Sunday, July 26, 2015

75


اگر خوب دقت کنید همیشه وقت‌هایی هست که ماشین‌ها بی‌دلیل سرعت‌شان  کم میشود، یکهو مکث میکنند، بیخودی روی ترمز می‌زنند، ناگهان معکوس میکشند......بعد شاکی می شوند از ماشین روبرویی. پیاده میشوند و دعوا میکنند. یا به سرنشین بغل دستیشان گله می کنند از لَش شدن ماشین. بعضی هم به راننده سرکوفت میزنند که رانندگی نمیداند......اما این راز را تنها معدودی میدانند که سنگینیِ بیدلیل و گاهبهگاهی ماشینها از نگاه خیره کسانی است که از پنجره‌ی خانه یا اداره، از دفتر کار یا اطاقِ خواب، سنگینی مهیبِ تنهاییشان‌ را زُل میزنند به اتوبان، به جاده، به خیابان. خیره می شوند به رفت و آمد ماشینها. هیچ حواسشان نیست که لیوان چایی سرد شده در دستانشان و دل دادهاند به رویای دور و درازی که پایانی ندارد....به کوچهی بچگیهاشان، به دلدار رفته از دست‌شان. بعد حجمِ سنگینِ دلتنگی‌شان را هُل دادهاند به روی خطِ سیر نگاهشان تا تالاپ تالاپ بیفتد بر ماشینهایی که میگذرند و سرعتشان را بگیرد که کجا با این عجله؟ همه هیچ است و خسران و حسرت...خوب است که ماشینها چپ نمیکنند از هیبت اینهمه تنهایی.
نقاشی:
نوستالژیا، از خوزه هیگوئرا، رنگِ روغن، 
http://www.touchtalent.com/.../Nostalgia-oil-on-canvas 

74



هر چه که نخواهی هم باز آخرِ سَر میرسی به یه راهِ پُرِ دار و درخت. اول راه که بایستی،  تَهِ راه حتماً یه ابر سفید رو یکی از نیمکتا جمع شده. از کنار نیمکت که رد بشی، می بینی یکی خوابیده روش. کفشا رو گذاشته زیر سر، دستا رو جمع کرده تو سینه. بیهوش از خستگی خوابش برده.
رفتم تو خنکی ِ ابر بالا سر نیمکت. مردی که خواب بود با سیبیلای کلفتش نشسته بود به صحبت با «دایه»اش. دایه کُرد بود. چشاش سرمه داشت، پوست صورتش چروکیده بود. لباس تنش بلند و کردی بود. پسر قسم میخورد به زاری که برمیگرده از تهران، بدهی رو میده به دایی، آب خوش از گلوشون میره پایین، قَسَمش میداد دایه رو که نکنه تنهاش بذاره و بره. دایه اما حواسش نبود. داشت آرام زیر لب با خودش میخواند «شیرین شمامهی نوبرم، روله لای، علی لای». پسر دست دایه رو گرفته بود تو دستش. میبوسید. هایهای اشک می ریخت به دستای دایه با سیبیلای پرپشتش. دایه یکهو زل زد به چشمام گفت «مَ دو سال پیش مُردَم. ایی نیامد تو قبر بِبینَدِم، هنوز باورش نیست.  قربان قَدِت بِرَم بِرو چیزی بِکَش روش، تنهاست به غریبی، سردش میشه.» گفتم مادرجان، اینا همه خیالاته. هوا به این گرمی. سرما کجا بود. پیرزن بلند شد، رسید بِهِم، دستم رو گرفت. گفت «ببین بالای بَرزِشَ . ببین میان دو کِتفِشَ. به خونِ جگر از یتیمی رسید اینجا.  چیزی بذار زیرِ سرش.  شَمَدی بِکَش روش». اِی بدبختی.
....


