت برای خودش. وسطِ جلسه چرخید به سمت خانم دستگردی، ببخشیدی گفت و ماچ آبداری از لُپِ او کرد. دوباره خودش را دید. اینبار سقوط کرده بود به انتهای دره و خون سرخ و غلیظی زیر سرش پخش شده بود. تنها خوشحالیش این بود که آرامش غریبی در چشمانِ مردهاش موج میزد.
نقاشی:
تولد، مارک شاگال، 1915