Monday, May 29, 2017

129

شانل فرانسه برود به جهنم (پایان)

می‌دانی، انگار تار و پود چروکیده‌ی باقی مانده از تنم ذرات خاکسترند که گاه مجموع در من هستند و گاه معلق در هوا،  طوری‌که هستم و نیستم و همه چیز مرز باریکی دارد با واقعیت، یعنی همین‌ها که می‌نویسم انگار نباشد، قلمی نباشد، کاغذی نباشد، جوهری نباشد و دیگر اهلیتی برای بودن نداشته باشم. گاهی که ناچار سیگار از خانه بیرون می‌زنم و وحشت‌زده از دیوارها و درها و یادها می‌خزم در مغازه و سیگار می‌خرم حین راه رفتن می‌ترسم پشت سر را ببینم که مبادا خرده‌هایی از خودم باقی مانده باشد، انگار در حال ریختن باشم. کابوس این‌طور شروع می‌شود: با دستهای سپیدی که رگ‌های خون میانش آبی است شروع می‌شوی و نزدیک می‌آیی، لباس شب سیاه رنگی به تن داری و صورتت برافروخته است. دگمه‌های یقه را باز کرده‌ای، چاک سینه‌ات پیداست و صدای نفس کشیدن‌ت طوری است که انگار در گوشم زمزمه می‌کنی. موها را گوجه کرده‌ای بالای سرت، صدا می‌زنی مهرداد...اول نمی‌شنوم، بعد سر بلند می‌کنم و می‌بینمت. می‌پرسی حواست هست به من؟ و تا حواسم جمع می شود تیزی چیزی رگت را می زند و خون می افتد میان من و تو. خون رود می‌شود وذره ذره از حال می روی. به خون می‌زنم تا نجات پیدا کنی، دست‌هایم به خون غرقه می‌شوند، به خودم که می‌آیم تو را خفه کرده‌ام و غوطه می‌خوری میان خون، با همان چشم‌های حیاط پشتی دانشکده، آرامی، غمی هست در صورتت. دستان مرده‌ات را بلند می‌کنی به سمت من، نرمی زیر ساعدت سوخته، می‌گویی مهرداد حالم خوش نیست، چرا اینطور شد، چرا نشد؟ تا جواب بدهم می‌بینم دهانم هم آمده، لب ندارم و دهانم پوشیده شده با گوشت، تقلا می‌کنم داد بزنم که خوب می‌شود همه چیز، اما صدایی از دهانم بیرون نمی‌آید. بعد انگار ساحلی درست می‌شود بر کناره این دریای خون، زن‌ها پیچیده در چادر مشکی به سمتم می‌آیند، تقلا می‌کنم اسیرشان نشوم. نمی‌شود. یکی‌شان داد می‌زند قاتل،  انگار پدرت باشد وقتی خبر خودکشی‌ت را کوبید توی صورتم و داد زد که چه کردی با دخترم؟ چه کردی لعنتی؟ و شروع کرد به مشت و لگد زدن...نفهمیدم، تو؟ خودکشی؟ خواب می‌بینم؟ ضربات مشت شروع شد، افتادم، مزه خون رفت زیر زبانم، یکی از زن‌های پیچیده در چادر داد می‌زند قاتل و تا می‌شنوم قاتل از خواب می‌پرم. هر شب. خوب است که حالا مرگ ایستاده کنار در و آرام نزدیک می‌شود. شمایل تو را به خودش می‌گیرد، با دستهای سپید و رگهای آبی که خون میان‌شان است. تیغی می‌خلد در رگ دستانم. خون فواره می‌زند، رودی می‌شود میان ما. 