Friday, July 24, 2015

73

«هزار و یک حکایت سرای عامری‌ها»
حکایت پنجم: «خورشید خاتون»
(قسمت دوم)
قصه ای از حسین شیرزادی
خون خونش را می‌خورد ابراهیم خان. فریاد زنان رفت سراغ پیشکار.
- چه شد این آغا سلطان؟ کدام گوری مانده؟
- قربانت گردم خبر رسید که رفته به روستای مشکات برای زایمان دیگری . از بخت بد ما توفان هم شده. شش فرسخ فاصله دارد با کاشان. در این سوز سرما نتوانسته برگردد لابد. چه کنیم خان؟ گفته‌اند توفان شده. اسب که به صحرا می‌زند در این دل شب و طوفان بازگشتش با خودش نیست. سه نفر را تا کنون راهی کرده‌ام از غروب اما خبری نیست. راه که بیش از یک ساعت نیست. اما هیچ کدام بازنگشته‌اند. طوفان است و شب و صحرا. شما که می‌دانید شب صحرا مروت ندارد.
ابراهیم خان عزمش را جزم کرد و فریاد زد
- کَهَر را زین کنید. خودم می‌روم سراغش.
هر چه پیشکار دوید و التماس کرد که مانع خان بشود، یا بگذارد خودش برود سراغ قابله. خان قبول نکرد. دیگر طاقت چشم‌انتظاری را نداشت.
...
از شهر که بیرون زد ابراهیم خان دیگر فقط ظلمات صحرا بود و آسمان ابری. خاک و تند باد و سوز سرما. چشم، چشم را نمی‌دید. ساعتی که گذشت لختی ایستاد، سوار بر اسب چرخی زد. فهمید که راه را گم کرده است. می‌دانست تا میانه راه رسیده اما طوفان انگار تمام خاک کویر را بلند کرده بود و هیچ رد و نشانی باقی نمانده بود. هر چه می‌چرخید راه نمی‌یافت. هول برش داشت. افسار کهر را شل کرد. بلکه او راهنمایی باشد. شروع کرد به فریاد زدن. ساعتی که گذشت امیدش ناامید شده بود. طوفان چنان سخت بود که دیگر چشمانش یک متری خودش را هم نمی دید. امیدش ناامید شد....
جهنمی شد بود صحرا، ابراهیم خان خم شده بود بر اسب و بخت تیره‌اش را لعنت می‌کرد. کَهَر ناگهان شیهه بلندی کشید. روی دوپا بلند شد. خان که از خستگی به روی زین خم شده بود، سر بلند کرد. کورسوی چراغی بود. دستی به سر و گوش کَهَر کشید و هی کرد. رسید به خانه محقری. کهر را بست به ستون چوبی دَمِ خانه. در زد. یک بار، دوبار، سه‌بار. اندکی که گذشت کسی در را باز کرد. خان شناخت. چشم‌هایش گرد شد. امرالله بود. خان خیره ماند به صورت امرالله، پشیمان از آنچه صبح در حق او روا داشته است. امرالله بفرمایی زد و خان جویده چیزی گفت و داخل رفت. امرالله قضیه را دانست، انگار نه انگار صبح کشیده خورده بود از خان، خیال خان را راحت کرد که تا ساعتی دیگر آغا سلطان را به اینجا بازمی‌گرداند و رفت. مادرش شروع کرده بود به پذیرایی که امرالله شال و کلاه پوشیده رخصت رفتن خواست. خان که اجازه داد ساعتی بیشتر نگذاشت که امرالله با آغا سلطان در را کوفتند. پسر صحرا بود امرالله. بی‌معطلی خان بیرون آمد و هر دو آغا سلطان را رساندند به خانه عامری‌ها.
خورشید بالا آمده بود که گفتند زایمان شد، ابراهیم خلیل خان که لحظه‌ای چشم بر هم نگذاشته بود آن شب، مژده را که شنید آمد بیرون میان سرسرا ایستاد... امرالله و سید هم دو سوی او ایستادند. حلیمه از بالا فریاد زد که مژدگانی بدهید ابراهیم خان، دختر است. پنجه آفتاب. یک قطره اشک آرام‌آرام از گوشه‌ی چشم ابراهیم خان به پایین غلتید. دست گذاشت بر شانه امرالله و لبخندی آمد بر لبانش. با هم به حیاط رفتند، وارد که شدند نور آفتاب چشم‌شان را زد. خان دست گذاشت بر پیشانی و نگاهی به عمارت انداخت. رو کرد به سید، گفت اسمش را بگذاریم خورشید، خورشید خاتون...
سید بلند اعلام کرد. همه خَدَم و حَشَم کِل کشیدند و هلهله کردند و دخترِ خان را از آن به بعد خورشید خاتون گفتند...

