Thursday, February 13, 2014

21

خارجی، خروجی همت به مدرس جنوب، صبح خیلی زود ...
یک جاروی بزرگ، از آن که رفتگرها دستشان می گیرند، افتاده بودکف اتوبان و ماشین ها به شتاب از کنارش می گذشتند. خوب که گوش می کردی جارو داشت فریاد می کشید که صاحبش را راننده ای زیر گرفته که مست بوده و چشمان پف کرده اش در آن ظلمات شب ندیده که محب، رفتگر افغان، عرض اتوبان را طی میکند. جارو شهادت میداد که ماشین نایستاده است و تا مدت ها صاحبش هم کنار خودش دراز به دراز در خون خود افتاده بوده است. محب سالهاست که خوابش می آمده و گاهی که دلش می گرفته به یاد مزار شریف می افتاده و نجیبه و آن عصر بهاری.

Monday, February 10, 2014

20

داخلی،جردن، غروب ، یک آقای میان سال و یک خانم مسن
آقای حکایت ما تنها مانده در شرکت، خانم کارگری هم ساعت 7 بعد از ظهر، وقتی که هیچ کس نیست در شرکت، آمده دنبال تسویه حساب، تسویه حساب که نه، آمده شناسنامه اش را پس بگیرد. این قانون شرکت است که همه باید چیزی گرو بگذارند. مبادا دزد از آب در بیایند، مبادا هیز باشند، مبادا پفیوز باشند یا چیزهای دیگر. بعد از بالا و پایین و تلفن و تلفن بازی آقایی که تنها ما...نده، مسئول نیروی انسانی را پیدا می کند. خانم مسئول یواشکی توی تلفن به کسی که تنها تا دیروقت در شرکت مانده می رساند که شناسنامه طرف به نام خودش نیست، به نام کس دیگری است. یعنی خودش آن کسی نیست که خودش را معرفی میکند، بلکه "دیگری" است. همان که اسمش در شناسنامه آمده. با اسم مستعار می رود خانه مردم و کار می کند. ظاهرا پیش از این وکیل بوده و از بد حادثه افتاده به کارگری. باورش سخت است برای کسی که تنها در شرکت مانده. به هر حال شناسنامه را می دهد و خانمی که اسم مستعاردارد می رود. در حال بیرون رفتن است که می پرسد:
- ببخشید این آگهی های همشهری رونیاز دارید؟
مرد که کلا مشکوک شده به او و هی نگران است مبادا این خانم چیزی بدزدد به دروغ میگوید که روزنامه مال شرکت است و نمی تواند بدهد، شرمنده. چطور مگه؟ خانم پاسخ می دهد که:
- راستش میخواستم بذارم زیرم بشینم تو مترو.الان قیامته مترو. صندلی گیر نمیاد. منم که بعد کار جون ندارم وایستم (زن شیرین 45 سال را دارد).
مرد یادش می افتد همان لحظه اول هم که خانم وارد شرکت شده بعد از یکی دودقیقه اجازه گرفته و نشسته . بعد از این اتفاق مرد میرود و هر طور شده یک نیازمندی ها پیدا می کند، می دهد به خانم.از خجالتش تا دم آسانسور هم بدرقه اش می کند.
این حکایت یک ویرانی بود در غروب زمستان

19

شب، خارجی، اتوبان ستاری، قبل از خروجی شیخ فضل الله، یک دستفروش ترافیک داد همه را در آورده. محض خالی نبودن عریضه هم که شده مردم بوق می زنند. مرد جوان نرگس می فروشد. یک آزرا شیشه را پایین می دهد و قیمت می کند. می دود. با شتاب می دود. راننده می گوید گران است، قیمتی را می گوید و شیشه را بالا می دهد. دختر کنار دست راننده شبیه نقاشی است بس که مالیده به صورتش. مرد جوان به شیشه می زند. شانس بدش ترافیک باز می شود. نا امید می دود کنار آزرا و دوباره به شیشه می زند که قبول به همان قیمت که خواستی. بوق ماشین ها. بوق کر کننده ماشین ها.در آخرین لحظه آزرا صبر میکند. راننده گل را می خرد و ماشین ها کاملا به راه می افتند. مرد جوان راه می رود زیر نور افکن ماشین ها و با خشم اطراف را می نگرد.