عکس
هنری کارتیه برسون، 1955

Sunday, May 28, 2017

128

شانل فرانسه برود به جهنم 3
نمی‌شود به کلمه خیانت کرد، بیش از این میان ابر و مه بدوم دنبال خیالی که نشد بیشتر مضحکه‌ی خودم می‌شوم. بگذار راستش را بگویم. همه‌ی این خوشی‌ها و لذت‌های شرم‌آگین و پاکیزه سمت دیگری هم داشت. تلخ، بغایت تلخ و ماسیده روی تن خیال‌های اغواگر دوردست. دل و دماغ بیش از این بزک کردن این عجوزه‌ی بدقواره‌ را ندارم. این وجیزه آخر بماند یادگار برای تمام تن‌هایی که دنیا زیر دهان‌شان مزه کرده. مرگ ایستاده کنار در، دستهای مهربانش را تکان می‌دهد. حالا زمان این اعتراف تلخ است. یکی دو سال بعد این گرماگرم دستها. بعد از آن روز حیاط پشتی، حال و آنی که گذشت و بوسه و کناری که رد و بدل شد، هوا  برمان داشت. گفتیم همین است که هست. هر که خط ما را نمی‌خواند خودش را بتپاند در قد و قواره رویایی که «ما» می‌سازیم. به شکایت و دادگاه رضایت ابوی محترم‌شان را گرفتیم و تمام.  باور کن، خودم می‌خسد گلویم از گفتن و نوشتن این‌ها، اما چه کنم، آمدیم و کسی قبلی‌ها را خواند و شنید و یابو برش داشت، تپش قلبش که بلند شد، لمس تنی که نصیبش شد فرو رفت در کابوس شومی که شروعش حلاوت حلواست، لیسیدن بستنی خنک زعفرانی در ظهر تابستانی یک جمعه است و بعدش؟ امان از بعدش. به هر چه می‌پرستید، کسی به ما نگفت، قرار نیست به شما هم کسی بگوید که برادر من، خواهر من، بازی سر هیچ است. به اخ و تف کف کوچه نمی ارزی وقتی سکه یک پولت می‌کند همان کسی که روزگاری قداره بند پیچ‌های پریشانی جان‌ت بوده است. وقتی نگاهش خاموش می‌شود، خاکستری می‌شود از خشم و هر چه در دل دارد را بالا می‌آورد روی تو که روزی از سر معصومیت به جایی به خاطره‌ای به عکسی به یادی محرمش دانسته‌ای و حرفی را یواشکی به او گفته‌ای. بعد یخ میکنی. دلت میخواهد بلعیده شوی میان گند و کثافت اما دوباره ناچار نباشی همین آدم را بغل کنی و در گوشش بگویی دوستت دارم. و میکنی، می‌دانی که میکنی. جادوی چشمها و تنیدن دستها در بدن‌ها گرم و ملتهب از خیسی عرق تمام شد. جایش را داد به بوی دود مینی بوس همسایه روبرویی خانه خیابان قیاسی. بوی گند فاضلابی که از جلو خانه رد میشد و مسافت طولانی تا دانشگاه سرکار علیه. خب، پایانش معلوم نیست؟ معمولا چقدر طول میکشد؟ یکی دو سالی زجر و رنج  و بعد طلاق. خنده های ملعون پدرش و دو تا لیچار مادرش و تمام. حالا همین کابوس لعنتی مانده فقط. همین کابوس لعنتی که هر شب بغلم می‌کند، نوازشم می‌کند و داغ آهنینش را به تن و روحم می‌گذارد.



Pablo Picasso / Portrait of Man Ray / 1934

Wednesday, May 3, 2017

127

شانل فرانسه برود به جهنم 2

خاکستر نشین رویایی که باشی و مرهمی باشد برای جای خالی دست‌هات بر دست‌هام، لب‌هات بر لب‌هام، تن‌ت بر تن خسته و مجروحی که حالا مانده از من. اصلا کدام من شاعر؟ کدام من؟ چه می‌شد که دردها را مرهمی بودی. می‌دانم حالاست که خواب بشوی، رویا بشوی، بلند شوی دست‌هات را بگیری بالا، دریای خون بیاید میان من و تو و بشویم دو تکه تن در دو سوی این خون روان که میان ما می‌گذرد. اما شده بودم لق‌لقه‌ی زبان مردم. زیر باران خیس تا بشود راس ساعت سه، تمام دل دل کردن‌ها که شاید ترافیک است و حالاست که برسد، بگذار بشود چهار، شاید بیاید، بمانیم تا پنج. نه نمی‌آید، برو لعنتی، چند روز گذشته بود؟ باران بود و من و حیاط پشتی دانشکده که رنج می‌بافتم با انگشت‌های گره شده در هم. صدای قدم‌هات نشست و شکست حال و هوای غم‌ را...خواب نباشم و رویا نباشد آرام تنیدن‌ت به سوی من؟ قلبم از سینه جست نزند بیرون، آبرویم نریزد و سر نکشم به منتهای آرزوی بودنت که بترسی و نیایی... آرام آرام می‌تنیدی با شانه‌های افتاده و کاپشن سبز رنگت، که آستینش از دستهات بلندتر بود و می‌آمدی. زل زده بودی مسیر آمدن را به چشمان سرنوشت نامرادت که من باشم و باران مقنعه را لیس زده بود به موهای مشکی شبق‌ت و نمی‌دانستم چه باید بکنم که رنج نکشی، که یادم نماند رنگ پریده و چهره‌ی تبدارت. «به دادم برس مهرداد» را گفتی و لب‌هات سفید بود. دست کشیدم به خنکی لب‌هات وقطره‌های بارانش را نوشیدم، دندانم خورد به صف مروارید دندان‌هات، شل شدی و رها کردی خودت را در آغوشم و چشم‌هات رفت و پلک‌ها بسته شد. اخطار کتبی بی‌درج در پرونده، آقای دکتر ختایی بکنیدش با درج در پرونده... بلانسبت به تخم پسرتان سر و ته دانشگاه و دانشکده، رودرواسی نکنید با دانشجوی اخراجی بعد از این‌تان، اخطار کتبی با درج در پرونده انضباطی. دست بگذارم پشت‌ت و ابر بهار چشمانت ببارد، سرت را بکشم توی سینه‌ام و آرام بگویم که رعنا، رعنا، رعنا مگر خودت نخواستی تمام بشود، مگر پدرت نگفت تمام آقا جان. به سلامت. بگرد دنبال هم‌قد و قواره‌ی خودت.  حالا بگو چه بکنیم؟ هیچ میدانی ردیف منظم و مروارید دندان‌هات حین خنده چه می کند با پسری که کنج حیاط زیر پله کلاس‌های مشترک نشسته، یا در صف اتوبوس پشت ایستگاه قایم شده که نبینیش و آرام تو را چشم‌چرانی می‌کند؟

نقاشی: داخلی، تابستان
#ادواردهوپر
#EdwardHopper
#Summerinterior