Thursday, July 23, 2015

72


یه پاکت بهمن کوچیک خریدم هزار و پونصد. پول نقد هیچی نداشتم، به پسرِ جوونِ پشتِ دخل گفتم شرمنده داداش، نقد ندارم، کارت می‌کشی؟ گفت دشمنت شرمنده. کارتو دادم بکشه. به‌جا هزار و پونصد، پونزده‌هزار تومن کشید. گفتم بش. یهو وا رفت، رسید رو برد بالا جلو چشاش. بعد کلافه شد. خیره شد به یه نقطه سقف. جدی شد، گفت میشه بهش نگی؟ انداختم به خنده و شوخی که بابا این صاب‌مغازه خودش یه‌بار اشتباه خیلی ناجوری کرد، به جا بیست هزار تومان، دویست هزار تومن کشید. سر همینه که هر بار میام این‌جا، حتما رسید رو چک می‌کنم. گفت می‌دونم، اون مغازه‌ی خودشه. ولی تو بش نگو که من اشتباه کشیدم. آخه من همسایه‌ام. می‌خواست بره جایی، گفتم بیام یه حالی بدم بهش.
لباش سیاه بود و می‌لرزید. ماه رمضونی داشت سیگار می‌کشید تو مغازه. استرس داشت خفه‌اش می‌کرد انقد که چشاش دو دو می‌زد. ادامه داد. اگه دیدیش و گفت بهت، تو بش بگو سیگار می‌خواستم با 15 تومان پول، دادم سعید کارت کشید برام. اسمم سعیده. خدا بخواد میخام بیام واستم همین‌جا، دمِ مغازه. پک سنگین زد به سیگار. دود رو نداد بیرون. گفتم نگران نباش اصن، کاری ندارم بش بگم. ولی یه بار خدا وکیل اومدم تو مغازه و صد و هشتاد هزار تومن اضافه کشید. اینا که تخمته بابا. اینو نمیگم که یعنی من قراره بهش بگم. میگم اینقد خودتو نخوری. حالا اشتباهه، پیش میاد. ناراحتی نداره. خیره شد بِهِم با چشای زرد رنگش گفت بگی، آبروم میره. انگار حتم داشت بهش می‌گم. آخه چرا باید می‌گفتم؟ گفتم باشه، خیالت راحت. خوبی؟ چرا اینقد بهم ریختی تو پیرمرد؟ یه سیگار دیگه روشن کرد، بغض کرد، دوباره زُل زد به سقف. گفت کسی بِهِم کار نمیده. تازه از کمپ اومدم. حرف زیاد پشت سرمه. طلبکار دنبالمه. چی باید می‌گفتم؟ گفتم درست میشه. سیگار رو ورش داشتم. سیزده و پونصد نقد گرفتم ازش و پریدم بیرون. بعد از اون روز چند بار سر زدم به مغازه بلکه ببینمش. اما نبود. از صاب مغازه جویا شدم، گفت معتاد بود مرتیکه، حساب کتابم حالیش نبود، بش گفتم تو فرق ریال رو با تومن نمیدونی بدبخت، میخوای واستی دم مغازه سوپری؟ انداختمش بیرون. اِی بدبختی. حیرونش شدم که پیداش کنم بگم داداش من، عزیز من خداوکیل من هیچی نگفتم به صاب مغازه. آخه مگه مرض دارم؟

