Thursday, October 29, 2015

99

از خونی که بر زمین ریخت
خیسِ عرق از خواب پرید. نفس نفس می زد. خواب هولناکی دیده بود. در خواب هیولایی با زنش معاشقه می‌کرد. نشست در رختخواب، صدای تپش قلبش را به وضوح می‌شنید. چشمش افتاد به جای خالی زنش. با هر دو دست شروع کرد به مالیدن شقیقه‌های خودش. هر چه فکر کرد یادش نیامد که همسرش کجاست این وقت شب؟ صدای ریزخند و پچ‌پچه‌ای از بیرون به گوشش رسید. تپش قلب بیشتر شد، ملحفه را کنار زد و بلند شد شلوار پوشید. رسید به در و از لای در نیمه باز اتاق بیرون را نگاه کرد. کسی نبود، تنها نور باریکی از اتاق کتابخانه افتاده بود روی فرش لاکی رنگ راهرو. آهسته در را باز کرد و پاورچین رفت به سمت اتاق کتابخانه، زنش، با لباس زیر، نشسته بود روی پاهای مرد غریبه‌ای و پشت به او داشت حرف می‌زد و از خنده ریسه می‌رفت.  تکیه داد به دیوار و نفسی تازه کرد، دهانش خشک شده بود و زبانش انگار که چوب باشد در دهانش نمی‌چرخید. آب دهانش را قورت داد و دوباره نگاه کرد. درد شدیدی پیچید در سرش. ضربان قلبش تندتر شد. دید زنش لخت در آغوش مرد غریبه وول می‌خورد. بغضش گرفت، خشمگین دوید به سمت آشپزخانه و ساطور  سبزی خرد کنی را از روی میز برداشت. هنوز سبزی‌های قرمه‌‌ی دیشب چسبیده بودند به ساطور. دوید به اتاق کتاب‌خانه، کسی نبود. حتی چراغ هم روشن نبود. زیر لب گفت:
-        حرومزاده‌ی کثیف.
صدای آهِ کش‌دار زنش را شنید. این‌بار از اتاق خواب. دوید و چراغ اتاق خواب را روشن کرد. همسرش را دید که زانوهایش را جمع کرده در سینه و انگار هزار سال است که خوابیده. دندان‌هایش را به هم فشرد. چشم‌ها را باز و بسته کرد. مرد غریبه را دید که از پشت پنجره زُل زده بود به همسرش و مشغول خودارضایی بود.  ساطور را پرتاب کرد به سمت پنجره. شیشه‌ها خرد شدند. زنش با جیغ کوتاهی از خواب پرید فریاد زد:
-        چی شده محسن؟ چی‌کار کردی؟ دزد اومده؟
دیگر صدایی نمی‌شنید الا نفس‌های خودش، انگار که در آب غوطه‌ور باشد. با تنفر زنش را نگاه کرد که ترسیده بود. فاحشه‌ی کوچکی را می‌دید که با مهارت در حال بازی کردن نقش کسی است که از خواب عمیقی بیدار شده است. به آن سوی تخت رفت، تکه‌ای شیشه برداشت. زنش از تخت بیرون پرید و تا بدود بیرون پایش سُر خورد و افتاد دمِ درِ اتاق. دوید بالای سر زنش. زن با گریه التماس می‌کرد. مرد غریبه را دید که ایستاده در راهرو، با انگشت سبابه دست راست می‌کِشد بر گلوی خودش، و سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد. نشست بر سینه‌ی زنش. دستش را بلند کرد و با تمام توان فرود آورد. خون پاشید.  
مجسمه‌ی قابیل، اثر هنری ویدال، باغ تویلری، پاریس.

Tuesday, October 27, 2015

98

گودال
پیرمرد زیر لب چیزی را با خودش نجوا می‌کرد. موهایش نامنظم روی صورتش ریخته بود و نفس نفس می‌زد. کلاه سبز رنگ پشمی به سر داشت و ته مانده‌ی سیگاری خاموش بر لبش بود. سیم درازی را بسته بود به یک گونیريال بقچه‌ای را گذاشته بود روی گونی و کنار اتوبان با خودش می‌کشید. کج و راست راه می‌رفت و گاهی بوق ماشینی به یادش می‌آورد که حواسش نبوده و راهش کشیده به وسط اتوبان.  نیمه‌های شب بود که ماشینی ایستاد کنارش تا آدرس بپرسد. شیشه را پایین داد، قیافه پیرمرد را که دید عذری خواست و رفت. پیرمرد اندکی خیره شد به ماشینی که می‌رفت و راهش را ادامه داد. جلوتر ماشینی ایستاد، یک ظرف نذری به او داد. پیرمرد سری تکان داد به تشکر و مشغول شد به خوردن. ماشین که می‌رفت پیرمرد خیره شد به رفتنش. غذا تمام شد. دندان‌های پیرمرد از سرما به هم می‌خورد. یکی دو بار تعادلش را از دست داد و با زانو زمین خورد. شلوارش پاره شد و خونی، هر بار اما دست گذاشت بر زانوانش و دوباره ایستاد، نفسی تازه کرد و به راه ادامه داد. نزدیک پارک جنگلی که شد از روی گاردریل‌ها گذشت، بقچه و سیمش را از زیر رد کرد و داخل انبوه درختان شد. حرکت از میان درختان کارش را سخت‌تر کرده بود. صدای نفس‌هایش به گوش خودش می‌رسید. سینه‌اش عجیب خِس خِس می‌کرد. بالاخره رسید به جایی که می‌خواست، نزدیک باریکه‌راهی که از میان جنگل می‌گذشت. ایستاد. سیم را ول کرد. بیلچه‌ای را از داخل بقچه  برداشت. شروع کرد به کندن زمین. خوب که گود کرد زمین را آمد بیرون از چاله، سیگار دیگری روشن کرد و زل زد به تاریکی میان گودال. اولین ماشین که پیچ خورد و آمد میان باریکه‌راه جنگلی بلند شد، خاک شلوارش را تکاند. مشتی میخ و پونز و سوزن از داخل بقچه برداشت و رفت میان جاده پاشید. ماشین دوم که رسید بوق زد در اعتراض ایستادنش میان جاده. فرمان را کنار گرفت و از روی میخ‌ها رد نشد. پیرمرد با حسرت رفتن ماشین را دید و آه سردی کشید.