Thursday, February 6, 2014

18



خانم ر بعد از ورشکستگی شوهرش ناچار شده بود  کار کند. فرصت فکر کردن نبود. اوائل با خودش قرار گذاشته بود که نه هر کاری، اما هر چه گذشت و شرایط را دید به قول خانم خ این قرتی بازی ها را کنار گذاشته بود و حتی برای رختشویی هم حاضر شده بود برود خانه مردم. شوهر خانم ر از بعد از نامردی شریکش شده بود دستفروش داخل مترو. سگ هم شده بود. هر کس دیگر هم جای او بود سگ می شد. هر از گاهی بی خود و بی جهت تن و بدن خانم ر را کبود می کرد. یکی دو بار حتی پای پلیس کشیده شده بود وسط. خانم ر اما تحمل میکرد. عادت کرده بود که شب بعد از کتک کاری، شوهرش برود بیرون. با کوبیده ای، ساندویچی، چیزی به خانه بیاید تا از دلش در بیاورد. خانم ر نمیدانست که شوهرش می داند او روزها کارمیکند. ظاهراً یک روز شک می کند به اینکه او روزها کجا می رود و راه می افتد دنبالش تا شرکت را پیدا می کند. پرس و جو که می کند  می فهمد  که زن بدبختش می رود خانه مردم کار می کند. وقتی فهمیده بود که قضیه از چه قرار است چند دقیقه ای نشست روی صندلی. درد عجیبی پیچید توی سرش و یکدفعه رفت به بچگی هاش،آخرهای تابستان بود، با پدرو مادر مرحومش رفته بودند باغ پدریشان الموت و خودش را دید که عینهو این بچه های سرتِق رسیده و نرسیده لخت شده بود و پریده بود توی استخر . نیمه برهنه داشت شلتاق می کرد توی آب و غش غش می خندید. مادرش فریاد زنان آمد که سرما می خوری بچه و افتاد به جانش که ناگهان بچگی هاش چشم تو چشم شد با او. خنده روی لب بچگی هایش ماسید. خیره شده بود به او با حال نزارش. دلش خواست برود باغ، آبتنی کند، مادرش بیاید و کتکش بزند. کتکش بزند.  

Monday, February 3, 2014

17





داخلی، جردن، یک جای معمولی، مثل همه جا

گل محمدی آمده بود حقش را بگیرد. تعارف هم نداشت. درست که کتک کاری کرده
بود سر کار، درست که کارفرما زنگ زده بود شرکت و گفته بود یه قرون بابت نظافت 5 شنبه نمیده اما پول کارگر، آن هم نظافتچی که خوردن ندارد. به هرحال باید سهمش را می دادند. کامل نمی دادند هم ایرادی نداشت اما باید چیزی می دادند. عرق به تن کارگر خشک نشده باید با اوتسویه کرد، قانون همه جا همین است.
حالا دعوا شده، خب کار همین است دیگر، یکی مادر قحبه بازی درآورده بود و گل
محمدی هم که سر کرایه خانه آن روز حسابی شکار بود آش و لاشش کرده بود. با دسته
جارو دویده بود دنبالش. هلیلی خوب می دانست چطور باید کفری کند گل محمدی را..

