تصمیمش را گرفته بود. مریم وصله تنش نبود. تنها زیبایی داشت و هیکل. سکس خوبی داشت به قول منوچهر. اما یک دم ساکت نمینشست. همیشه غری داشت که بزند. پیش آمده بود که حمید دستشویی رفته باشد و کارش را کرده باشد و بعد از صدای سیفون تازه مریم متوجه شده باشد که کسی نیست حرفهایش را کوش کند. جالب اینکه اصلا به روی خودش نمیآورد. صبر میکرد حمید بیاید بیرون. "خوشبو کننده را بزن حمید خفه شدیم" را بگوید و دوباره شروع کند. خانواده مریم خانواده عجیبی بود. مادرش بعد از سی سال زندگی با شوهرش، یعنی پدر مریم، تصمیم گرفته بود طلاق بگیرد و مریم را در یک بن بست عاطفی قرار دهد. با پول و پارتی و هر چه که فکر کنید طی یک ماه طلاقش را گرفته بود و رفته بود خانه پدری. باغ لواسان. حمید همیشه با خودش فکر می کرد که مادر خانومش از بس که نشسته و این سریال های ناجور آمریکای جنوبی را دیده است یکهو کُسخل شده و لگد زده زیر میز کافه. البته راستش مریم هم دست کمی از مادرش نداشت. مدام پای سریال، از این شبکه به آن شبکه، از فارسی وان به جم از جم به فارسی وان. ویکتوریا، عشق ممنوع، عشق ناگفته، عشق از دست رفته. اما مریم یک تفاوت داشت. هیچ چیز را جدی نمیگرفت. یعنی در هیچ چیز فرو نمیرفت. بیتعلقی خاصی داشت. بیشتر نگران حرف مردم بود تا هر چیز دیگر. سریال میدید اما زمان سریال دیدن دوست نداشت حمید کنارش بنشیند. به قول خودش "بسکه چاک سینه اینا بازه". با خودش تنهایی ممکن بود هزار و یک کار بکند، اما به مردم که می رسید، به این توده نامفهوم، رنگ عوض میکرد. بزرگترین شکنجه برایش این بود که انگشت نما باشد. حتی در مهمانی ها همینطور بود. یکی دوبار پیش آمده بود که ناگهان سکوت شده بود و حرفی از دهانش در رفته بود. دلش می خواست زمین دهان باز کند و ببلعدش. سرخ شده بود تا بناگوش.
Tuesday, February 24, 2015
Monday, February 9, 2015
58
«هزار و یک حکایت سرای عامری ها»
حکایت چهارم: «شاهنشین»
قصهای از حسین شیرزادی
یک هفته بیشتر نبود که صفدر پیشکار مخصوص خان شده بود. خبر آمدنِ شاه قاجار به سرای عامریها پیچیده بود و او هیچ حال خوشی نداشت. نگران بود مبادا اتفاقی بیفتد و خان از او مکدر بشود. همین اول کاری. صبح غلامعلی نوکرِ خان گفته بود قرار است اعلیحضرت را بیاورند در شاهنشین. کسی به جز خود خان حق نداشت پایش را بگذارد داخل آن اطاق. حتی خدمتکار مخصوصش. تنها اطاقی بود در کل خانهها و عمارتهای کاشان که از دو سمت پنجره داشت. داخلش که مینشستی همه جا را میتوانستی ببینی و نظارت کنی. هم از راست دید داشتی هم از چپ، هم اندرونی را میدیدی هم بیرونی. همه اینها به کنار، خان میخواست محض خود شیرینی هم که شده بدهد تا فردا شب نقش همایونی را بزنند بالای شاهنشین. صفدر مدام با خودش میگفت محال است، نمیشود. کلافه شده بود. رسید خدمت خان و شروع کرد:
"باور بفرمایید نمیشود. قربانتان گردم دور از جان مرض که ندارم. به فرض که دست سید هم خالی باشد. یک شبه محال است که بشود. عفو...."
سهامالسلطنه، خان خانه و خاندان عامری، نگذاشت حرفش را تمام کند:
"خُلق ما را تنگ نکن صفدر سر صبحی. دستخط میدهم ببر برسان به سید. خودش میداند. تو فقط پیدایش کن."
