Friday, February 24, 2017

125


نه، چشم‌ها معلوم نباشد. زن نباید خیلی خم شده باشد. اینهمه اغراق است. برای بستن بندهای کفش اینهمه اغراق است. لابد غرضی بوده، حواسش نبوده، یا حین بستن بند می‌خواسته کسی او را نبیند. احتمالاً نوک بینیش خورده به سر زانو و بو کشیده، بوی شلوار، شاید هم بوی پودر شستشوی ماشین لباسشویی رفته به منخرینش و موهای لَختش سُر خورده و صورتش را حصاری کشیده تا کسی نبیند یا نداند که چشم‌ها چرا قرمزند یا چرا گریان است زن. چشم‌ها معلوم نباشد.  نفسش را حبس کرده تا زمانی که بند بسته شود، بغض را هم همینطور ساکت کرده است. گونه‌های از بی نفسی سرخ شده و نفس عمیقی کشیده، یعنی که بند بسته شد و کسی ندانسته، آن نفس عمیق قاطی خودش اندکی هق هق داشته است. روبان قرمزی به سر بسته است و پاهاش پیچیده در دامنی قهوه‌ای رنگ که می‌بینید. موهاش پریشان نیست. یک لَختی وسبکی شرافتمندی را در گوشه‌های تیز خودش مجسم کرده است، انگار که تازه دوش گرفته باشد و خشک شده باشد یا سشوارشان کرده باشد. چشمهای زن هرگز نباید معلوم باشد. چشم‌ها همیشه آدم را لو می‌دهند. چانه‌ی نوک تیز و بینی و دهان مبهم. چه می‌تواند رخ داده باشد؟ می‌تواند دختری باشد که عاشق مرد مسنی شده است همسن و سال پدر خودش، در آغوش گرم مرد، هنگامی که دل داده به سفتی بازوان مردی که دورش حلقه شده است ، مرد آهسته در گوشش گفته که این رابطه به هیچ جا نمی‌رسد. فراموشش کن. او بهت زده شده اما به روی خود نیاورده و خواسته که برود. مرد خواسته تا بماند، لااقل قهوه‌ای بنوشد، اما او هوا کم داشته است، خنکی باد را می‌خواسته هنگامی‌که لابلای موها و انگشت‌هاش بی‌محابا عبور می‌کند. باور کنید چشم‌ها دیده نشود بهتر است. می‌تواند زنی روسپی باشد، پول تَنَش را گرفته باشد و حالا هر چه سریع‌تر باید خانه‌ای را که پناهی نیست ترک کند، برود آرام و دور از چشم شهر بی‌رحم بلغزد در هجوم بی‌پناهی‌ها بلکه خریدار دیگری بیابد، برای تَنَش، بدن نحیفش. نباید چهره معلوم باشد. این همه غم بدون دیدن چشمان است، تنها لب و بینی و دهان و موها. نباید چهره معلوم باشد. شاید هم همسری است. شوهرش را دیده با زن دیگری، دروغی شنیده از او، رد ماتیکی نشسته بر یقه‌ی همسرش و او فهمیده، حالا آماده می‌شود تا در یک غروب مهیب  که حتی آسمان از خاکستری گرفته‌ی ابرها دلگیر است قدمی بزند کنار رودخانه‌ای که از میان شهر می‌گذرد بلکه اندوه شسته شود، برود، دور بماند. راهی برای رهایی او نیست. دل کندن از شوهرش؟ شوخی می‌کنید. در این آوار تنهایی همین‌که آغوشی مانده، حتی دروغکی، محض حفظ ظاهر، بهتر است از اینکه بازگردد به خانه‌ی کودکی‌ها، خانه‌ای که هیچ‌کس در آن چشم‌انتظارش نیست. فراموشش کنید. بگذار و بهل تا بند کفش را ببندد. راه بیفتد و گام بردارد روی سنگ‌های سرد کف خیابان که حیرت کرده‌اند از سرمای درون زن. چشم‌ها نباید معلوم باشند. عرض کردم پیش از این، هرگز نباید معلوم باشند.
نقاشی: دختر کفش می‌پوشد، اگون شیله، 1910