نور ماشین سوم  را که دید دوید به سمت بقچه.  قمه‌ را بیرون کشید و تیغه‌ی قمه درخشید در تاریکی شب. دوید صد متر جلوتر از جایی که میخ‌ها را ریخته بود پشت درختی پنهان شد. ماشین رد شد. پنچر شد و اندکی بعد ترمز کرد، درست روبروی پیرمرد...راننده پیاده شد.  پیرمرد دوید.
نقاشی:
"اثر خالی، ۱۹۶۵"، رنه ماگریت

Thursday, October 22, 2015

97

سیلویا قسمت پنجم- پایان
پلک می‌زنی
صدای کلیدی می آید که می‌چرخد میان قفل. یک ساعت دیگر اذان است. چیزی نمی‌خواهی ؟
مِراخ می‌گفت چمدانش را باز کرده و در اتاقِ کتابخانه چیده وسایل را، مخصوصاً خانه‌ی دیگران همیشه مراعات می‌کرد. کفش را گذاشته در جاکفشی. چایی را به راه کرده و حمامش را رفته است. در دستشویی مشغول تراشیدن ریش بوده که تو با مقصودی رسیده‌ای، مضطرب. نفهمیده‌ای که کسی هست در خانه. مِراخ در دستشویی مانده که چه کند و مبادا مزاحم باشد که فهمیده قضیه از چه قرار است. موبایل در جیبش بوده و پیام داده به من. تا برسم کار از کار می‌گذرد. 
کلید را که چرخاندم، مقصودی لم داده بود بر راحتی نازنینم با زیرپیراهنی و سیگار دود می‌کرد که از جا پرید و سلام کرد. خوب خاطرم نیست بعد چه شد. اول تو را دیدم یا مِراخ بیرون پرید؟ یادِ دوری مانده در ذهنم که اول مراخ دوید و هر دو دستم را گرفت. بغلم کرده بود به دلداری و به کردی قسم ‌می‌داد که بدترش نکن. تا برسم به تو مراخ را می‌کوبم به در ورودی، بیرونش می‌کنم، مقصودی فرار می‌کند. در را سه قفل می‌کنم و نگاهت می‌کنم. می‌لرزی. می‌بینم که می‌لرزی. اما با همان لج همیشگی خودت را از تک و تا نمی‌اندازی. رنگت شده گچ دیوار. زیپ شلوارت باز مانده و پیرهن سفید گل‌دارت را پوشیده‌ای. درست جلوی در دستشویی می‌رسم به تو، مشت اول، پرتاب می‌شوی به اتاق کتاب‌خانه. تلو تلو خوران بلند می‌شوی، نیم‌بند روی پاها می‌ایستی، آرام می‌گویی بی‌شرف. لب‌ها بنفش با لبخند کم‌رنگ. مشت دوم. سرت کوبیده می‌شود به به کنج‌ِ تیزِ قفسه‌ی آخر کتابخانه. خون از دهانت. می‌نشینم بر سینه‌ات. دوبار دیگر، سه بار دیگر، چهار بار دیگر، تا فهمیدم که تمام شدی. بلند می‌شوم، گیج می‌نشینم کنارت. قپانی که می‌برندم بیرون مِراخ بر سرش می‌کوبد و مویه می‌کند، به کردی. 
مژه‌ها بر هم می‌آید.
آمرزشی نیست سیلویا در تاریکی و هراس. سیاهی مطلق است، بی هیچ نقطه روشنی در انتها. ماندن میان عطر موهای تو آمرزشی نیست سیلویا. 
پلک می‌زنی، 
صدای کلیدی می آید که می‌چرخد میان قفل، حاضری؟
نقاشی: 
برای پرداخت اجاره چه غلطی بکنیم؟ یا قاتل شهر کمدن، اثر والتر سیکرت، 1908

