Wednesday, December 31, 2014

57

ده شب، عباس آباد، سهروردی، اندیشه یکم
پسرک ده سال بیشتر نداشت، صورتش از کثیفی کبره بسته بود، زل زد به مردی که ماشین پراید درب و داغانی را پارک می کرد و آرام نزدیک سطل زباله شد. مرد زیر چشمی می پاییدش. سرش ر ا کرد داخل سطل. چیز دندان گیری نبود، دوباره راه افتاد، چند باری برگشت و خیره سر نگاه کرد به مرد. انگار طلبکار مرد باشد. کمی که دور شد مرد صدایش زد. پنج هزار تومان گذاشت کف دستش. پسر پول را گرفت. زیر لب نالید که یعنی متشکرم. نوک دستکش دست راستش خورد به دستان مرد. مرد به خانه که رسید دستانش را به جای یکبار، سه بار شست.
.....
هشت صبح، همت غرب، راننده ون که سیاه پوشیده به مسافر کنار دستیش می گوید
بیست و پنج سالش بود، گفتن روماتیسم نمی دونم چی چی گرفته. از این بیمارستان به اون بیمارستان. یهود س و پاش خشکِ خشک می شد، انگار چوب.
 روبرو را نگاه می کند، یک بوق می زند برای پژو کناردستیش و دوباره سر می چرخاند:
 دیروز مرد. الکی. بدبختیش میدونی چیه؟ خانمش یه ماه و نیم پیش سه قلو زایید. این بچه مظلوم ترین بود تو قوم و خویش ما. سخت یادت بیاد مثلا شنیده باشی حرف بزنه. ولی آخه سه تا بچه یهو.خیلی ظلمه.
مدتی سکوت می کند. روبرو را نگاه می کند و می گیرد لاین کنار گذر اتوبان. 
دیشب تا صب خوابم نبرد. هر چی فک می کنم حکمتش چیه حالیم نمیشه. 
حالت صورتش عجیب و غریب می شود. بین خنده و گریه. لب بالاییش کمی کج می ایستد.
حالا یکی ندونه شک می کنه تو حکمتِ اون بالایی. انگشت اشاره دست راست را رو به بالا می گیرد وقتی که می گوید "اون بالایی"
به جلو خیره می شود و تا انتهای مسیر دیگر هیچ نمی گوید. 

56

در غروب یک روز زمستانی چقدر تنهاست برج میلاد

Monday, December 22, 2014

یادداشت های پراکنده حسین شیرزادی: 55

یادداشت های پراکنده حسین شیرزادی: 55: «هزار و یک حکایت عمارت عامری ها» حکایت دوم : «ملک الشعرا بهار در سرای عامری‌ها» (قسمت 1) رندی گفته بود تابستان تهران مشت است نمونه خ...

55

«هزار و یک حکایت عمارت عامری ها»
حکایت دوم : «ملک الشعرا بهار در سرای عامری‌ها»
(قسمت 1)