Wednesday, July 22, 2015

71






حوالی غروب یک روز تابستانی پرایدی در برابر سگی توقف کرد. سگ لمیده بود در سایه آمُرزنده یک غروب تابستانی و دید که راننده پراید موبایلش را درآورد و شروع کرد به عکاسی. سگ بلند شد و آرام آرام به سمت ماشین رفت. راننده پایش را گذاشت روی گاز که اگر سگ پرید به او بتواند فرار کند . سگ سر صحبت را بازکرد:
- تو که جربزه‌ش رو نداری بیخود می‌کنی وامیستی. سگ ندیدی؟ عو عو. عو عو.
- هیچی بابا. دارم نیگات می کنم.
- همه رفتن. تا الان چی کار می کردی اینجا تو؟
- قصه‌ات رو باید می‌نوشتم. خودت می‌دونی.
- قصه م مهمه برات؟ ها؟ مهمه؟ بخدا که مهم نیست. کارای مهم‌تری داری تو الاغ.
- مهمه دیگه و گرنه که وانمیسادم....
- چرت میگی. اگه خیلی جالبه، اگه این همه جالبه بیا سگ شو.
- مگه دستِ منه؟
- پس چی که دست توئه، مگه قصه نمی‌نویسی؟ این همه ادعا پس واسه چیه؟ خود من آدم بودم اولا، یهو زد به کله‌م سگ بشم.
- مگه قصه می‌نویسی؟
- آره، می‌نوشتم. یعنی قبلاً می‌نوشتم، اما خسته شدم. خسته که شدم تصمیم گرفتم سگ بشم.
- اُسکول کردیا، اگه راس میگی آدم شو بینم حالا.
سگ، آدم شد. یک زن خوش آب و رنگ. آمد نشست بغل دست راننده. راننده ترسید. از ماشین پیاده شد.
- اینجام دس از سرم ور نمی داری. بابا دارم میام خونه دیگه. یه دیقه بذار راحت باشم. اَه.
فهمید که سگ، زنش بوده است. خواست به خودش و زنش ثابت کند که او هم قصه نویس است.
- حالا که اینطوره منم سگ میشم. اگه تو تونستی، منم می‌تونم.
راننده‌ی خسته سگ شد، رفت کنار ماشین و زل زد به چشمان زنش. دلش یهو تنگ شد برای زنش. خواست حرف بزند.
- عو عو، عو عو
زوزه‌‌ای کشید از ناتوانی. فهمید که گیر افتاده میان داستانش. زنش گاز داد و رفت. نشنید که سگ، مردِ سابقش، می‌خواست بگوید که چشمان تو چقدر زیباست.

Tuesday, July 21, 2015

70


با لباس رفتگری‌اش دوید میان اتوبان مدرس، ماشین‌ها بوق زدند، اعتنایی نکرد تا رسید به گاردریل میان دو لاین. دست گذاشت بر گارد ریل، از کمر خم شد به روی آب‌پاشی که چمن‌ها را آب می‌داد. چشمانش را بست، دهانش را گشود. آب خورد و موهای لَخت روی پیشانیش خیس خوردند. سر بلند کرد و خندید صورتش را به چپ و راست تکان داد تا آب صورتش بپاشد به اطراف...چند متر جلوتر به درختی کیسه‌ی زباله‌ی سیاه رنگی گره زده شده بود. کیسه پاره بود از باد و در هوا تکان میخورد، عزادار کودکی که تشنه دویده بود میان اتوبان تا برسد به گاردریل.
 (عکس از خبرگزاری فارس)   

Saturday, July 11, 2015

69

«هزار و یک حکایت سرای عامری ها»
حکایت پنجم: «خورشید خاتون»

(قسمت اول)