Wednesday, October 21, 2015

96

سیلویا قسمت چهارم
پلک می‌زنی
سرد است زمین. کاش زودتر تمام شود این دو سه ساعت. 
مراخ اهل گله نبود اما بار آخر که رفتیم جیحون آباد گفت کم پیدا؟ زانوی چپش دوباره شروع کرده بود به درد، قرار شد بیاید تهران. بی خبر آمد. صبح اول وقت. می‌گفت تا کسی پی نبرد به درد بی‌درمان پاها، دلتنگی را بهانه کرده و آمده است. درست فردای روزی که خبر دادی شش ماه پیش از آن بی اطلاع من سقط کرده‌ای.  دلشوره گرفتم از آمدنش که عُنُق باشی در خانه. مِراخ زود می‌فهمید چه خبر است. از اداره تا ترمینال و بعد خانه و ترافیک آنقدر بود که بشود حوالی ده و یازده، قبل از رفتن زنگ زدم، جواب ندادی، بس‌که عجله‌ای شد کار یادم نماند دوباره خبرت کنم که مراخ آمده است. معاون جدید سر مرخصی گیر بود. استرس داشتم و باید زود برمی‌گشتم اداره. ظهر پیام مراخ رسید که:
بیا، خانه خراب شدی. 
یا امام حسین، چه شده است؟ شروع کردم به زنگ زدن. جواب نمی‌داد. تو کجا بودی؟ بعد از هزار بار بوق خوردن جواب دادی و به صدای خفه گفتی نمی‌توانی صحبت کنی. نگذاشتی از مراخ بگویم که خانه است و تنها و زودتر بِرِس به خانه. روز کلاست بود. این اواخر همین بود تلفن جواب دادن‌هات. دلشوره بیشتر شد. اتفاقی افتاده بود لابد. به دعوا دوباره ساعتی گرفتم از معاون. رسیدم خانه. یک جفت کفش مردانه مانده بود پشت در، کفش مراخ نبود. 
مژه‌ها بر هم می‌آید
برگ ریخته میان حیاط دانشکده، خرامان می‌رسی. بالا بلند و مغرور. چند طرّه بیرون مقنعه گذاشتی مثل همیشه. قرصِ صورت ماه و چانه مثلثی با بینی استخوانی. ای بدبختی. می‌پرسی کلاس نیست آقای فلانی؟ جویده می‌گویم چرا هست، اما حیف نمی‌شود قدم زدن بر این برگ‌ها اگر به کلاس برویم؟ نخودی به خنده باز می‌شود لبانت. پاییز می‌شود بهترین فصل جهان. 

نقاشی:
اضطراب، ادوارد مونش، 1894

Tuesday, October 20, 2015

95

سیلویا قسمت سوم
پلک می‌زنی
وقت ناهار است، غذا را کسی می‌گذارد داخل سلول، نگاهت می‌کند. چیزی می‌گوید. می‌رود
مژه‌ها بر هم می‌آید.
خوش می‌کنی خودت را، دلت را به خیال این ده دوازده ساعت باقیمانده تا قبل از اذان صبح. می‌آید. پیراهن بلندش را پوشیده،  تا بالای زانو. با طرح اناری که پاره شده و دانه‌هاش ریخته روی پیراهن، قبلِ ران‌هایش. بوی خوش موهایش و دست ظریفش کشیده می‌شود روی زبری ریشِ تو. رطوبت موهایش می‌رود به پوست تو. آخ سیلیویا، آخر به شر شدیم.  می‌خندد با دندان‌های صدفی‌اش و می‌گوید که انقدر گرفته نباش، خوب باش. کلاس معرق خوبی پیدا کرده‌ام،  همین نزدیک خانه‌ی خودمان. دیروز ثبت نام کردم. نباید به افسردگی میدان داد. خودت گفتی. استادش آقای مقصودی است. میان‌سال. محبت کرد امشب تا دم خانه رساند مرا. می‌گفت دستی به ظریفی دستانم مدت‌هاست که ندیده. مراقب هستی سیلویا؟ این قبیل مردهای مهربان همیشه ریگی به کفش دارند. مکدر نباش عزیزِ جانم. جای حسادت نیست. پیرمرد است و به این حرف‌ها نمی‌خورد. به این حرف‌ها نمی‌خورد. به این حرف‌ها نمی‌خورد. صدای سیلویا می‌پیچید داخل سلول. انارها رنگ می‌دهند به سپیدی پیراهن. همه‌جا قرمز می‌شود. غلتی می‌زنی. آقای مقصودی با یقه‌ی بازش سر می‌رسد، مثل همیشه موهای سینه‌اش پیداست. با همان شیطنت چشمانش سلامی می‌کند و می‌دود میان مه.
نقاشی
the white ribbon, Marcel Antonio

Thursday, October 15, 2015

94


سیلویا قسمت دوم
پلک می‌زنی
بوفه راه افتاده میان سالن. قیژ و قیژ چرخ‌های زوار در رفته زیرش عذابت می‌دهد.
مژه‌ها هم می‌آید.
مِراخ سرحال شده، با همان خنده‌ی همیشگی که نشسته بر کنج لبش داد می‌زند «شنا بریم؟ شنا بریم توله سگ؟»، دست هم را می‌گیرید با ساک سربازی پدر و می‌دوید میان ظهر لامروت خیابان و می‌زنید به آب. کجاست آن دست‌های شفابخش مِراخ؟ پایین پنجره داد زدی که بیا، آمد میان ایوان، بیا توله‌سگ. می‌دوی از بالای بام خانه چشم‌ می‌اندازی به حیاط خانه‌ی روبرو که تازه آمده‌اند. زن همسایه سخاوتمند با تن لخت دراز کشیده کنار حوض و عینک آفتابی زده. پدر سر می‌رسد. مِراخ می‌ترسد. از ترس زبانش می‌گیرد تا ابد و تو گیر می‌کنی  میان یک تن سفید با مایوی قرمز رنگ. می‌دوی دور کولر، می‌دوی دور کولر. نگذار دست پدر برسد به تو که سیاه می‌شوی. نگذار بترسی مِراخ، نگذار لکنت بگیرد زبانت که هر حرف از دهانت بشود آرزوی کورمانده‌ی دل من. نگذار ساکت بشوی تا ابد مِراخ. نگذار. مژه‌ها را که بر هم بزنی دیگر کمربندی از پدر یادت نیست. نگاه خشمگینی باقی نیست.
پلک می‌زنی.
بوی گُه پتو را قاتی هوای یخ سلول می‌کشی داخل دماغت. درد گلو امانت را بریده. تب و لرز کرده‌ای و توان ایستادن روی پایت را نداری. کسی با پوتین راه می‌رود توی  سالن. خشک سرفه می‌کنی. بدون عینک همه‌جا ابری‌ست.