#نقاشی #داستان #قصه #روایت #حکایت #کاتب #نقاشی #اگون_شیله

#egonschiele #painting #GirlPuttingonShoe

Sunday, February 19, 2017

124

ماه در خون
دختری که نوشتمش ناگهان سر به هوا شد و پسری را که عاشقانه دوست می‌داشت طرد کرد. مثل همیشه، البته تقصیر من نبود. شاید هم بود. نمی‌دانم. درست صبح روزی که شب قبلش برای نخستین بار به هم لولیدند سرد شد. نگاهش یخ کرد. عجیب این بود که هر دو از دیشب به غایت لذت برده بودند. صبح آن روز یعنی همین حالا که مینویسم، دختر به فکر فرو می‌رود و با خودش می‌اندیشد که چرا چنین شده؟  یادش می‌آید که پیش از این هم رخ داده است. همین که کسی را تا پای جان دوست می‌دارد ناگهان شبی با اوست و فردا به او سرد می‌شود. خشم به چهره‌اش می‌دود. می‌چرخد روی تخت، دست می‌برد برای موبایلش که از غلت و واغلت‌های دیشب زیر تخت پرت شده است، سینه‌های خرمالوش می‌ماند میان خودش و تخت ...دستش کشیده می‌شود آن‌قدر که می‌رسد به موبایل. پیامکی می‌نویسد:
انگار نسیم خنکی که در تابستان می وزد و یادت نمی ماند از کجا، چرا، چه شد، برای چه، و ناگهان میر‌ود و میمانی با هرم گرما، بگذار خلاصه شویم در لذت تنانه دیشب، بدون رنج و دل نگرانی از موهومی به نام آینده که برایمان رقم می‌زنند. یک سور زدیم به خدایی که ما را خلق کرده، شبی داشتیم که لذت بود و هیچ از درد خبری نبود. بگذار همیشه همین‌ بماند. یادگاری من و تو در این همه زندگی بشود یک شب لذت و تمام. بدرود مرد شبانه‌ها.
پیام را فرستاد. گوشی را خاموش کرد. در همان رختخواب سیگاری آتش زد. برهنه بود زیر لحاف و گرمای دلچسبی از تشک و لحاف به تن لختش می‌خزید. با خودش فکر کرد انتقام خواهد گرفت. زل زد به سقف. خشم به چهره‌اش آمد. رو به سقف اتاق با چشمان درشتش خیره شده بود.آن‌قدر خیره که لحظه‌ای چشم برداشتم از کاغذ و نوشتنش و به فکر فرو رفتم.

او را از همان ابتدای شکل گرفتن نطفه‌اش در زهدان مادر نوشته بودم، از مرگ مادرش حین زایمان، از پدرش و اینکه ایستاد پای دردانه دختری که یادگار عشقش بود. به او بی‌تفاوت بودم، یکی از میان هزاران زنی که نوشته بودم. تا روزی که خون دید و بالغ شد. حین نوشتن بلوغش، دستانم می‌لرزید. رسیدم به تراش بدنش، پستان‌ها، انحنای دنده‌ها و کمر که می‌رسد به سرین و ران‌های فربه، چسبیده به هم. پوست تنش، نقره‌ای، ماه‌ و مهتاب. بعد زانو و ساق پا، امان از ساق پا. لابد از همین‌جا شصتش خبردار شده است. با خودش فکر کرده چرا نوشتن ساق پا باید این همه زمان از نویسنده بگیرد. بیش از سه ماه درگیر نوشتن ساق پاهاش بودم، هنگامی که برای اولین بار لخت در خانه چرخاندمش تا با سمفونی پنجم بتهوون برقصد. شاید ندانید و باور نکنید اما لحظه ای چشمانم از ساق پاهاش جدا نشد. نمی‌شد نوشت در آن انحنای مبهم و معصومانه که رگهای آبیش پیدا بود چه می‌گذرد؟ حتم فهمیده است که بازیش می‌دهم.خودم عاشقش شده‌ام و هیچ کسی را برای او نمی‌پسندم، حتی مرد جوانی که دوستش می‌دارد، مرد شبانه‌ها. می‌گذارم مردهای داستانم به او نزدیک شوند، اما پس از اولین رابطه هنگامی که داغ نخستین دوستت دارم بر تن هر دو می‌نشیند تمامش می‌کنم. سردش می‌کنم، قلبش زمهریری می‌شود که آتش هیچ مهری در آن باقی نمی‌ماند. باید تا دیر نشده فکری می‌کردم. هنوز در تخت بود و لخت خوابش برده بود. خواستم کمی آرام کنم فضا را، مثل همیشه می‌گذارم بیدار شود تا دوباره گرمش می‌کنم، یاد مرد دیگری را در او بر‌انگیزم. برش می‌گردانم به دوست داشتن کس دیگری، این همه مرد. اما این بار بیدار نشد. هر چه کردم بیدار نشد. حتی زلزله چند ریشتری خفیفی که به شهرشان فرستادم کارگر نشد که نشد. فوراً مادرش را وارد اتاقش کردم. پتو را کنار زد. مادر جیغ کشید، دستم لرزید، قلم در دستانم شکست. خون از انگشت چکید روی سیاه جوهر و سفید کاغذ. کاغذ خیس خون شده بود. انگار که ماه‌ی خفته باشد میان خون.  قرمزی گستاخ و مهتابی تنش. ماه در خون. 

