Saturday, May 23, 2015

66

از درِ خونه اومدم بیرون، رسیدم سرکوچه که یُهو یه پیرمرده اومد سمتم. واقعیِ واقعی. یه گوشه پیرَنش مونده بود بیرونِ شلوار. کلاه لبه دار قرمز سرش بود. خیلی مهربون بود و نازک و سفیدرو. گفت خوبی؟ جا خوردم، گفتم آره. تو خوبی؟ گفت آره خوبم، روزنامه زیر بغلش بود، ادامه داد که کاری نداری؟ گفتم کجا؟ گفت بچه‌ام گم شده دارم می‌رم دنبالش. گفتم اذیتمون نکن،کِی گم شده؟ گفت خیلی سال میشه. تو سنت قد نمیده. گفتم یعنی چی. گفت رفته غواصی با دَسّای بسته. گفتم نه بابا، از این خبرا نیس، واقعی نیس، آخه با دسّای بسته؟ مگه میشه؟ مگه میتونه کسی؟ چند بار پلک زد پشتِ هم. عصبی‌طور. گفت تو نمی‌دونی چی می‌گم، عین ماهی بود تو آب، عینِ شاه ماهی. می‌خِزید و می رفت. اصن نمیفهمیدی چی‌جوری از این سر استخر می رف اون سر. می‌گفتم بابا، مراقب خودت هستی. اَلو، اَلو، صداش با خِر خِر از اونور خط میومد که اَلو، آره آقاجون، خوبِ خوبم، اَلو، بگو مامان دعا کنه واسم، اَلو.اَلو. قطع شد که آقا.
.
.
.
حاج خانم می‌پرسید قطع شد؟می‌گفتم آره، دعا کن براش. دعا کردم براش. پیرمرد اینارو گفت و رفت. بعد یهو طوفان شد. برگشتم خونه، دیدم سقف خونه داره چیکه می‌کنه. رفتم بالا بگم به دکترینا. دیدم سیا پوشیده. چشاش خونِ. سنگر دُرُس کرده دَمِ در. داره بلیط می‌فروشه. میگه مجلس گرفتیم واسه مادرا. مجلس ختمه. همه مادرا اومدن. دارن گریه می‌کنن. خونه پُرِ آب شد. پُرِ اشکِ چشم. شرمنده دیگه. شمام بخوای بری تو باس بلیط بخری آقا مهندس. همینجوری نیس. الکی نیس. داخل معلوم بود. مادرا مث پری دریایی داشتن می‌چرخیدن تو آب. می‌چرخیدن دورِ یه غواص که کلاه غواصی نداشت. دستاش از پشت بسته بود. صورتش معلوم بود، سفید رو با یه ریش نازک. لباس پاسداری تنش بود، می‌خندید، زل می‌زد به چشات.

Tuesday, May 19, 2015

65


فضای شرکت بود، اطاق خودم. فهمیدم پشت کامپیوترم سایه نشسته، منم کنارشم. کبریت درآورد که سیگارشو بیگیرونه. خواستم چاپلوسی کنم زدم تو گوگل که مفلسانیم و هوای می و مستی داریم. خندید؛ گفت ای بابا، تو هم می‌خوای حال ما روبگیری؟ بعد راه افتاد به سمت پنجره اتاق، طبقه چارُم، رفت تو پنچره، گفتم الان میفته پایین، خونِ سایه میمونه به گردنم. پوست تنش چروک شده بود. انگار از رو تخت مرده‌شورخونه پا شده بود. زبونتو گاز بگیر. سایه بمیره چه گهی بخوریم؟ یهو شرکت شد خونه، پنجره شد در بالکن، رفتیم تو بالکن، نشست بغل نرده های بالکن. گفتم استاد داخل هم بکشید ایراد نداره، لبشو گزید گفت این کارا رو لطفی و شجریان می کنند من اهل آزار کسی نیستم. می‌خواستم بگم خوشا آزارشما استاد که یهو غیب شد سایه، بالکن شد زندون. یکی در سلول رو باز کرد گفت هر کی پررویی کنه می‌دم ممد نمیدونم چی چی چپقش رو چاق کنه....من این‌جا وکیل‌بندم، حرف اضاف کسی نزنه‌ها..... بعد رفت و برگشت. دم در سلول گیرم آورد، دم گوشم گفت بابا من خودم هم ستون‌نویس روزنامه اطلاعات بودم با اینا مجبورم اینطور تا کنم وگرنه زنده زنده می‌خورن منو. قرار شد ببرنمون بازجویی. قطارمون کردن. دست عقبی رو شونه جلویی. سرتو بندا پایین توله سگ. کسی دست به چشم بند بزنه دساشو می شکنم. دست پشتی عرق کرده بود.
شونه م خیس شده بودم. خدا خدا می کردم زودتر بریم پایین. آخرش بردنمون پایین، یه طبقه، دو طبقه، سه طبقه، بازجو پروندمو دید گفت لات‌ام که هستی. مادرتو.....م. بعد داد زد این دزده، سیاسی نیست. اشتباه شده. رفتم تو ‌دزدا. هر چی خواسم داد بزنم که بابا من سیاسیم، نشد. صدام در نمیومد. بردنم. بلا ملا سرم آوردن. هیشکی نبود کمک کنه. یه زمانی همه خوبا اوین
بودن. یادته؟ هی می‌گفتم بریم بگیرن‌مون، بعدش ببرن اوین، 350. زندان شده دانشگاه. ای بابا. یادته؟ بعد یهویی برگشتم تو شرکت. رفتم دستشویی، سقف نم داده بود، چند قطره‌ی آبِ هیز از بالا زل زده بودن تو چشام. هی می ترسیدم شاش طبقه بالاییا باشه، کج می‌کردم خودمو. اصن نفهمیدم چی کار کردم. نصفه نیمه نشسته بودم سر کاسه. برگشتم تو اطاق. دیدم سایه نشسته کنارم. دارم باهاش حرف می‌زنم. خودمو دیدم، می فهمی؟ هول ورم داشت. چشامو باز کردم. خونه بودم. تو تخت. یه باد خنکیم میومد. گفتم معصوم خوابِ سایه رو دیدم. گفت آخِی، تو چقد حیوونکی هستی. بغلم کرد. ولی من حیوونکی نبودم. داشتم فک می‌کردم اگه یه فتحه رو بکنی ضمه چه خونی راه میفته تو شعرای سایه.