نقاشی، اعدام بانو جِین گری، اثر پل دلاروشه، 1833

93

سیلویا- قسمت اول
راز تاریکی همین است. عادت می‌کنی. مثل تنهایی. مثل یک سلول انفرادی.
اگر چشمانت را ببندی و بعد طوری یواش یواش بازشان کنی که مژه‌ها گره‌خورده باقی بمانند و تنها بشود از لای آن‌ها بیرون را دید همه چیز درست می‌شود. میله‌ها می‌شکنند. سرما تمام می‌شود. بازمی‌گردی به زندگی و دیگر فردایی نیست که نگران سفتی طناب باشی. سیلویا بر می‌گردد. می‌نشیند کنار تو، دستت را می‌گیرد. آرام می‌گوید بچه را سقط کردم. دست می‌کشی بر دستانش که ایراد ندارد، اشتباهی بود که شد. لابد مشکلی بوده، نه این‌که دیگر نخواهی با من بمانی. از میان مژه‌ها اگر بیرون را ببینی. معرق‌کارها همه آدم‌های شریفی هستند، دن ژوان پیدا نمی‌شود میان‌شان. اگر هم باشد از پس سیلویا بر نمی‌آیند. چشم‌ها اگر نیمه باز باشند هیچ وقت صورت سیلویا کبود نمی‌شود، ورم نمی‌کند و از لبش خون نمی‌آید. جای کوبیده شدن سرش نمی‌ماند بر در دستشویی.
پلک می‌زنی.
ایستاده‌‌ای بالای سر سیلویایی که بی‌حرکت دراز کشیده روبروی دستشویی و چشمش خیره مانده به مورچه‌هایی که از میان دشت موهای زیر سرش حالا همه‌جای صورتش دویده‌اند. صورت سیلویا مهتابی‌تر از همیشه شده است و اگر خوب دقت کنی، گوشه‌ی لب‌های کبودش لبخند محوی انگار نشسته است. صدای بوق و زنگ، لگدی که پاهای پوتین‌دار به در می‌زنند یعنی حالا همه می‌دانند که چه اتفاقی رخ داده است. اما هیچ‌کس نمی‌داند.


نقاشی:
سنت پُل در زندان، رامبراند.

92

مراسلات 12- پایان
سرکار خانم سارا کمالی،
با سلام
من احمد حجت‌جلالی هستم. دبیر بازنشسته‌ی یکی از دبیرستان‌های تهران. حدود یک‌ماه پیش این خانه را خریداری کردم و ده روزی می‌شود که به این‌جا نقل مکان کرده‌ام. با توجه به پیگیری‌های بنده از همسایه‌گان هیچ‌گاه شخصی به نام خانم عموزاده در این آدرس سکونت نداشته است و این واحد بیش از پانزده سال متعلق به خانمی ارمنی به نام مارگارت دراُهانیان، همان شخصی که بنده حدود یک‌ماه پیش با او معامله کردم، بوده است. در حال حاضر متاسفانه هیچ اطلاعی از محل سکونت او ندارم. وظیفه‌ی وجدانی خود می‌دانم که به اطلاع شما برسانم اطلاعات شما بسیار ناقص است. بر مبنای صحبت‌های همسایگان قدیمی این مجتمع این خانم سرنوشت بسیار تلخی داشته است، پناه بر خدا. شوهر ایشان به صورت ناگهانی خانه را ترک می‌کند و از ایران می‌رود. خانم مارگارت هم پس از این اتفاق ضربه‌ی عاطفی شدیدی می‌خورد. در این‌حد که یکی از همسایه‌ها شهادت می‌دهد فردای روزی که شوهر ایشان خانه را ترک می‌کند تمام موهای خانم مارگارت سفید شده است. چند روز پس از این اتفاق به‌دلیل مشکلات مالی خانم دراُهانیان به هر دری می‌زند تا بتواند کاری برای خودش دست و پا کند، یکی دیگر از همسایه‌ها شهادت می‌دهد که با چشم خودش دیده که خانم مارگارت به خانه‌ی مردم می‌رود تا با نظافت و سبزی پاک‌کردن و این قبلی کارها بتواند پولی دست و پا کند. پس از مدتی شایان، فرزند شیرخواره ایشان، به دلیل نامعلوم از بین می‌رود. با کمال حیرت یکی از همسایه‌گان هم ذکر کرد که در همان‌زمان شایعاتی وجود داشته است که خود خانم دراُهانیان فرزندش را از بین برده است. از آن به بعد تا همین یک ماه پیش خانم دراُهانیان به تنهایی در این واحد زندگی می‌کرده‌اند و البته بسیار منزوی و گوشه‌گیر بوده‌اند. نکته‌ی دیگری باقی نمانده است. آدم چه چیزها که نمی‌بیند. این همه قساوت میان بندگان خدا؟
با تشکر
احمد حجت‌جلالی