رندی گفته بود تابستان تهران مشت است نمونه خروار برای دوزخِ یوم‌الحساب، ما که البته گذارمان نیفتاده آن طرف‌ها العهده علی راوی، اما همین قدر بدان که آفتابش فولاد آبدیده را نرم می‌کند، چه برسد به قامت نحیف و فرتوت یک فقره ملک‌الشعرا که ما باشیم. دردسرت ندهم، تازه فراغت یافته بودیم از درس و بحث و مدرسه و امتحانات خرداد ماه که از فرهنگ نامه دادند حَسَب تجمیع تصحیح اوراق امتحانات نهایی در مرکز، همه ادبا و فضلا باید کنار هم جمع شوند تا یکپارچه بیفتند به جان اوراق و خلاصشان کنند. اواسط تیرماه از آن تصحیحاتِ مَشقّات رهایی یافتیم و خستگی عجیب رسوخ کرده بود تا مغز استخوان و بیش از این ماندن در این شهر بی در و پیکر برایمان میسر نبود. 
انگار که خدا خواسته باشد رفیق شفیق کاشانی ما سر و کله‌اش پیدا شد، ابراهیم خلیل خان عامری را حتماً می‌شناسی و معرف حضورت هست. حال نزار ما را که دید گفت باید ببرم تو را به بهشتی که سراغ دارم، بهشت ابراهیمی، خانه اش را می‌گفت، عمارت عامری‌ها در کاشان. گفتم دست بردار ابراهیم خان، از درب ورود جهنم ما را می‌خواهی ببری به قعر آن، مرد حسابی کاشان که کویر برهوت است، همین جا نشسته‌ایم دیگر، حداقل دردسر و مرارت سفر را نداریم. از او اصرار و از ما انکار. دست آخر سپر انداختم. شاید هم به رودربایستی و ناچاراً لبیک را بر زبان جاری ساختیم و شب نشده خودم را در جاده تهران-قم دیدم به مقصد کاشان. آن هم با اُتول ابراهیم خلیل خان عامری. خورشید به قهر از مغرب آسمان لب ورچیده بود که رسیدیم به عمارت عامری ها. همان لحظه اول که قدم گذاشتیم به حیاط بیرونی، صدای پاشنه‌مان بر کف حیاط را نشنیده بودیم که در کمال حیرت سرمست باد خنکی شدیم از جانب حوض بی‌نهایت زیبایی که میاندار حیاط بود. انگار از جهنم یکسر افتاده باشی میان بهشت. الحق و الانصاف درست می‌گفت ابراهیم خلیل خان. حال‌مان یکسر خوش شده بود که ملازمان رسیدند و اسباب و وسایل را از دست ما گرفتند و بردند به سرداب. 
از خنده‌ای که بر لب داشتم بود که ابراهیم خان فهمید چه حظی می‌برم از این حال و هوا و بنا کرد به گفتن حکایت این حوض که با نظارت خودش از بهترین مصالح ممکن کار شده بود و مخصوصا در خرماپزان تابستان کارآیی خودش را نشان می‌دهد. به بنّا رسید که توضیح داد معمار اینجا یکی از نوادر معماری نه تنها در خطه کاشان بل که در کل ایران بوده است. اسمش هر چه می‌کنم به خاطرم نمی‌آید، بگذار به حساب پیری. صحبت‌های ما گل انداخته بود که چراغ‌ها را یک به یک نوکران برافروختند و چه خیال انگیز شد باغ این حیاط و کل خانه. میان تاریکی و خیال قدم می‌زدیم با ابراهیم و نشئه بوی خوش گل و خنکی هوا شده بودیم. انصافاً باغبان هم بهره خوبی برده بود از ذوق و سلیقه که باغ را چنین خوش آراسته بود. کأنه باغ عدن. از تو چه پنهان کف فیروزه‌ای حوض مرا برد به یاد روزگاران بسیار دیر و دور. خانه پدری و تمام قیل و قالش. فواره‌ها هم تمام توان خود را به کار بسته بودند که ابدیتی بسازند فراموش نشدنی. 
روبرو را می‌دیدم که خدمه خانه مشغول آماده کردن شاه‌نشین هستند برای میهمان مهمی که لابد ما باشیم، تختی برافراشته بودند، یکی آتشدان به دست به کار سرخ کردن زغال‌ها بود تا قُل‌قُل قلیان را به به راه بیندازد و دیگری سازی خوش نقش و نگار را مشغول کوک کردن بود که شام خالی از لطف نباشد. خورشید خاتون، دختر ابراهیم خان، هم به شییطنت نشسته بود بر تخت کوچکتری با روانداز ترمه ای عنابی رنگ که حاشیه اش ملیله دوزی شده بود. بوی کباب بلند شد دیگر و هیچ مجال درنگ نبود. سراغ روشویی را گرفتم و دست و صورت را شسته و نشسته بر سر سفره نشستم....