رسید به جردن. به خیابان مانگو، اکو، ماسیمودوتی، زارا، فِرس، ژئوکس و
....مثل همیشه که از برابر این برندها می گذشت حالت چهره اش هیچ تغییری
نکرد. انگار که از جلوی یک پارک رد می شود. مات و بی توجه.نمی دید. نمی فهمید. مد یعنی چه؟ شیر خشک شده بود دو برابر قدیم. سوپر بازارچه پیغام داده بود به پسرش که
چوب خطش پر شده و نسیه بی نسیه تا تسویه. بی معرفت نکرده بود به خودش بگوید. سوار آسانسور شیک و تر تمیز ساختمان شد. رفت بالا. زنگ شرکت را زد. تا اینجا را به خاطر داشت که زنی سر لخت با شلوار چسبان از شرکت بغلی آمده بود بیرون و بدون اینکه او را ببیند از راه پله پایین رفته بود. مابقی جزییات خیلی یادش نمانده، همین
قدر که گفته بودند نمی دهیم. هر گهی دلت می خواهد بخور. او هم داد زده
بود که جاده ساوه را می ریزد اینجا و ترکی به ناصر گفته بود که اگر پول
ندهند خونشان پای خودشان است. بعد تنها صدای شَرَق شَرَق در ذهنش مانده بود. ناصر دستش را بلند کرده بود و قایم دو سیلی خوابانده بود بیخ گوشش. بیشرف می خواست
خود شیرینی کند جلوی خانم منشی. بعد همه چیز آهسته شده بود. وسط آن هیاهو یادش افتاده بود که عجب بی معرفت شده ناصر. سابق که با هم به نظافت می رفتند و هنوز
کارش جور نشده بود که بماند توی شرکت و بشود بازرس چقدر درد دل می کرد از
پدر پیر و علیلش. ناصر؟ کشیده بزند توی گوش او؟ مگر همین گل محمدی نبود
که دست ناصر را گرفته بود و آورده بود به شرکت که این بدبخت هم اهل کار
است و خرج خانه می دهد؟ تف به روزگار. زنگ زده بود 110. ناصر هم داد
زده بود که هیچ گهی نمیتواند بخورد، مردکه پفیوز.. ناصر بازخرید نیروی
انتظامی بود. پلیس که آمد دست پلیس را گرفت کشیدش گوشه ای و لبخند که آمد
روی لبان سرکار استوار گل محمدی فهمید که به گا رفته است. سرکار استوار
چانه اش را گرفته بود و گفته بود ببین موش مرده بازی در نیار برا من، من
کل جردن رو رو تو مشتم دارم. دست آخر چه می توانست بکند؟ رضایت داده بود، بخشیده بودش به پدر پیرش. نمی بخشید چه غلطی میکرد. آمد بیرون از آن ساختمان کثافت. دلش گرفته بود. دلش عصر عاشورا می خواست که بشود گریه کند. همه گریه کنند. دلش نمی خواست کسی خوشحال باشد. همه عزادار. آمد بر خیابان. نگاهش افتاد به برج های جردن. دردش آمد. انگار آلتی باشند تجاوز کنان به روحش.