نقاشی
مده‌آ (در آستانه‌ی کشتن فرزندانش)، از یوجین فردینان ویکتور دلاکروز (اوژن دلاکرو)

Thursday, October 8, 2015

91

مراسلات11
خانم عموزاده‌ی عزیز،

نیروهای پلیس با اطلاع‌رسانی همسایه‌گان از بوی نامطبوع یکی از واحدهای مجتمعی در منطقه‌ای حوالی هاپتبانهوف (برلیناتور، خیابان رات‌هاوس، شماره‌ی 25B، طبقه‌ی سوم) به آدرس اعلام‌شده مراجعه کردند. پس از شکستن در مشخص شد که واحد به فردی به نام آقای عزیز تعلق دارد و با کمال تاسف جسد ایشان در منزل پیدا شد. با توجه به شواهد موجود ایشان خودکشی کرده‌اند. تستامنت و نامه‌ خودکشی ایشان هم صحتی بر این مدعاست. پس از گشودن صندوق پستی ایشان ماموران ما متوجه شده‌اند که در فاصله حدود یک‌ماه سه نامه از آدرس شما برای ایشان ارسال شده است. با توجه به تستامنت یافت شده، خانمی به نام مارگارت دراُهانیان و فرزندشان، شایان، وارث تمام دارایی ایشان خواهد بود. از آن‌جا که آدرسی از خانم مارگارت در دسترس نیست، در صورت داشتن اطلاع از مکان ایشان لطفاً در اسرع وقت مراتب را به پلیس آلمان به به آدرس ذکر شده در همین نامه اطلاع دهید.
پیشاپیش از همکاری شما کمال تشکر را دارم.

با تشکر و تقدیم احترام
سارا کمالی
مترجم پلیس آلمان، هامبورگ
بیست و هشتم نوامبر

نقاشی:
مرگ مارا، ژاک لوئی داوید، ۱۷۹۳ میلادی

Wednesday, October 7, 2015

90

مراسلات 8
آقای عزیز،
امیدوارم من را ببخشید که در امور شخصی شما دخالت می‌کنم اما اندکی نگران شدم. حدس زدم پس از نامه‌ی من مبنی بر عدم تمایل خانم مارگارت به برقراری ارتباط با شما حال بدی پیدا کرده‌اید. خبر خوبی برایتان دارم. یکی از همسایه‌ها ظاهراً اطلاعاتی از خانم مارگارت دارد. اگر دوست داشتید بیشتر بدانید در نامه خودتان به من بنویسید.
بیست و یکم سپتامبر
عمو زاده
...
مراسلات 9
آقای عزیز
هم‌چنان منتظر پاسخ شما به نامه‌ی قبلی خودم هستم، آیا نامه قبلی بنده را مطالعه کردید؟
پنجم اکتبر
عمو زاده
...
مراسلات 10
در غروب این عصر پاییزی چرا خبری از شما نیست آقای عزیز؟ سرنوشت شایان دیگر مهم نیست؟ سرنوشت مارگارت چه؟ شاعری نمی‌کنید برای رنج‌شان؟ نکند وجدان‌تان آرام شده؟
بیست و سوم اکتبر
عمو زاده