Sunday, May 17, 2015

64

نشستم تو بالکن. سیگار لهیده‌ی "چندروزمونده"‌رو از جیب درآوردم. تُف‌مال کردم. به زور دو سه پک جواب داد. سخت می‌شد نفس رو بالا کشید. گرم بود. رطوبت بود. کسی نبود. تنهایی لخت و عور آوار شده بود. عرق می‌ریختم. سروکله‌اش پیدا شد. اول خودمو زدم به ندیدن. خندید. شاخکاش رو تکون داد. شبیه سوسک شده بود. یه سوسکِ چندش‌. داشت از شلوارم میومد بالا. ترسیدم. بغض کردم. شروع کرد.
- چطوری؟
هیچ جوابشو ندادم، بغضم رو خوردم. روبرو رو نیگا کردم.
- نمیتونی فیلم بیای، دیدی منو. خودت می‌دونی که نمی‌تونی. امروز خودِ "دلتنگی"ام بدبخت.
دوباره هیچ نگفتم. شاخکش رو تکون داد. شَل می‌زد. گفتم بترسونمش. بالا، پایین پریدم. کوبیدمش به دیوار. خورد به مرمر سفید. افتاد زمین. عین جنازه. یه چند ثانیه گذشت. دیدم دوباره شاخکاش تکون خورد. گفت:
- خب که چی؟  ببین چقده هوا غروبه. ببین چه "عصر جمعه"‌ایه. دلا رو ببین. بیا تن بده. امیدی نیس.
دلم هری ریخت پایین، چشامو بستم و گفتم
- دس وردار توروخدا. همه دارن آزاد می‌شن، خوب می شن. دیگه دلم وا شده. قرص نمی‌خورم. خوبم. سیگار کم می‌کشم. می‌رم می‌دوم بیرون. صُبا تودلم رخت نمی‌شورن دیگه. تو واقعی نیستی. من که می‌دونم. دنیا واقعیه. مردم واقعی‌ان...تو فقط تو دلِ منی. حالم خوب میشه. همه میگن.
پر زد رفت بالا رو میله های بالکن نشست. بیرون رو نشون داد.
- کی داره خوب میشه؟ ببین رفقاتو. ببین عزیزاتو. برا چی مقاومت می کنی. نیگا کن مردمون بیرون رو. کجا دارن خوب میشن. غم رو ببین...شماها تموم شدین.
دیدم که زانوام لرزید. صدای غریبی از گلوم اومد بیرون. عُق زدم. دهنم ترش شد. اشک اومد به چشام و محو دیدم که امید بار و بندیلشو جَم کرد و رفت. بچه‌ها رفتن. خوشی رفت. حال همه بد شد. دیگه دیدم نمیشه. باید تن داد. دَس انداختم گرفتمش. خوردمش. شد بغض اومد تو گلوم. شد اشک چکید رو زبری ریشای نتراشیدم.