صفدر "چشم"ی گفت و غرغرکنان راه افتاد. به یک ساعت نکشیده بود که هلاک و نفسزنان برگشت و یک راست رفت سرداب، خدمت خان که طبق معمول سرگرم قلیانش بود و گرمای ظهر هم کلافهاش کرده بود:
"نیست. انگار که قطره ای آب شده باشد رفته باشد میان زمین. زیر و زبر کردم کاشان و فین را. بالا و پایین بازار و مسجد امام را گشتم از هر که فکر کنید سراغش را گرفتهام اما هیچ کجا نبود. یکی میگفت شاید رفته باشد سراغ آهک. اطراف قم. بیابانک. رخصت اگر بدهید به این چاکر بگذاریم برای چند روز دیگر. وقتی که شرایط مهیا شد. باور بفرمایید اراده کنید می دهم کل سلسله را نقاشی کنند به روی دیوارها. منتها حالا نه سید هست نه وقت"
مباشر تند و تند اینها را گفت و بعد یک نفس عمیق کشید تا ببیند خان چه میگوید. خان که داشت با انبر ور میرفت به زغال های قلیان یکهو دستش خورد به یک زغال سرخ و سوخت. از جا پرید که پایش خورد به قلیان و کل زغال ها ریخت به روی ترمه ای که بر آن نشسته بود. از غیظ شروع کرد به جویدن سبیلهایش . چشمانش کاسه خون شده بود از خشم. یکهو منفجر شد که
"مردک میگویم شاه فردا شب قرار است بیاید اینجا. عکس شاه را سر قبر پدر تو میخواهم بگذارم مگر. بروید از هر جای این خراب شده که هست بیاوریدش. کر هستی مگر؟ خودش می داند چه باید بکند. پدرسوخته مسخره کرده ما را."
لگدی زد به زیر قلیان و راه افتاد به سمت حوض. دیگر جای چون و چرا نبود برای صفدر. عقب عقب رفت تا به درب رسید. بس که هول بود یادش رفت کوزه آب را پر کند و بگذارد در خورجین. راه افتاد یکه و تنها به سمت کویر بلکه سید را بیابد. صلاة ظهر وسط بیابان بود و آفتاب بی پیر هم فرقش راداشت میشکافت. آخرین قطره آب را ساعتی پیش خورده بود و از تشنگی داشت هلاک میشد. چند باری چشمهایش سیاهی رفت و تلوتلویی خورد اما محل نگذاشت. یکهو یک سپیدی محو را دید کنار قنات بیبی حنیخه که خم و راست میشد. باورش نمیشد. نزدیکتر که رسید آ سیدعلی را دید که در حال نمازخواندن بود. تلوتلوخوران رسید به سید و نقش زمین شد. دست راستش را با دستخط خان بالا برد و تا خواست حرفی بزند از هوش رفت....
چشمان صفدر که باز شد سرش هنوز دوار داشت، تا به خودش آمد سید علی را دید که دارد داربست چوبی را علم می کند در اندرونی و یکی دو تا کارگر دارند آهک را آماده می کنند تا شروع کنند به لقد کردنش با خاکستر و گل نی و بشود ملاط دست آ سید علی. سید علی سلانه سلانه رفت به سمت خان:
چرا حالا بالای این دیوار، این همه دیوار داریم در این حیاط، حیاط بیرونی باشد جلوه بیشتری ندارد؟ شاه که وارد شد چشمش بیفتد و ذوق کند؟
خان رفت رو به اطاق شاه نشین، سرش را گرفت بالا به سمت طاق و گفت
کجا را در کاشان سراغ داری سید که هر دو ور اطاق پنجره باشد؟ ببین این همه پنجره چه کرده با این اطاق، به هر جا که بخواهی دید دارد. نمیدانی وقتی نور و آفتاب داخل اتاق میشود سر صبح از هر دو سو چه دلانگیز است نشستن در این اطاق و دودی از قلیان گرفتن. میخواهم شاه را بیاورم همینجا، حیاط یوسفی، که خلوتِ خانه است. یادش بماند این اتاق ویژه است سید جان. از هر طرف که بنشینی میانش جلوهای از عمارت را میبیند، یک طرفش حیاط و حوض آب و باغچه و طرف دیگر نقش گل و گیاه و گچبریهای دیوار، یک سو کاهگل است و سوی دیگر گچ. نظیر ندارد در کاشان.
آسید علی کله اش را خاراند، راه افتاد سمت نردبان و گفت:
"یالله، تا صب خیلی نمانده."
حکایت چهارم: «شاهنشین»
قصهای از حسین شیرزادی
یک هفته بیشتر نبود که صفدر پیشکار مخصوص خان شده بود. خبر آمدنِ شاه قاجار به سرای عامریها پیچیده بود و او هیچ حال خوشی نداشت. نگران بود مبادا اتفاقی بیفتد و خان از او مکدر بشود. همین اول کاری. صبح غلامعلی نوکرِ خان گفته بود قرار است اعلیحضرت را بیاورند در شاهنشین. کسی به جز خود خان حق نداشت پایش را بگذارد داخل آن اطاق. حتی خدمتکار مخصوصش. تنها اطاقی بود در کل خانهها و عمارتهای کاشان که از دو سمت پنجره داشت. داخلش که مینشستی همه جا را میتوانستی ببینی و نظارت کنی. هم از راست دید داشتی هم از چپ، هم اندرونی را میدیدی هم بیرونی. همه اینها به کنار، خان میخواست محض خود شیرینی هم که شده بدهد تا فردا شب نقش همایونی را بزنند بالای شاهنشین. صفدر مدام با خودش میگفت محال است، نمیشود. کلافه شده بود. رسید خدمت خان و شروع کرد:
"باور بفرمایید نمیشود. قربانتان گردم دور از جان مرض که ندارم. به فرض که دست سید هم خالی باشد. یک شبه محال است که بشود. عفو...."