نقاشی: Madame X by John Singer

Tuesday, October 6, 2015

89

مراسلات7
مارگارتِ جانم، همه‌ی کَسَم
شاید نوشتن این آخرین نامه خنده دار باشد به نظرت، می‌دانم. تقریباً همه‌چیز روشن است برای تو. من آدم بدِ داستانی بودم که با من و تو در غروب یک روز هولناک پاییز در برگ ‌ریز زرد و بارانی پارک لاله، دور میدان فردوسی شروع شد و با یک جنازه در هامبورگ و یک زن تنها، که البته شنیده‌ام این روزها تنها نیست، و پسری در آن‌سوی دنیا تمام شد. دیشب نگران شدم که وقتی خبر را بدانی چه می‌گویی به شایان؟ چقدر تحقیرم می‌کنی؟ یکی می‌گفت پسرها به حیثیت پدرشان نیازمند هستند، حیثیتی مانده از من برای شایان به ارث؟ چه فکر می‌کند با خودش درباره‌ پدری که نیست؟یک‌ماهی هست که تصمیم قطعی گرفتم. از همان حوالی آخرین نامه. خاطرات امانم نمی‌دهند و گلویم را سفت و سخت می‌فشارند. منتظر بودم برای پاییز. برای غروب‌های بیچارگی. از دو سه روز پیش دست دست کردم تا این‌که امروز از صبح بلند شدم، ریش تراشیدم وکت و شلوار دامادی را پوشیدم. همان‌که با واهیک قبلِ عروسی رفتیم و خریدیم. عکس خودمان سه‌تا در اتاق پذیرایی خانه یادت هست؟ تازه زایمان کرده بودی، خودم را از عکس درآورده‌ام و مانده‌ای تو وشایان. گذاشته‌ام جلوی خودم و دارم سیر می‌بینم. دیگر کاری باقی نمانده. وصیت محضری کرده‌ام هر آن‌چه دارم و ندارم برسد به تو و شایان.
راستش را بخواهی تنها یک دلیل بود که در نهایت مجبورم کرد به نوشتن این نامه. نمی‌دانم یادت باشد یا نه. چند روز پیش از این‌که تو و شایان را بگذارم و بروم دعوای سختی کردیم. درست اگر یادم باشد حتی کتک هم زدیم همدیگر را. آخرش، تمام که شد هر دو نشستیم کف اتاق. همدیگر را بغل کردیم و های های هر دو گریه کردیم. داشتم فکر می‌کردم خبر خودکشی را بشنوی حتماً خوشحال خواهی شد، بعد رسیدم به این‌که از من متنفری، دوباره که ادامه دادم ترسیدم همه‌چیز مرا زیر سوال برده باشی. شرافتِ قبلِ رفتنم را، صداقت آن روزهای خوب را. یکهو نگران آن شب شدم. آن شب که بعدِ دعوا روی زمین نشسته بودم و تو روی پاهایم نشسته بودی، سرت به شانه‌ی راستم بود و های های گریه و من هم چانه‌ام به شانه‌ی چپ تو و های های گریه. خواستم بدانی که دروغی نبود آن روزها، مبادا فکر کنی آن شب ذره‌ای و حتی ذره‌ای ‌غشی در کار بود یا این‌که نقشه‌ی رفتن را کشیده بودم. هیچ از این خبرها نبود. هر دو بی‌پناه بودیم. مانند هم. برای هم. و تنها خسران بود که در برابر دیدگانم رژه می‌رفت. هنوز یادم هست از خودکشی که گفتم محکم‌تر فشارم دادی و گفتی نگو. قسم دادی نگو. گریه‌ات بیشتر شد بر شانه‌ام. حسرت آن آغوش تا ابد ماند به دلم. کاش می‌گذاشتی همان شب خودم را از بین ببرم. کاش می‌شد ببخشی.
دوازده سپتامبر
هامبورگ
نقاشی:خودکشی، ادوارد مانه، 1877-1881

88

«هزار و یک حکایت سرای عامری ها»
حکایت ششم: «دالان»
(قسمت دوم)
قصه‌ای از حسین شیرزادی
...تا بیاید پایین شبح محو شده بود. رفت به سمت سرداب. هم ترسیده بود هم به غیرتش برخورده بود، اگر ارباب می‌فهمید، اگر همین الان ابراهیم خان بلند می‌شد و میدید که او در چه حالی است چه اتفاقی رخ می‌داد؟ دل به دریا زد و وارد سرداب شد. از تاریکی چشم، چشم را نمی دید، کورمال کورمال دست می‌کشید به دیوار و جلو می‌رفت که یکهو دستش به چیز نرمی خورد، انگار که بدن یک آدم. باد خنکی هم وزید به صورتش. از ترس فریادی زد و دوید رو به جلو. احساس کرد کسی در نزدیکی اوست منتها نمی‌بیندش. شروع کرد به فحش دادن با صدای آرام که مبادا خان را بیدار کند. چیزی مثل پارچه ناگهان به صورتش برخورد کرد. شروع کرد به مشت انداختن در تاریکی و کم مانده بود داد و بیداد کند که شعله نوری را دید از دالان مخفی سرداب. روز اول پیشکار آورده بودش به این‌جا و توضیح داده بود این دالان مخفی چیست و به چه کار می‌آید. می‌گفت کسی حق ندارد حتی نزدیکش بشود. علی‌الخصوص نیمه‌های شب. مردد مانده بود که ببیند چه خبر است و نگهبان خوبی باشد یا سرش را بیندازد پایین و برگردد، مادرش از قدیم برای او تعریف کرده بود که اجنه با کسی شوخی ندارند. صدای مبهمی بلند شد، انگار کسی زمزمه می‌کرد «بیا... بیا...». طاقتش تمام شد. دوید به سمت دالان، در را هل داد و داخل شد چشمش که به تاریکی که عادت کرد متوجه شد به اتاقکی رسیده است. جل الخالق اینجا را پیشکار نگفته بود. صدای هولناکی مثل تنوره دیو به گوشش رسید... انگار کسی خرناس می‌کشید. معطل مانده بود که چه کند که ناگهان احساس کرد کسی از پشت سرش دوید. زبانش خشک شده بود و ضربان قلبش بالا رفته بود. از ترس صدای قلب خودش را می‌شنید. فکر کرد که اجنه حتماً دوره‌اش کرده‌اند. پله‌ها را رفت بالا، پیچ که خورد دید سر از یک کمد در آورده است. از درز در کمد نگاهی انداخت، ابراهیم خلیل خان را دید در خواب عمیقی که خرناسش به گوش می‌رسید. ای بیچاره‌گی، فهمید که ناخواسته وارد اتاق شخصی ابراهیم خلیل خان شده است.
خواست یواش برگردد که سرش با ضرب هر چه تمام‌تر خورد به چارچوب کمد و خان سراسیمه از خواب پرید، دوید در کمد را باز کرد و او را دید، از عصبانیت صدای خان دو رگه شده بود: «پدرسوخته اینجا چه غلطی می‌کنی؟» الردی گفت: «روم سیاه ابراهیم خان گفتم مبادا دزد آمده باشد نیمه شبی.»
ابراهیم خان خون به چشمانش دوید: «ببند دهانت را پدرسوخته. دزد گرفتن‌تان هم عوضی است. گمشو از جلوی چشمانم. گمشو ببینم.نیمِ حقوقت را که بدهم این ماه کسر کنم حالیت می‌شود که دزد کیست و این‌جا کجاست. الِردی را کارد می‌زدی خون در نمی‌آمد. از همان راهی که آمده بود دوید به سمت پایین...پایین پله‌ها دید سید و یکی دو نفر از اهالی آشپزخانه با فانوسی ایستاده‌اند دل‌نگران او، گوشه دیوار هم ملحفه‌ی سفیدی بود که چوبی زیر آن قرار داشت. چهره وحشت زده‌ی اَلِردی را که دیدند همه غش غش شروع کردند به خندیدن. دستان اَلِردی مشت شد و خواست برود حق‌شان را کف دستشان بگذارد که یادش افتاد به خان که بد خواب می‌شود؛ گفت: «فکر کردید من جن را باور کردم؟ خامید همگی به قرآن. حساب کتاب بماند برای بعد...اما مشت جیرفتی نخورده‌اید که این‌طور دور ورداشته‌اید» و در میان خنده‌ی خفه‌ی آن‌ها برگشت به سمت آلونک خودش.