Wednesday, May 13, 2015

63

دیروز رسیدم سر آزادگان که گردباد تندی شد. زدم بغل که گرد و خاک بخوابه. یهو یه پیرمرده اومد نشست صندلی جلو. هیچی نگفت. منم هیچی نگفتم. نشست و زل زد به روبرو. یه سیگار روشن کردم. راه افتادم. گردباد خوابیده بود آخه. رسیدیم سر باکری، رفتم باکری شمال، وارد خروجی که شدیم حین دور زدن ماشین. تنش خورد به تنم. یخ کردم. ترسیدم. گفتم مسیرت کجا بود شما؟ گفت بیکارم، ول می‌چرخم. میشه امشب بیام خونه شما؟ گفتم نه، آخه من ازدواج کردم. خانومم خونهاس. نمیشه. تازه تو بو میدی. گفت تو بچه‌هامو می‌شناسی. برو بشون بگو باباتونو تو مرده‌شوخونه انگول کردن. چند دیقه هیچی نگفتیم. بعد من گفتم از کجا معلوم. شاید کارشونه. باید دست بکشن به اونجای آدم. گفت تو نمیفهمی. باید جای من باشی تا بدونی چی میگم. قشنگ دستشو برد لای...جملهش تموم نشده بود که یهو یه دستی اومد تو ماشین کشیدش بیرون.  تو آینه نیگا کردم. دیدم ماشین پشتی داره چراغ میده که برو جلو الاغ. دوباره کشیدم کنار اتوبان. یادم رفت بش بگم من بچههاتو نمیشناسم. پیاده شدم. آسمون آبی بود. من خوب بودم. آب از آبپاشای چمن پاشید بهم. خیس شدم. 

62

دستشو گرفت و گفت
تو نباشی از امسال جون سالم در نمی‌برم پیرمرد. نکن با ما.حالا نکن. خاک نکن تو سر ما. این همه بی‌کسی انصاف نیست.
یه قطره اشک چکید رو دستش. نگاه کرد به آسمون و پر کشید رفت رو ابری همون حوالی گریه کرد. بارون عجیبی شروع شد. زار ‌می‌زد بالای ابرا. آسمون به هم پیچید. تو دلش می‌گفت
- کی برام میشه تو. لامصب. کی برام میشه تو.
شهر سه روز پشت هم خیس بارون شده بود و پسر ول کن نبود. یه دختر چشم درشت. پایین میون این شهر شلوغ عکسشو دید تو چاله ی آب. پلکاشو زد به هم و به گربه اش گفت
- من میدونم چرا داره بارون میاد. یه پسره‌اس دلش گرفته. نشسته اون بالا هی گریه می‌کنه.
رفت پشت بون خونه‌شون نشست و رو به آسمون داد زد
- آهای پسر گریه‌ئو چرا دلت گرفته؟ شهرو آب ورداشت.
پسر دماغشو کشید بالا گفت
- دلم تنگه.
- می‌خوای بیای خونه ما. بازی کنی، شام بخوریم؟
- نه. هیچی نمی‌خوام.
دختر دلش گرفت، تا خواست بهش بگه که بیاد باهاش دوست بشه دید پسرک پر کشید رو به خورشید. با چشای درشت قشنگش. رفت.

Sunday, May 10, 2015

61

رفته بود رو سقف فلزی پل.
یه نیگا انداخت بالای اتوبان، یه نیگا انداخت پایین اتوبان.
سردش شد. صدای قلبش رو شنید. پرید.
دید که پدرش دوید و مادرش مرد.
صدای شیون بلند شد.
دلش گرفت.
بهار رو دید. رنگ پریده، پشت درختا، کنار پل. ضجه می زد که ببینید بختم چقدر سیاس. ببینید.
خواست برگرده، بخنده، بهش بگه گریه می کنی شبیه جوونیای مادرم میشی.
دیر شده بود.
از گوشه‌ی چشمش یه قطره خون چکید.


Saturday, May 9, 2015

60

ماشین به سرعت رد شد. آبِ کفِ خیابان پاشید به صورت پسر.
دختر خندید، دستش را گرفت در برابر دهانش. رو برگرداند و رفت.
پسر به دنبالش رفت. آهسته‌. مردد.
دختر کیف را از شانه راستش انداخت روی شانه چپ. برگشت، پسر را نگاه کرد. باد وزید میان موهای طلاییش. خندید و با دست اشاره کرد که "برو".
دستی قلب پسرک را فشرد. خالی شد از آخرین قطره خون.

ماشینِ پدرِ دخترک پیچید به خیابان. دختر ترسید. رو گرداند و رفت. مزه خون پیچید در دهان پسرک. مزه خاک.