از خونی که بر زمین ریخت
خیسِ عرق از خواب پرید. نفس نفس می زد. خواب هولناکی دیده بود. در خواب هیولایی با زنش معاشقه میکرد. نشست در رختخواب، صدای تپش قلبش را به وضوح میشنید. چشمش افتاد به جای خالی زنش. با هر دو دست شروع کرد به مالیدن شقیقههای خودش. هر چه فکر کرد یادش نیامد که همسرش کجاست این وقت شب؟ صدای ریزخند و پچپچهای از بیرون به گوشش رسید. تپش قلب بیشتر شد، ملحفه را کنار زد و بلند شد شلوار پوشید. رسید به در و از لای در نیمه باز اتاق بیرون را نگاه کرد. کسی نبود، تنها نور باریکی از اتاق کتابخانه افتاده بود روی فرش لاکی رنگ راهرو. آهسته در را باز کرد و پاورچین رفت به سمت اتاق کتابخانه، زنش، با لباس زیر، نشسته بود روی پاهای مرد غریبهای و پشت به او داشت حرف میزد و از خنده ریسه میرفت. تکیه داد به دیوار و نفسی تازه کرد، دهانش خشک شده بود و زبانش انگار که چوب باشد در دهانش نمیچرخید. آب دهانش را قورت داد و دوباره نگاه کرد. درد شدیدی پیچید در سرش. ضربان قلبش تندتر شد. دید زنش لخت در آغوش مرد غریبه وول میخورد. بغضش گرفت، خشمگین دوید به سمت آشپزخانه و ساطور سبزی خرد کنی را از روی میز برداشت. هنوز سبزیهای قرمهی دیشب چسبیده بودند به ساطور. دوید به اتاق کتابخانه، کسی نبود. حتی چراغ هم روشن نبود. زیر لب گفت:
- حرومزادهی کثیف.
صدای آهِ کشدار زنش را شنید. اینبار از اتاق خواب. دوید و چراغ اتاق خواب را روشن کرد. همسرش را دید که زانوهایش را جمع کرده در سینه و انگار هزار سال است که خوابیده. دندانهایش را به هم فشرد. چشمها را باز و بسته کرد. مرد غریبه را دید که از پشت پنجره زُل زده بود به همسرش و مشغول خودارضایی بود. ساطور را پرتاب کرد به سمت پنجره. شیشهها خرد شدند. زنش با جیغ کوتاهی از خواب پرید فریاد زد:
- چی شده محسن؟ چیکار کردی؟ دزد اومده؟
دیگر صدایی نمیشنید الا نفسهای خودش، انگار که در آب غوطهور باشد. با تنفر زنش را نگاه کرد که ترسیده بود. فاحشهی کوچکی را میدید که با مهارت در حال بازی کردن نقش کسی است که از خواب عمیقی بیدار شده است. به آن سوی تخت رفت، تکهای شیشه برداشت. زنش از تخت بیرون پرید و تا بدود بیرون پایش سُر خورد و افتاد دمِ درِ اتاق. دوید بالای سر زنش. زن با گریه التماس میکرد. مرد غریبه را دید که ایستاده در راهرو، با انگشت سبابه دست راست میکِشد بر گلوی خودش، و سرش را به علامت تایید تکان میدهد. نشست بر سینهی زنش. دستش را بلند کرد و با تمام توان فرود آورد. خون پاشید.
مجسمهی قابیل، اثر هنری ویدال، باغ تویلری، پاریس.