سهامالسلطنه، خان خانه و خاندان عامری، نگذاشت حرفش را تمام کند:
"خُلق ما را تنگ نکن صفدر سر صبحی. دستخط میدهم ببر برسان به سید. خودش میداند. تو فقط پیدایش کن."
صفدر "چشم"ی گفت و غرغرکنان راه افتاد. به یک ساعت نکشیده بود که هلاک و نفسزنان برگشت و یک راست رفت سرداب، خدمت خان که طبق معمول سرگرم قلیانش بود و گرمای ظهر هم کلافهاش کرده بود:
"نیست. انگار که قطره ای آب شده باشد رفته باشد میان زمین. زیر و زبر کردم کاشان و فین را. بالا و پایین بازار و مسجد امام را گشتم از هر که فکر کنید سراغش را گرفتهام اما هیچ کجا نبود. یکی میگفت شاید رفته باشد سراغ آهک. اطراف قم. بیابانک. رخصت اگر بدهید به این چاکر بگذاریم برای چند روز دیگر. وقتی که شرایط مهیا شد. باور بفرمایید اراده کنید می دهم کل سلسله را نقاشی کنند به روی دیوارها. منتها حالا نه سید هست نه وقت"
مباشر تند و تند اینها را گفت و بعد یک نفس عمیق کشید تا ببیند خان چه میگوید. خان که داشت با انبر ور میرفت به زغال های قلیان یکهو دستش خورد به یک زغال سرخ و سوخت. از جا پرید که پایش خورد به قلیان و کل زغال ها ریخت به روی ترمه ای که بر آن نشسته بود. از غیظ شروع کرد به جویدن سبیلهایش . چشمانش کاسه خون شده بود از خشم. یکهو منفجر شد که
"مردک میگویم شاه فردا شب قرار است بیاید اینجا. عکس شاه را سر قبر پدر تو میخواهم بگذارم مگر. بروید از هر جای این خراب شده که هست بیاوریدش. کر هستی مگر؟ خودش می داند چه باید بکند. پدرسوخته مسخره کرده ما را."
لگدی زد به زیر قلیان و راه افتاد به سمت حوض. دیگر جای چون و چرا نبود برای صفدر. عقب عقب رفت تا به درب رسید. بس که هول بود یادش رفت کوزه آب را پر کند و بگذارد در خورجین. راه افتاد یکه و تنها به سمت کویر بلکه سید را بیابد. صلاة ظهر وسط بیابان بود و آفتاب بی پیر هم فرقش راداشت میشکافت. آخرین قطره آب را ساعتی پیش خورده بود و از تشنگی داشت هلاک میشد. چند باری چشمهایش سیاهی رفت و تلوتلویی خورد اما محل نگذاشت. یکهو یک سپیدی محو را دید کنار قنات بیبی حنیخه که خم و راست میشد. باورش نمیشد. نزدیکتر که رسید آ سیدعلی را دید که در حال نمازخواندن بود. تلوتلوخوران رسید به سید و نقش زمین شد. دست راستش را با دستخط خان بالا برد و تا خواست حرفی بزند از هوش رفت....
چشمان صفدر که باز شد سرش هنوز دوار داشت، تا به خودش آمد سید علی را دید که دارد داربست چوبی را علم می کند در اندرونی و یکی دو تا کارگر دارند آهک را آماده می کنند تا شروع کنند به لقد کردنش با خاکستر و گل نی و بشود ملاط دست آ سید علی. سید علی سلانه سلانه رفت به سمت خان:
چرا حالا بالای این دیوار، این همه دیوار داریم در این حیاط، حیاط بیرونی باشد جلوه بیشتری ندارد؟ شاه که وارد شد چشمش بیفتد و ذوق کند؟
خان رفت رو به اطاق شاه نشین، سرش را گرفت بالا به سمت طاق و گفت
کجا را در کاشان سراغ داری سید که هر دو ور اطاق پنجره باشد؟ ببین این همه پنجره چه کرده با این اطاق، به هر جا که بخواهی دید دارد. نمیدانی وقتی نور و آفتاب داخل اتاق میشود سر صبح از هر دو سو چه دلانگیز است نشستن در این اطاق و دودی از قلیان گرفتن. میخواهم شاه را بیاورم همینجا، حیاط یوسفی، که خلوتِ خانه است. یادش بماند این اتاق ویژه است سید جان. از هر طرف که بنشینی میانش جلوهای از عمارت را میبیند، یک طرفش حیاط و حوض آب و باغچه و طرف دیگر نقش گل و گیاه و گچبریهای دیوار، یک سو کاهگل است و سوی دیگر گچ. نظیر ندارد در کاشان.
آسید علی کله اش را خاراند، راه افتاد سمت نردبان و گفت:
"یالله، تا صب خیلی نمانده."
Subscribe to:
Posts (Atom)