Monday, October 5, 2015

87

مراسلات6
عزیرترینم مارگارت،

حالا که دارم این را می‌نویسم ساعت غروب است. سرمای سختی خورده‌ام. اوضاع مثل همیشه است و ساعت‌های متمادی از روز و شب به خیال و فکر می‌گذرد. اکثراً ساعت از یادم می‌رود، شاید تاثیر الکل باشد. چند روز است که تلاش می‌کنم حمام بروم اما نمی‌شود. بوی گه برداشته خانه را. دیشب خواب بچه‌گی‌هام رو دیدم. شایان هم بود اما انگار فقط من شایان را می‌دیدم. پدر اُورکت زمان جنگ‌ش را پوشیده بود و سیگار می‌کشید، مادر هم زیبا بود و لباس خواب سفیدی با نقطه‌های رنگی پوشیده بود. من خواب بودم در اتاق کوچک و می‌شنیدم یا می‌دیدم که در حال بوسیدن یکدیگر هستند، انگار که بخواهند شروع کنند به سکس. شایان هم با کاپشن خاکی و قیافه‌ی نگران نشسته بود. داشت با انگشت پاهایش ور می‌رفت. نفهمیدم چه شد که مادر متوجه حضور من شد. با عصبانیت پدر را از خودش پس زد و نگاهم کرد بعد به صدای آهسته به پدر گفت این پسر فلان فلان شده‌ی تو زن دسته‌گل و بچه‌ی قنداقه‌ش را رها کرده و فرار کرده خارج پناهنده شده. اون‌جا یه زن آلمانی گرفته که جنده از آب درومده و با دو تا بچه‌ش رفته و این بدبخت رو تنها ول کرده به امان خدا. پدر دست برد به کارد میوه‌خوری، گفت گه خورده و آمد به سمت اتاق کوچک. در را که باز کرد من به همین شمایل فعلی خودم روی تخت خوابیده بودم. مادرم داد زد که باز خودش رو خیس کرده، از خجالت رفته بودم زیر پتو، پدر کارد رو برد بالا و صورتش شبیه صورت تو شد که از خواب پریدم. نفهمیدم شایان چه شد. خیسِ عرق بودم. ترسیده بودم. بیدار که شدم تا چند لحظه نمی‌دانستم کجا هستم. حالم که جا آمد به پهنه‌ی صورت شروع کردم به گریه.....لحظه لحظه که می‌گذرد فکر به این‌که نباشم بیشتر وسوسه‌ام می‌کند. بلند شدم به سعید زنگ زدم، پیغام‌گیر جواب داد. مونس هم همین‌طور. گاهی فکر می‌کنم به‌عمد پاسخم را نمی‌دهند. دوباره دراز کشیدم و در تاریکی به سقف خیره شدم.

یازدهم جولای
هامبورگ


The Kiss (Lovers), Gustav Klimt, 1908 and 1909

Sunday, October 4, 2015

86

مراسلات 5
آقای عزیز،
همانطور که قول داده بودم به محض دریافت پاسخ خانم مارگارت این نامه را نوشتم. دیروز بعدازظهر، شایان به خانه‌ی من آمد. اندکی از دیدن وضعیت او یکّه خوردم. سر و وضعی آشفته داشت و کاپشنش کاملاً خاک آلود شده بود. از او خواستم تا داخل بیاید و بنشیند روی مبل تا آرامش خودش را به دست بیاورد، برایش شربت بیدمشک هم درست کردم. طفلک به شکل عجیبی مضطرب بود. چطور بگویم، انگار از شنیدن چیزی مبهوت شده بود یا خدای ناکرده چیز ترسناکی دیده بود. هر چه پی‌جور شدم علتش را به من نگفت. تنها از من خواهش کرد به شما بگویم که مادرش، یعنی خانم مارگارت به هیچ عنوان تمایلی به شنیدن صدای شما یا دیدن شما یا حتی خواندن نامه‌هایتان ندارد. مرا ببخشید که ناراحتتان می‌کنم اما ظاهرا به محض دیدن کارتون نامه‌های شما ایشان همه‌ی آن‌ها را به آتش کشیده است. شایان چیز دیگری نگفت، انتهای صحبتش انگار که بغض خودش را بخورد از من برای سیگار کشیدن اجازه خواست که من موافقت نکردم. راستش خودم سیگاری هستم، اما دیدن این‌که جوانی چنین رعنا، در این سن و سال بخواهد سیگار بکشد آن‌چنان آزار دهنده بود که بخواهم وانمود کنم دود سیگار آزارم می‌دهد. شایان شربتش را نیمه‌کاره رها کرد و رفت. بسیار متاسفم که این اتفاق رخ داد و من نتوانستم کمکی به شما کنم تا بتوانید با خانم مارگارت در ارتباط قرار بگیرید. امیدوارم صبور باشید.
پنجم جولای
عموزاده
نقاشی:
Corridor in the asylum - Vincent van Gogh, 1889

