شانل فرانسه برود به جهنم (پایان)
میدانی، انگار تار و پود چروکیدهی باقی مانده از تنم ذرات
خاکسترند که گاه مجموع در من هستند و گاه معلق در هوا، طوریکه هستم و نیستم و همه چیز مرز باریکی دارد
با واقعیت، یعنی همینها که مینویسم انگار نباشد، قلمی نباشد، کاغذی نباشد، جوهری
نباشد و دیگر اهلیتی برای بودن نداشته باشم. گاهی که ناچار سیگار از خانه بیرون میزنم
و وحشتزده از دیوارها و درها و یادها میخزم در مغازه و سیگار میخرم حین راه
رفتن میترسم پشت سر را ببینم که مبادا خردههایی از خودم باقی مانده باشد، انگار
در حال ریختن باشم. کابوس اینطور شروع میشود: با دستهای سپیدی که رگهای خون
میانش آبی است شروع میشوی و نزدیک میآیی، لباس شب سیاه رنگی به تن داری و صورتت
برافروخته است. دگمههای یقه را باز کردهای، چاک سینهات پیداست و صدای نفس کشیدنت
طوری است که انگار در گوشم زمزمه میکنی. موها را گوجه کردهای بالای سرت، صدا میزنی
مهرداد...اول نمیشنوم، بعد سر بلند میکنم و میبینمت. میپرسی حواست هست به من؟
و تا حواسم جمع می شود تیزی چیزی رگت را می زند و خون می افتد میان من و تو. خون
رود میشود وذره ذره از حال می روی. به خون میزنم تا نجات پیدا کنی، دستهایم به خون
غرقه میشوند، به خودم که میآیم تو را خفه کردهام و غوطه میخوری میان خون، با
همان چشمهای حیاط پشتی دانشکده، آرامی، غمی هست در صورتت. دستان مردهات را بلند
میکنی به سمت من، نرمی زیر ساعدت سوخته، میگویی مهرداد حالم خوش نیست، چرا
اینطور شد، چرا نشد؟ تا جواب بدهم میبینم دهانم هم آمده، لب ندارم و دهانم پوشیده
شده با گوشت، تقلا میکنم داد بزنم که خوب میشود همه چیز، اما صدایی از دهانم
بیرون نمیآید. بعد انگار ساحلی درست میشود بر کناره این دریای خون، زنها پیچیده
در چادر مشکی به سمتم میآیند، تقلا میکنم اسیرشان نشوم. نمیشود. یکیشان داد میزند
قاتل، انگار پدرت باشد وقتی خبر خودکشیت
را کوبید توی صورتم و داد زد که چه کردی با دخترم؟ چه کردی لعنتی؟ و شروع کرد به
مشت و لگد زدن...نفهمیدم، تو؟ خودکشی؟ خواب میبینم؟ ضربات مشت شروع شد، افتادم، مزه
خون رفت زیر زبانم، یکی از زنهای پیچیده در چادر داد میزند قاتل و تا میشنوم
قاتل از خواب میپرم. هر شب. خوب است که حالا مرگ ایستاده کنار در و آرام نزدیک میشود.
شمایل تو را به خودش میگیرد، با دستهای سپید و رگهای آبی که خون میانشان است.
تیغی میخلد در رگ دستانم. خون فواره میزند، رودی میشود میان ما.
عکس
هنری کارتیه برسون، 1955