نقاشی: مرگ پروکریس، پیرو دی کوزیمو

Saturday, February 18, 2017

123

تمام مدت صحبت از خیره شدن به چشمانم فرار می‌کرد. نشسته بود روی مبل چرمی قهوه‌ای رنگی که روبروی میزم بود.  مانتو و مقنعه‌ی رسمی شرکت را پوشیده بود. پای راست، گاهی هم پای چپش را از اضطراب تکان میداد.کفشش صورتی رنگ بود و کنار کفشش نوشته شده بود آدیداس. کمی که به دوخت روی کفش دقت می‌کردی می‌فهمیدی اصل نیست. خوشحال بود، مدام از خوبی‌های خدا می‌گفت. از لحظه‌ای که نشسته بود یک بند حرف زده بود از اینکه خدا همیشه هوای بندگانش را دارد و ما ناشکریم در برابر خدا که قدر نمی‌دانیم. مثلا همین امروز در انتهای نومیدی بوده و حتی به انکار خدا رسیده که خبری آمده و مهمترین آرزوی زندگیش برآورده شده  است. با خودش عهده کرده که دیگر هرگز ناشکری نکند و در بدترین سختی‌ها هم یاد خدا را از ذهن بیرون نکند. از خوشحالی او خوشحال بودم. راحت‌تر می‌توانستم خبر بدی را که باید، به عنوان مدیر منابع انسانی به او بدهم. دلیل جلسه ین بود که او جزو اولین قربانیان سیاست تعدیل نیروی شرکت قرارگفته بود و باید از مجموعه خداحافظی می‌کرد. علی‌رغم تمام خوبی‌هایش لکنت زبان او را نمی‌شد نادیده گرفت، قادر به برقراری رابطه نبود، همیشه چشمانش را از چشمان طرف مقابل می‌دزدید. زبان بدن نمی‌دانست و مضاف بر همه این‌ها بر و رویی هم نداشت، کسی در شرکت میانه‌ای با او نداشت. البته مثل بقیه دخترها اهل آرایش هم نبود. چه معلوم، شاید اگر او هم یک مَن می‌مالید به صورتش مثل بقیه آب از لک و لوچه مشتری‌ها سرازیر می‌کرد. به هرحال باید به او می‌گفتم که از ماه دیگر به شرکت نیاید. صحبتش رسیده بود به این‌که تلخی‌هاش وقتی شروع شد که شوهرش از او به تنگ آمده بود و دردانه دخترش را برداشته بود و رفته بود. یک بار خودش را کشته بود و بعد پیش یک مشاور روانشناس رفته بود تا بتواند خودش را تحمل کند. روانشانس به او امید داده بود او هم به مداوای دکتر دل داده بود و تمرین‌های دکتر را مو به مو اجرا می‌کرد. کنجکاو شدم و برای ایجاد جو صمیمی‌تری پرسیدم چه جوری مثلا؟ گفت هر روز صبح می‌ایستم در برابر آینه و به خودم میگویم امروز بهترین روز زندگی من است، ترفندش به قول خودش این بود که دو تا یکی کرده، هم لکنت را شکست می‌دهد هم انرزی مثبت به خودش می دهد. تشویقش کردم و به اراده او تبریک گفتم. عذرخواهی کردم بابت خبر بدی که قرار است به او بدهم. حکم شرکت را ابلاغ کردم، گفتم که البته خیالش راحت باشد، تمام حقوق و مزایای او را بنا به قانون کار پرداخت خواهیم کرد، نه کمتر، نه بیشتر.  اول هیچ نگفت. زُل زد به چشمانم. اول بار در مدت صحبت بود که من چشمانم را از او دزدیدم. سرم را که بالا آوردم لبهاش می‌لرزید.انگار لکنت و بغض با هم هجوم آورده باشد. به زحمت و نامفهوم گفت نکنید آقای فلانی. یک قطره اشک چکید از گوشه چپش و رد ریمل کم‌رنگی روی گونه ماند. عذر خواستم، گفتم که در سلسله مراتب شرکت من هم یک کارمندم که در برابر هیئت مدیره چاره‌ای جز اطاعت ندارم. دوباره گفت نکنید آقای فلانی و در برابر نگاه بهت زده من یک برگه درآورد و گذاشت در برابر چشمانم. حکم دادگاه بود، به تاریخ امروز، نظر به گواهی  اشتغالی که توسط خانم ........(خودش) به دادگاه ارائه شده است و در نظر گرفتن عدم تمکن مالی آقای ... (شوهرش) کفالت .....(دخترش) به مادر تفویض می‌شود.