قصه‌ای از حسین شیرزادی

خون دویده بود به چشمان ابراهیم خلیل خان، دگمه‌ی بالایی یقه‌‌اش باز مانده بود و موهایش آشفته. معدود پیش آمده بود کسی خان را این‌گونه در حیاط ببیند. صدای کشیده‌ای پیچید در صحن عمارت. امرالله پرت شد سما باغچه، خان کشیده محکمی نواخته بود به صورتش، دست راستش را گذاشت روی گونه‌اش و از جا برخاست. خان شروع کرد به داد و بیداد:
برو پدر سوخته، دیگر این‌جا نبینمت. تا یاد بگیری بی‌اجازه سوار کَهَر نشوی. چه غلط‌ها. تو به درد همان یابویی می‌خوری که خودت داری. دور برداشته برای ما نیم وجبی. پشت دستم را داغ کنم کهر را نسپارم به کس دیگر. انگار یکی دوبار تعریف که کردیم حسابی ناکار شده‌ای که اینطور جفتک انداختن را شروع کرده‌ای. برگرد به همان خراب شده ای که از آن آمده ای. قهوه‌چی جان به جانش کنند قهوه‌چی است. تقصیر ماست رحم‌مان آمد به مادر بیچاره‌ات. گفتم از فلاکت نجات پیدا کنی بدبخت.
سرش را پایین انداخته بود امرالله و لام تا کام سخنی نگفت، فقط اشک جمع شد میان چشمانش. تقصیری نداشت. همه می‌دانستند خان این یکی دو هفته بابت ماجرای زایمان خاتون حسابی کلافه شده است. سرش را انداخت پایین و رفت. شغل آبا و اجدادیش قهوه خانه‌داری بود در مسیر قم به کاشان. این پسر اما استعداد شگرفی از خود نشان داده بود در تربیت اسب از همان کودکی و دستِ آخر توانسته بود راه خودش را باز کند به اصطبل خان. وحشی‌ترین اسب‌ها یک‌ساعت بیشتر تاب نمی‌آوردند زیر دستانش و مطیع و رام می‌شدند، اما حالا باید بازمی‌گشت به قهوه‌خانه، کمک دست مادرش. اسبش را هی کرد به سمت بیابان. یاد قهوه خانه افتاد. یاد چایی دادن، شستن استکان‌ها. سرش را تکان داد، انگار که بخواهد افکار بد را از ذهنش دور کند، دست کشید به گردن اسب و هی کرد. هر چه هم به روی خودش نمی‌آورد اما همه می‌دانستند که میانه ای ندارد با چایی گذاشتن جلوی مردم. باد سردی پیچید میان موهایش. دوباره بغض کرد.
....
آشفته شده بود ابراهیم خان این اواخر، ترس از دست دادن همسر و فرزند اختیار از کفش ربوده بود. رفت به میهمان‌خانه اندرونی. قدم زد و شروع کرد به فکر کردن با خودش. خاطرات امانش نمی‌داد. چشمش افتاد به کاغذدیواری‌ها. رنگ و لعابش هوش از سر آدم می‌برد. یادش افتاد به حدود دو ماه پیش که با خاتون همین‌جا نشسته بودند.
- «ابراهیم خان، عمارت مسعودیه خاطرتان هست؟ پایتخت که رفته بودیم، میهمانی ظل السلطان، روحیه ما به کل دگرگون شد از آن کاغذ دیواری ها. می توان سراغ آنها را گرفت و ابتیاع کرد برای میهمان‌خانه؟ می‌خواهم قدم که می‌زنید تکدر خاطرتان رفع بشود...بگذار رنگ و نوری بدود میان سرسرا، دل را خوش کند. هر چند شنیده‌ام که از مسکو آورده‌اند برای ایشان و بهای گزافی دارد، شاید به دردسرش نیارزد، اما صلاح اگر بدانید بد نیست...پشت چشمی نازک کرد، آهی کشید و ادامه داد که، کار است دیگر یکهو دیدی ما این شکم سر زا رفتیم...در این خانه تنها که بدون ما قدم زدید یاد ما بیفتید لااقل... »
« نباشد این خانه و کاشانه بی سایه شما خاتون...زبانتان را گاز بگیرید، نفوس بد چرا می زنید و اوقات تلخی می کنید؟ اصلا بانوی خانه که بخواهد، صاحبِ خانه که بخواهد، مگر می‌شود که نشود؟ به یُمن قدم فرزندمان هم که شده همین فردا می سپارم به سید برود دنبالش. اصلاً می‌گویم بهتر از آن را پیدا کند»
- «خدا را شکر ابراهیم خان، زیر لب خاتون ادامه داد، لابد این هم از صدقه‌سری فرزندمان است که تصمیم گرفته اید به نونوار کردن عمارت، مادر فرزند را هم که یکسر از یاد برده‌اید...»
- «خدا نکند بانو، این چه حرفی است؟»
- «ابراهیم خان، دلم آشوب است، مبادا خدای ناکرده این مرتبه پیش شما شرمنده باشم. آغا سلطان می‌گفت ضعیف تر از آن هستی که بتوانی از پس زایمان بر بیایی....»
خان برگشت به سمت باغچه ، رو تُرُش کرد
- «آغا سلطان بیخود کرد خوف به دل عروس کاشان انداخت. تمام عمارت و همان بچه که در شکم شماست بشود فدای یک تار موی شما بانو.»
.......
صدای جیغ بلند خاتون ابراهیم خان را به خودش آورد. از صبح علی‌الطلوع همین بساط بود. اما این فریاد آخر انگار رنگ و بوی دیگر داشت. یکهو همهمه شد که خاتون از حال رفت. یکی دو نفر جیغ زدند...رنگ از رخ خان پرید، صورتش شد عینهو گچ دیوار. پله‌ها را دو تا یکی بالا دوید... فریاد زد چه شد حلیمه...حلیمه هراسان بیرون دوید که تصدقتان شوم پس این آغا سلطان چه شد....از درد بیهوش شده است خاتون...کاری بکنید...


ادامه دارد...