Saturday, January 16, 2016

112

لُپْ
...
بوسیدن لُپِ خانم دستگردی. همین. مریض شده بود. چند وقتی بود این فکر به کله‌اش افتاده بود و دست از سرش برنمی‌داشت. بارها و بارها، حتی میان جلسات به سرش زده بود که عطای همه چیز را به لقایش ببخشد و یک ماچ آبدار از لُپِ او بکند و خلاص. شب‌ها خواب می‌دید. روزها به فکر فرو می‌رفت. هر چه می‌کرد خودش را از شر این فکر خلاص بکند نمی‌شد. این خانم همکار و هم‌اطاقی او بود. متاهل و صاحب دو فرزند. بدبختی این بود که هیچ‌کدام از همکارها او را به خوشگلی نمی‌شناختند، هیکلش را هم فراموش کن. یکی از همکارهای می‌گفت هر دو زایمانش طبیعی بوده است. الله و اعلم. اما آخ از صورت سرخ و سفیدش که چه جلوه‌ی هوس برانگیزی به  لُپ‌هایش می‌داد. سرخ و سفید و آبدار. انگار که پوستِ هلو باشد. ملغمه‌ای از سفیدی و خون و زندگی. خوب اگر دقت می‌کردی کُرک ابریشمی طور خیلی نازکی هم مثل کُرکِ پوست هلو بر لُپ‌های خانم دستگردی قابل تشخیص بود. 
حالا در جلسه‌ی امروز و با همه‌ی این افکارِ پلیدی که در ذهن داشت خانم دستگردی هم کنارش نشسته بود و دیگر هیچ. تمام مدت سرش را انداخته بود پایین که مبادا خیره شود به لُپ‌های او. وسطِ جلسه بود که توجه‌ش جلب شد به سایه‌ی زیپِ کاپشنش که افتاده بود بر میز، خودش را تصور کرد سوار بر دوچرخه‌ای که از پست و بلند دندانه‌های زیپ می‌گذرد و هر لحظه به انتهای زیپ نزدیک‌تر می‌شود. دوچرخه به یقه رسید، زیپ تمام شد وخودش را دید که با دوچرخه از انتهای زیپ سقوط کرد، اول دوچرخه چرخ‌زنان به زمین خورد و بعد خودش را دید، معلق میان زمین و آسمان در حال سقوط. پیش از این‌که زمین بخورد چشمش افتاد به چشمان خودش در حال سقوط و حسرت عجیبی را در چشمان خودش تشخیص داد. حسرت آن لپ‌های آبدار.  دلش سوخت برای خودش. وسطِ جلسه چرخید به سمت خانم دستگردی، ببخشیدی گفت و ماچ آبداری از لُپِ او کرد. دوباره خودش را دید. این‌بار سقوط کرده بود به انتهای دره و خون سرخ و غلیظی زیر سرش پخش شده بود. تنها خوشحالیش این بود که آرامش غریبی در چشمانِ مرده‌اش موج می‌زد. 
نقاشی:
تولد، مارک شاگال، 1915

111

«بخشی از یک کار ناتمام»
...
اول اینکه یادم اگر افتادی غمگین نشو. اگر یادم افتادی و تنها بودی فرار کن. بزن بیرون از خانه. شروع کن بیخودی حرف زدن با کسی، زنگ بزن به سمیه. ساندویچ بخور. سینما برو اما تنها نمان. زنگ بزن به بابا. برو در خانه بغلی را بزن. هولناک‌ترین چیزی که قبل از مردن عذابم خواهد داد تصویر تن نحیف توست که می‌لرزد زیر بار گریه. تصویر بغض‌ بی‌صدایت با دهان باز و نفسی که دیگر در نمی‌آید.
دوم که عمیق و از صمیم قلب بدانی و یادت بماند که دوستت داشتم. یعنی همه چیز بودی برایم. همه کس. تنها تو محرم بودی برای دیدن صورت اخمو و اخلاق زهرماریِ کسی که همه‌ی دنیا را شاد می‌کرد. و این بودن تو از محرم‌ترین بودن ‌ها بود، تنها کسی بودی که خشم را می‌دیدی در من، انزجار را می‌دیدی. هر بار یاد این افتادم که چه حرفها حین عصبانیت نثارت کردم، از خودم بیشتر بدم می آید. کمی سرم گرم است اما باور کن بعید نمی‌دانم که من اقبال نامیمون تو بودم که دست آخر این شد.تعارف نیست. یعنی دیگر مجالی برای تعارف نمانده. 
یک‌بار از خواب بیدار شدم. خواب آلوده زُل زدم به موهای سرت. از پشت بغلت کرده بودم. هر دو دستم دور سینه‌هایت بود و سفت چسبیده بودم به تن‌ت. اول فکرکردم اشتباه می‌بینم، خوابالو هستم، دو سه بار چشم‌ها را بستم و باز کردم. اما واقعیت بود. هجوم این همه موی سپید؟ از کی؟ چرا؟ مگر چند ساله شدیم دختر؟ نمی دانی چه بغضی شد این موهای سپید بر دلم. نمی‌دانی. هزار بار از خودم پرسیدم که می‌ارزید این همه بودن وماندن و کم نیاوردن به این سپیدی‌های میان موهایت؟ نفسم تنگ ‌شد. بدون اینکه بفهمی و بیدار شوی بلند ‌شدم، رفتم آشپزخانه و نشستم به های های گریه کردن، خفه، طوری که نشنوی. نمی‌دانم از کجا فهمیدی و آمدی بیرون. گفتی گریه چرا؟ چی شده؟ زانو زدی کنارم. دروغکی گفتم خواب مادرم را دیدم. هوای بهشت زهرا کردم. بغض کردی، تو هم گریه کردی. های های.
نقاشی:
بخشی از یک اثر آلفرد کوبین با نام بیداری رویا و کابوس