نقاشی: خانم تی با یک گردنبند قرمز، امیل نولده

Monday, February 6, 2017

122


عکس‌ها تلاشی برای قلب واقعیات هستند. انگار که در آن واحد هم واقعیت باشند و هم نباشند. نباید اشتباه نکنید. عکس‌ها با ما شوخی دارند، داعیه واقعیت دارند اما همیشه چیزی سترگ را از ما پنهان می‌کنند. هیچ‌وقت نباید فریب آرامش و سکون واقعیت در عکس‌ها را بخورید. به لبخندها اعتماد نکنید. هرگز آنچه در عکس‌ها می‌بینید آنطور که می‌بینید رخ نداده است. همیشه چیزی هست، قبل یا بعدی، رازی، نگاهی، غمی، اندوهی که از عکس‌ها کنار گذاشته شده است. مثلا همین عکس من، خواهش می‌کنم باور کنید که این یک عکس ساده از من نیست، در زیبایی‌های این عکس غوطه‌ور نشوید، چشمتان نرود پی شکم برآمده یا کفش‌های قهوه‌ای یا صورت آفتاب سوخته‌ام. تی‌شرت سفید سوسمارنشان نباید شما را اغوا کند. بشنوید تا باورم کنید که در این فریم عکس چه بر من گذشته است. بگذارید تعریف کنم. بله، به شما اعتماد می‌کنم و رازم را با شما در میان می‌گذارم. آفتاب که به نوک برج خورشید رسید چهره‌ی عکاس ناگهان درهم شد، انگار که گرگینه باشد آنقدر در خود پیچید تا دست آخر تنها استخوانی از او باقی ماند...محاسن پرپشت صورتش باقی ماند، اسکلتی ریشو و بغایت لاغر...دوربین از دستش افتاد، به اطراف نگاه کردم، کسی در پارک باقی نمانده بود، دوربین عکس را ظاهر کرد و بیرون داد. عکس را که دیدم خشکم زد، تنها شمایلی استخوانی و بیجان از من دیده می‌شد. انگار هزار سال است که مرده باشم. دستان اسکلت، که من باشم، مثل همین عکس به نرده‌ها تکیه داشت...کاغذها در دستانم بود اما، اما گوشتی بر استخوان نداشتم...بی‌فایده است، می‌دانم. حتماً حالا با خودتان می‌خندید، می‌گویید این هم قصه‌ای دیگر، فریبی دیگر، اما روزی آن‌چه بر من گذشت برملا خواهد شد، راز قلعه‌ی خورشید در هوهوی بادهای جزیره نهفته است...
...................................................................................................................................................................

