سلام ویولت جان،
نصفهشبِ دیشب خوابِ بد دیده بودی دوباره و از ترس بیدار شدی به گریه. بغلت کردم، پتو رو کشیدم رو جفتمون و تو گوشِت گفتم باز چی خواب دیدی خوشگل خانومم، با هِق هِق گفتی که خواب دیدی رفتی آب بخوری از یخچال و از آشپرخونه که برمیگشتی دیدی یه پیرزن نشسته رو راحتی خیره شده بهت، انگار که خونه اون اینجاس و ماها مزاحمیم. موهاش عین برف سفید بوده. زل زده بهت و بغض کرده. پشت گردنت رو بوسیدم، خودم رو فشار دادم بهت و گفتم عزیز دلم، بخواب. باز بدخواب شدی. خودم اینجا کنارتم. گفتی تشنمه. رفتم برات آب بیارم که یهو هول ورم داشت از خوابی که دیده بودی، رفتم در رو سر بزنم ببینم قفله یا نه، از چشمی در بیرون رو نگاه کردم، تو تاریکی راهپله یه پرهیب سفید دیدم. زُل زده بود به من. پیرزن از همون پشت در گفت قصدم خوابِ تو بود، اشتباه شد. گفتم کی هستی تو؟ گفت من ویولتم. ولی حالا خیلی گذشته، پیر شدم و دو سه سالی هست که تو مُردی، هر شب خوابت رو میبینم. حالام اینجا دارم خوابت رو میبینم، خواب جوونیامون رو میبینم. خواب همون که شب که خوابِ یه پیرزن رو دیدم و با گریه از خواب پریدم.
حالا ویولت جان، نمیدونم خوابم یا بیدار. قرارمون این باشه که هر کی زودتر بیدار شد اون یکی رو خبر کنه. بیدارش کنه.
قربانت، پرویز
نام اثر:
رویا
پابلو پیکاسو