Tuesday, August 18, 2015

78


سلام ویولت جان،
نصفه‌شبِ دیشب خوابِ بد دیده بودی دوباره و از ترس بیدار شدی به گریه. بغلت کردم، پتو رو کشیدم رو جفتمون و تو گوشِت گفتم باز چی خواب دیدی خوشگل خانومم، با هِق هِق گفتی که خواب دیدی رفتی آب بخوری از یخچال و از آشپرخونه که برمی‌گشتی دیدی یه پیرزن نشسته رو راحتی خیره شده بهت، انگار که خونه اون اینجاس و ماها مزاحمیم. موهاش عین برف سفید بوده. زل زده بهت و بغض کرده. پشت گردنت رو بوسیدم، خودم رو فشار دادم بهت و گفتم عزیز دلم، بخواب. باز بدخواب شدی. خودم این‌جا کنارتم. گفتی تشنمه. رفتم برات آب بیارم که یهو هول ورم داشت از خوابی که دیده بودی، رفتم در رو سر بزنم ببینم قفله یا نه، از چشمی در بیرون رو نگاه کردم، تو تاریکی راه‌پله یه پرهیب سفید دیدم. زُل زده بود به من. پیرزن از همون پشت در گفت قصدم خوابِ تو بود، اشتباه شد. گفتم کی هستی تو؟ گفت من ویولتم. ولی حالا خیلی گذشته، پیر شدم و دو سه سالی هست که تو مُردی، هر شب خوابت رو می‌بینم. حالام اینجا دارم خوابت رو می‌بینم، خواب جوونیامون رو می‌بینم. خواب همون که شب که خوابِ یه پیرزن رو دیدم و با گریه از خواب پریدم.
حالا ویولت جان، نمی‌دونم خوابم یا بیدار. قرارمون این‌ باشه که هر کی زودتر بیدار شد اون یکی رو خبر کنه. بیدارش کنه.
قربانت، پرویز
نام اثر:
رویا
پابلو پیکاسو

Sunday, August 16, 2015

77

باید بزند زیر گریه مرد بی‌پناهی که با زن و فرزندش از ایران گریخته و ترکیه تا یونان را پارو زده بلکه برسد به خاک جدیدی. به امید لرزان رویایی موهوم. بی‌خانمانی شبیه است به بی‌پدری، یتیم شدن. شبیه است به له‌له زدن برای دستی از سر مهربانی. به دختری که نیمه شب هراسان می‌دود در خیابانی تاریک بدون مقصد. پسری که سرباز است و خبر می‌رسد عشقش عروسی کرده. بی‌پناه می‌شوی. لحظاتی که نفس سخت بالا کشیده می‌شود. صدای دم دم و بازدم شنیده می‌شود. خلسه‌های بی‌ارزشیِ بودن. باید گریه کرد در چنین شرایطی.


Monday, August 10, 2015

76

پُک که می‌زد به سیگار صدای جِلِز و وِلِزِ سوختن کاغذ سیگارش شنیده می‌شد. سرش را چسبانده بود به خنکی میله‌های بالکن و صورتش تا خورده بود، دو سوم لپ‌ها مانده بود داخل و مابقی عبور کرده بود از میله‌ها. یک نفر سلانه سلانه داشت از سرازیری خیابان بالا می‌آمد بالکن را که دید دستش را تکان داد و اشاره کرد بیا. لابد خواب می‌دید اما رهگذر دوباره با دست اشاره داد که بیا. نرفت، یعنی خواست برود اما نشد. رهگذر خندید، دستانش را بازکرد از هم و همه‌ی تنش شد برگهای زرد پاییز و پَپو. با صدای غریبی گفت پوف کن. مرد بالکنی پوف که کرد باد ِ بدبختی پیچید به خیابان، برگ و پَپو بود که از آسمان می بارید. خودش را فشار داد به میله‌ها تا بدود دنبال پپوها. سر و گردنش رد شدند اما تنش باقی ماند داخل بالکن. سخت می‌شد نفس بکشد، میله‌ها گردنش را فشار می‌دادند، سینه‌اش به خِس خِس افتاد و دلش گرفت. دو پسربچه از خیابان بالا می‌آمدند. مرد را دیدند با گردنی میان میله‌های بالکن خانه‌اش. خیره ماندند به مرد. برادر بزرگتر سر به گوش کوچکتر برد و گفت: من بزرگ بشم این شکلی میشم،  از پاییزم دیگه بدم نمیاد. برادر کوچک‌تر بغضش گرفت و دستش را گذاشت میان دستان برادر بزرگ و از پایین نگاهش کرد. مرد خودش را شناخت که بچه بود. دلتنگ بچگی‌هاش شد. هل داد خودش را به سفتی میله‌ها که برود بغل کند خودش را.  سفت بودند میله‌ها اما و راه نفسش تنگ‌تر شد. مادرش را دید که جوان شده و از پشت سر بچه‌ها تند تند دارد خودش را می‌رساند، همین‌که رسید ماتش برد به پسرِ بزرگ‌شده‌اش. با دست راستش محکم کوبید روی دست چپ، چادرش از سر افتاد. تا سرگرداند  غبار شد، خاک بلند شد. یک جوانان زرد رسید از راه. ایستاد کنار مادر و بچه‌ها. راننده پیاده شد، پدرش بود با سیبیل‌ها کلفتِ مشکی. دو دستش را مشت کرد و افقی روبروی هم گرفت، اشاره کرد که خم کن میله ها رو.  مرد بالکنی اما با دست اشاره ‌می‌کرد که ممکن نیست و نفسش بیشتر و بیشتر گرفت........ لختی که گذشت، سیگار تمام شده بود. همه رفته بودند. صدای کولرهای همسایه یادآوری می‌کرد که این غروب یک غروب مردادماهی است، نه چیزی بیشتر، نه چیزی کمتر.