عکس از حامد جانِ تبار





Sunday, February 5, 2017

121

برای اواخر زمستان هوا خوب بود. باد آرامی می‌آمد که سوز داشت. آفتاب لباس‌هایش را در آورده بود و لخت روی دامنه‌ی کوه غلت می‌زد، روباهی خجالت کشید و دوید سمت دکل‌های فشار قوی. کلاغ‌ها در آسمان پر کشیدند و جیغ که نرو روباه، نرو، مگر نمی‌دانی خطر دارد؟ روباه محل نداد. پا تند کرد. یکی از کلاغ‌ها از این بی‌محلی غمگین شد، دلش هم سنگین شد. مرد تکیده‌ای را دید که پایین ساختمان پیپ می‌کشد. از آرامشی که مرد داشت لجش گرفت و رید بر پالتوی مشکی تازه خریداری شده مرد تکیده. مرد که پاهاش پرانتزی بود و عینک پنسی به چشم داشت، صورت اسکلتیش را کرد رو به آسمان و ناسزا گفت، پالتوی مشکی رنگش را درآورد و دست راستش را دنبال دستمالی، چیزی تا نیمه در جیب شلوار فرو برد. دستش خورد به یک کلید، کلید خانه‌ی مجردیش. یادش افتاد به دیشب که به بهانه‌ی ماموریت زن و فرزند را قال گذاشته و رفته بود سراغ منشی تازه استخدام شده‌اش در همان خانه تا دلی از عزا در بیاورد. طوری دلش از عزا درآمده بود که امروز منشی هربار که بلند می‌شد، هنگام نشستن لبی می‌گزید و تند نگاهش می‌کرد. ریدن کلاغ به کل یادش رفت و فیلش یاد هندوستان کرد، گوشی را درآورد تا به منشی پیام بدهد که امشب هم منتظر اوست. دید پیامی آمده، از همسرش. بازکرد و خواند. به طریقی نامعلوم زنش بو برده بود که تهران است و گفته بود همه چیز را می‌داند. دستش لرزید، گوشی افتاد و شکست. منشی سرش را از پنجره بیرون آورد که ببیند صدای چه بود؟ مرد سرش را برگرداند سمت پنجره، دید که منشی با تعجب نگاهش می‌کند. لبخند مضحکی آمد روی لبانش و چانه‌ی جلو آمده‌اش از همیشه خنده‌دارتر شد...بشنوید اما از روباه که دکل‌های فشار قوی را رد کرده بود و رسیده بود به کرت‌بندی‌های حسینعلی، میان انگورها. خوش خوشانش بود، انگور به دندان می‌کشید و ریز می‌خندید به مردی که شلوارش دو تا شده بود.


نقاشی: درخت کلاغ‌ها، کاسپار داوید فردریش






Saturday, February 4, 2017

120

تو که به دنیا آمدی، دقیقاً همان شبی که به دنیا آمدی صاحب این چشمان زیبا برای همیشه رفت. از آغوشی به آغوش دیگر دست به دست می‌شدی و کسی حواسش نبود که مرگ به خوشبختی ما زُل زده است. شب شد. مادرت خوابید و تو هم کنارش، آمدم بیرون شب بخیری بگویم که برایم چای آورد، برعکس همیشه نگاهم نکرد. حواسم جمع دستانش شد که می‌لرزید. صبح هم دستانش لرزیده بود وقتی قنداق تو را در آغوش گرفت. کنارم نشست، حکومت نظامی بود، گفت شما را خیلی اذیت کردم این مدت، ببخش که سربارتان شدم. رو تُرُش کردم، تشرش زدم.گفتم از کی اینقدر مودب شده گلی خانم؟ نکند باز چیزی می‌خواهد. خندید و زل زد به گل‌های قالی. زیر لب گفت دیگر مزاحمت بس است و راجع به رفتن گفت و اینکه تاب و تحمل ماندن ندارد. انگار فحشم داده باشد، شاکی شدم و عربده زدم که از این خبرها نیست. بابا باید بیاید و خودم دستت را بگذارم در دستش. اخم‌هایش در هم فرو رفت. گفتم مگر جان خودش را قسم نخوردی که دور همه چیز را خط بکشی؟ بابا چند بار می‌تواند دم این نمک به حرام‌ها را ببیند و با ریش گرو گذاشتن از زیر دست بازجو بیرونت بکشد. تو کارت را کردی، هزینه هم کم ندادی، محض زنده ماندن این پیرمرد تمامش کن. اخمش غلیظ شد. لبهاش لرزید و دهانش را جمع کرد. بلند شد که برود، دستش را گرفتم. زل زد به چشمانم. آب یخ ریختند بر سرم، از چشمانش آتش می‌جهید. صبح خبر دستگیری رفقایش را خوانده بود. بعدها فهمیدم، وقتی اتاقش را گشتم پی نشانی، ردی. همانطور که دستانش در دستانم بود تشر محکم‌تری زدم، تهدید کردم. حاضر جوابی کرد. نفهمیدم چه می‌گوید، خسته بودم، خسته بیمارستان و آمدن تو، خسته مادرت که زایمان هلاکش کرده بود. گفتم خلقم را امشب محض رضای خدا تنگ نکن بگذار فردا صحبت کنیم.دستش را رها کرد و رفت. چیزی نگفت. همان شب گلی با یک ساک خانه را گذاشت و رفت. همه خوابیده بودیم و ندانستیم که مرگ زل زده به ما و تنها گلی است که چشمان درشتش باز مانده و زُل زده به تاریکی.



نقاشی: زندگی و مرگ، گوستاو کلیمت