Saturday, February 1, 2014

16


تیمسار سهامی در دوران خدمت برای خودش کیا و بیایی داشت. پژوی رنگ و رو رفته اش که از درب پادگان داخل می شد همه حتی اگر سرباز احمق دم در یادش می رفت ایست بکشد ناخودآگاه خبردار میایستادند. تیمسار سه سال بود که بازنشسته شده بود. به قول بچه هایش به جای اینکه توی پادگان رژه برود، روی اعصاب آنها توی خانه رژه میرفت. طاقت تیمسار تمام شده بود بس که غر شنیده بود. از زنش، بچه هاش و حتی همسایه ها که طاقت سر و صدای ورزش صبحگاهی او به همراه رادیو را نداشتند. تیسار چند وقتی بود بدون اینکه به کسی بگوید و خودش را از تک و تا بیندازد، صبح ها می رفت سراغ دکه روزنامه فروش و روزنامه می خرید به دنبال اینکه جایی دنبال حسابدار بازنشسته باشند. بلکه دوباره برگردد سر کار. گور پدر حقوقش، فقط دلش میخواست یکدفعه ناغافل مثل سابق لباس بپوشد، صبحانه را بخورد و به عیال بگوید من رفتم اداره. 
تا از لویزان برسد به جردن یکساعتی طول کشیده بود و ترافیک سر میرداماد به اندازه کافی کلافه اش کرده بود. در دفتر شرکت مذکور دو سه نفر قبل از او نشسته بودند منتظر مصاحبه و او هم تمام مدتی که مجبور بود منتظر بماند را خیره شده بود دستهاش که مثل همیشه از بس شسته بودشان رد صابون مانده بود بر آنها و غرق شده بود در خاطرات قدیمش. خاطرت خوش قدیمش. 
اسمش را صدا زده بودند و رفته بود داخل، جوانک مصاحبه کننده خیلی زور می زد سی سالش می شد. با یک ریش پروفسوری مسخره که نا میزان بودنش رفته بود روی مخ تیمسار. جوانک حسابی به به و چه چه کرده بود از سوابق و خدمات تیمسار و گفته بود خیلی ارادت دارد به آدم هایی مثل او که جانشان را گرفته اند کف دستشان و 8 سال رفته اند جبهه. تیمسارهم کم کم داشت از او خوشش می آمد که ناگهان یارو نه گذاشته بود نه برداشته بود:
- تیمسار، خیلی ممنون از وقتی که گذاشتید. انشالله ما بررسی می کنیم خبر میدیم خدمتتون. راستی تیمسار، جسارت نشه، میخواستم بدونم که شما علاقه دارید جایی مدیر ساختمون بشید؟
فاجعه رخ داده بود برای تیمسار، اما به روی خودش نیاورد و با صدایی لرزان گفته بود:
- من مدیر ساختمون هستم، توی ساختمون خودمون اصرار کردند که چون من سال ها مدیر حسابداری بودم بیام شارزها رو جمع کنم....
جوانک حرفش را قطع می کند
- نه تیمسار منظور اینه که برید جاهای دیگه مدیر ساختمون بشید، سر بکشید، رسیدگی کنید...
تیمسار بقیه حرفهای جوان را نشنید، فقط یادش مانده که دست داد با جوان و سریع ازدفتر زد بیرون. هوا خنگ بود. سرش باد خوبی داشت می خورد. به برج های کوچه نگاه کرد و دید آن دست خیابان دختر و پسری دست در دست هم غش غش می خندند. دلش گرفت. دلتنگ شد. نشست روی جدول کنار خیابان و دوباره خیره شد به دستهاش که رد صابون سفیدش کرده بود...

15


داخلی، اتاق خواب یک زن و شوهر پیر که کنار هم دراز کشیده اند، زن از خواب بیدار می شود و متوجه می شود که مرد چشمانش باز است و خوابش نبرده است:
- خوابِت نبرد؟
- نه
- انقد فکر و خیال نَکو...صُب شد
- خواب دیدم...صورتِ حسین کبود بودن...پریشان بود...صدام می زد مَ هَی نمیتانستم نزدیکش بشم...هی بُغضِش میگرفت بعد میفهمید مَ وایسادم جلوش، بُغضِشَ مُخورد....قیافش برگشتود عین بَچَگیاش...
- اِی بدبختی .... دست بردار از ای فکرای هر روز هر روزت....بِرُو خوابِتَ بَرِی آب بگو دلت آرام بگیرَه ...بسپرش به مرتضا علی 
پیرمرد نفس عمیقی می کشد و غلت می زند به سمت دیوار سمت راستش و با خودش فکر می کند که حسین الان کجاست؟

14


خارجی، ابتدای میرداماد از سمت ولیعصر، کوچه نور
درخت پیرِ توت یله کرده بود بر شانه های دیواری طبله کرده و خوابش برده بود.

13


داخلی، پارکینگ یک خانه. در زمستانی سیاه مادر و دختری به خانه رسیده اند. مادر به دختر می گوید
- برو بالا، یه نخ سیگار بکشم و بیام 
- میخوای تنها بشینی گریه کنی؟ 
یک قطره اشک از چشم مادر پایین می آید، با ریملش قاطی می شود و خط سیاهی روی گونه سمت راستش می اندازد. بغض سگ مصبی که راه گلو را بسته قورت می دهد و می گوید
- برو بالا...میام دیگه...برو
دختر حال مادر را که می بیند سی، چهل سال بزرگ می شود، مادرش را بغل می کند و شروع می کند های های با او گریه کردن... 
کسی دیده بود آن نزدیکی ها خدا می دویده است... حیران و آشفته از حالِ خرابِ