Saturday, April 30, 2016

118


یکهو صدایی پیچید در گوش آقایی که جین پوشیده بود. دستش را به کمر زد و ایستاد. از نفر پشت سری پرسید:
- آقا، خیلی ببخشید، از این حیاط یه صدایی نمیاد؟ 
نفر پشت سری با تعجب نگاهش کرد و خیلی جدی گفت:
- بله آقا؟ 
پسر بلند قد این سوال را شنید، دست‌هایش را در جیب فرو کرد و نگاهی انداخت به داخل حیاط. خانمی که انتهای صف بود با خودش فکر کرد که پسر جلویی چرا اینقدر آهسته می‌رود و به فکر فرو رفت. نفر آخر صف، آقای پیراهن سفید و شلوارمشکی، با لبخند مرموزی که بر لب داشت ‌رفت و در گوش مرد جین‌پوش گفت:
- لطفاً صدایش را در نیاورید. پایین بزمِ شازده برقرار شده است. تذروها بر سرو نشسته‌اند و بیوک آقا بر صندلی در ایوان به ساز و آواز مشغول است. شازده امروز اندهگین است، کسی را به خلوت نمی‌پذیرد اما شما اگر اراده بفرمایید می‌توانید مهمان مخصوص بنده باشید در این نقاشی. خودم ضامن شما می‌شوم. 
بعد دست‌ها را به هم مالید، دوباره لبخند مرموزی زد و ناپدید شد. مرد جین‌پوش با خودش فکر کرد چقدر قیافه‌ی او شبیه پیشکار تابلوی اصلی بود، همان که روبروی شازده ایستاده است.

117

مثل همیشه لیوانِ چایی بعدِ ناهار دستم بود و پاها را به عادت همیشه دراز کرده بودم روی دسته‌ی صندلی بغل میز و به ناچار، که پایم برسد به دسته صندلی، کمی کشیده شده بودم روی صندلی. لیوان چایی میان پاهایم بود و گرمای مطبوعی داشت سرایت می‌کرد به پاها. اتاق ما در طبقه چهارم ساختمان مشرف به اتوبان بود و آن‌روز آلودگی هوا طوری بود که برج‌های پایین اتوبان از میان یک لایه ‌غبار دیده می‌شدند. یک لایه ضخیم و بدرنگ از هوای غلیظ که انگار برج‌ها سوراخ سوراخش کرده بودند. همین‌طور که خیره بودم به منظره‌ی آشنای ‌بیرون متوجه آشوبی میان غبار شدم. حجم بزرگی از ابر و دود و مه از میان برج‌ها ‌می‌گذشت و نزدیک‌ می‌شد. با نزدیک شدن شمایل‌ش قابل تشخیص‌تر ‌شد. یک غول. یک غول عصبانی که داشت آخرین برج‌های پایین اتوبان را پشت سر می‌گذاشت و به ساختمان ما نزدیک‌تر می‌شود. لیوان چایی از میان پاهایم روی زمین افتاد و شکست. بلند شدم و ایستادم. غول قبل از اینکه از اتوبان بگذردسرفه‌اش گرفت. یک دستش را گذاشت روی یکی از تاورهای زردرنگی که سیخ به هوا رفته بود و شروع کرد به سرفه کردن. سرفه‌ا‌ش آن‌قدر ادامه پیدا کرد و شدید شد که هر دو دست‌ش را گذاشت روی زانو و شروع کرد به بالا آوردن. هرچه بالا آورد دریاچه کوچکی شد و زیر پایش جمع شد. بوی گند دریاچه‌ی استفراغِ غول پیچید به همه‌جا. مردم از خانه‌هایشان بیرون آمدند و همه پیف پیف کنان دنبال منبع بو گشتند. غول با یک گام پا گذاشت میان درخت‌های وسط اتوبان و با گام دیگر اتوبان را طی کرد. مردم را که دید، به زبان غول‌ها فریاد زد که ریدم تو این شهر و آلودگی‌ش. صدای غول شبیه غرش شد و مردم فکر کردند که آسمان رعد و برق زد. یکی از میان مردم داد زد خدایا شکرت که بارون فرستادی، خدایا شکرت که دعاهای منو اجابت کردی، خدایا ممنونم به خاطر بارون. شاید این آلودگی‌ها تموم بشه و بتونیم دوباره نفس بکشیم. مرد بعد از گفتن این جملات حسابی هیجان‌زده شد و افتاد به خاک و سجده شکر به جا آورد، بقیه مردم هم که اینو دیدن افتادن به خاک و خدا رو به خاطر بارون شکر کردن. بوی بد استفراغ غول یادشون رفت. غول که رسیده بود کنار ساختمون ما حیرون شد که مردم چه می‌کنند؟ گفتم مثکه دارن خدا رو شکر می‌کنن. غول اخم کرد و زیر لب چیزی گفت بعد رفت به سمت تپه‌های پشت ساختمون ما. همون‌جا که گاهی صداهای عجیب و غریب میاد.

116


115



114

همیشه یه عده دنبالم هستن خانم دکتر. بدهکارم بهشون. قصه‌شون مونده رو دلم. همه‌جا. همه‌وقت. تو خواب، تو بیداری. شب، روز. حالا تازگیا یه عده بچه اضافه شدن بهشون. میگن چرا نمی‌نویسی ما رو، مگه ما چِمونه؟ چی بگم بهشون آخه؟ پنج هزار نفر، پنج‌هزار بچه‌ی آواره گم شدن خانم دکتر.نمردن، زخمی نشدن. گم شدن. گم شدن. من چی بنویسم؟ چطو بنویسم؟ گره داستان چی باشه؟ نقطه‌ی اوجش چی؟ اصن پی‌رنگ چی باشه؟ خانم دکتر خداییش پی‌رنگ چی باس باشه؟ بگم الان کجان اینا؟ خوابن؟ بیدارن؟ گریه می‌کنن؟ یه دختره هست بین اونا که دنبالمه، یه رگه سیاهی از چشمش تا رو لبش هس، گریه‌ی خشکیده. می‌گم بش عمو نکن با من، نیا دنبال من. بخدا چیزی ازم باقی نمونده. غم شما رو مگه میشه نوشت. این اشک خشکیده رو مگه میشه گفت.


113