Saturday, October 3, 2015

85

«هزار و یک حکایت سرای عامری ها»
حکایت ششم: «دالان»

(قسمت اول)

قصه‌ای از حسین شیرزادی

نگهبان تازه‌ی عمارت نامش الله‌وردی بود اما صدایش می‌کردند اَلِردی، اهل روستاهای اطراف جیرفت که آواره شده بود به شهرهای دیگر و بازی روزگار او را کشانده بود به کاشان. می‌گفتند زن و بچه‌اش را گذاشته روستای پدری‌اش و از این‌جا با فعله‌گی خرجشان را می‌دهد. سر و صورت بزرگ، دست‌های زبر و زمخت و کمر پهنی که داشت جثه‌اش را کاملا کارگری کرده بودند. قدیمی‌های عمارت میان خود پچ‌پچ می‌کردند که او بیشتر به درد حمالی می‌خورد تا نگهبانی. شایع شده بود که تا قبل از اینکه بیاید به خانه‌ی عامری‌ها شب‌ها اطراف دروازه تهران و بدون سرپناه شب را به صبح می‌سانده است. بیراه هم البته نمی‌گفتند، اَلِردی آواره‌گی‌ها کشیده بود تا رسیده بود به این‌جا. حتی اگر حقوقی هم در کار نبود باز بابت این‌که سرپناهی پیدا کرده بود و نمی‌بایست هر شب بجنگد بر سرگوشه‌ای برای خوابیدن خدا را شکر می‌کرد. البته که از او راضی هم بودند چون اَلِردی از هیچ کاری رویگردان نبود، از تخلیه‌ی بار تا کاه و یونجه طویله گرفته تا نظافت مستراح، هر کاری را بدون غرولند انجام می‌داد و خم به ابرو نمی‌آورد، برعکس هر چقدر کار سخت‌تر بود خوشحال‌تر هم می‌شد، باعث می‌شد کم‌تر فکر و خیال سراغش بیاید. ابدا هم اهل گله و شکایت نبود. تنها خوشی‌ اَلِردی این بود که آخر شب‌ها وقتی همه می‌خوابیدند یواشکی به سرداب بیرونی ابراهیم خلیل خان می‌رفت، در غلام‌گردِ سرداب می‌نشست و چپقش را دود می‌کرد. از میان این همه خوبی تنها ایرادی که اَلِردی داشت ساده‌دلی‌اش بود. زودباور بود. این را همه می‌دانستند و این شده بود که از قضا چند روزی برای او دست گرفته بودند که می دانی در سرداب جن داریم؟ نکند دوباره بروی آن‌جا چُپُق بکشی و از این حرف‌ها. اَلِردی هم بفهمی نفهمی این اواخر زمان چُپُق کشیدن هول برش می‌داشت.
آن شب کار سختی نبود، از صبح خان رفته بود بیرون شهر و خسته و کوفته اواخر شب برگشته بود عمارت. نزدیک نیمه شب بود که اَلِردی زباله‌ها را هم خالی کرد، صدای جیرجیرک‌ها و قٌل قٌل آب حوض حسابی هواییش کرده بود که چُپُقی بگیراند. دوباره یاد جن‌ها افتاد...بر شیطان لعنتی گفت و رفت و نشست و شروع کرد به کشیدن چپق. آخرین پُک را که به چُپُق زد صدایی شنید از سرداب. همه‌ی حرف‌های این چند روزه آمد جلوی چشمانش. داشت خودش را به نشنیدن می‌زد که دری به شدت بسته شد، اَلردی از جا پرید و چشمتان روز بد نبیند پیکر سپیدی را در برابر چشمانش دید که به پرواز درآمده بود و هو هو می‌کرد، لرزید، یا ابوالفضلی گفت و دوید جلو تا ببیند که چه بود...

(ادامه دارد...)

Thursday, October 1, 2015

84

مراسلات 4
پوفففففففففف... قبض برق را ندادم، قطع شد. در تاریکی می‌نویسم. سه سال پیش همین روزها بود که اولین نامه را از آلمان برایت فرستادم... یادت هست؟ چرند می‌گویم. چرت و پرت. خواستم بدانی کثیف‌ترین کاری که با من کردی این بود که به شایان گفتی شهرام پدر واقعی اوست. هنوز نفهمیدی که همه چیز را می‌دانم؟ منصوری آمده بود پشت در، باز نکردم. صدای رادیو خانه‌ی بغل را می‌شنوم، مرگ مشاهیر، ظاهراً نقاش مشهوری امروز مرده است. همه روزی می‌میریم.
چهارم جولای
هامبورگ
نقاشی از: 
Henry Fuseli, The Nightmare, 1781, oil on canvas, 180 × 250 cm (Detroit Institute of Arts)