Friday, December 19, 2014

54

صبح. ایستگاه اتوبوسِ تقاطع همت و جنت آباد.
روی یک کاغذ زرد رنگ نوشته بودند یک ”عدد” بچه یک ماهه گم شده و چسبانده بودند به شیشه های کدر ایستگاه. یک نفر ایستاده بود داشت می خواند که چه نوشته شده بر کاغذ. یکی تازه از راه رسیده موبایلش را درآورد تا عکس بگیرد. کسی که داشت نوشته را می خواند پرسید: اتوبوس میاد به نظرت؟ عکاس که می خواست خوب فوکوس کند، گفت نه بابا. اینا خواب و رویاست. تو خواب که اتوبوس نمیاد. مردی که داشت می خواند زیر لب”کُس خل” ی گفت و رفت چند قدم آنطرف تر. 
اتوبوس رسید، اولی سوار شد و رفت. یکی دیگر رسید. ریش داشت، لاغر و تکیده، کاغذ را دید، رنگش پرید و انگار که فرو ریخته باشد نشست کنار دومی. بعد از چند دقیقه گفت: ببین، ناراحت نشو ولی الان خواب نیستی. چند وقت پیش از محله ما یه بچه قنداق رو دزدیدن. همه گشتیم دنبالش، پیدا نشد که نشد. باباش دیوونه شد. بعد از دو سال هنوزم هر روز صب شال و کلاه میکنه میره دنبال بچش. اون شب دزدی، آخر سر تو خواب هم داشتم دنبال بچه می گشتم. دم دمای صب بودکه خواب دیدم بچه پیدا شد. تهران همه جشن گرفته بودن و من زار زار گریه می کردم. تو خوابه که این بچه ها پیدا میشن. ولی تو به باباش نگو. بذار بگرده، از اینا بچسبونه. چیکار کنه بدبخت؟ اگه دیدیش بگو هر وقت تونست بخوابه. تو خواب حتماً پیداش میشه.

Wednesday, December 17, 2014

53

موهای سر راننده کاملا سپید شده است. دو دستی فرمان را گرفته، گرمکن ورزشی پوشیده و با لکنت صحبت می کند. طبیعتاً پراید دارد و در حال مسافر کشی است. یک آقای جوان با گوشی آیفون جلو نشسته است و باعث ناراحتی راننده شده است. نه اینکه کاری کرده باشد یا توهینی یا با موبایل صحبت کرده باشد. یک جورایی نچسب است برای پیرمرد. پیرمرد با خودش فکر می کند که مسافر در حال اندیشیدن به این نکته است که او نه تنها از اسب افتاده بلکه از اصل هم افتاده که دارد مسافر کشی می کند و بعد از شنیدن کلمه دربست چنان زد روی ترمز که دود از لاستیک بلند شد. 
پس از چند دقیقه سکوت. مرد متشخص برای اینکه چیزی گفته باشد شروع می کند به حرف زدن:
- واقعا رو ماشین کار کردن اعصاب می خواد حاجی، مگه نه؟
پیرمرد پاسخ می دهد که:
من که رو ماشین کار نمی کنم. الان دارم بر میگردم خونه. سر راه برگشت دو تا بنده خدا رو هم اینور اونور می کنم. واسه ثوابش. یه عمر کار کردیم بسمونه. سخته تو خونه موندن. خیلی. اونم برا من.
سکوت می کند و مدتی به جلو خیره می شود، انگار که خاطره ای بیازاردش و یا شاید پشیمان باشد از اینکه به نصیحت همکار قدیمیش که همیشه می گوید "با آدمی که خودش رو چُس می کنه نباس درد دل کرد، ماها از اسب افتادیم از اصل که نیفتادیم" عمل نکرده است. بعد از یکی دو دقیقه که مسافر حرف پیرمرد را بی پاسخ گذاشته به این دلیل که غرق در افکار خودش است پیرمرد بیشتر ناراحت می شود. هر چه نباشد آخر صحبت درد دل کرده بود. شما هم بودید بهتان بر می خورد.
- تو فک می کنی من چند سالمه جوون
- شصت باید باشی حاج آقا
پیرمرد پوزخند می زند
- هه. من متولد سی و هفتم. موهام سفید شده. مربی کشتی بودم. الان رو نبین که نفسم در نمیاد.
- پس زود بازنشسته شدین. مگه از چند سالگی کار می کردین؟
- زود، خیلی زود. البته سختی کار خورد بهمون. حکایتش مفصله.
مرد متشخص برای همدردی با لحن لوسی که ناخواسته مایه چندش پیرمرد می شود می گوید
- آخی. خدا قوت بده. با این حقوقای بازنشستگی حتما گذران زندگی هم خیلی سخت شده.
این حرف را نباید می زد. دقیقا دست می گذارد روی نقطه حساس پیرمرد و حسابی بُراقش می کند
- کی گفته؟ اتفاقاً وضعم خیلیم خوبه. من دو میلیون و صد حقوق بازنشستگیمه.
- جدی؟ نه بابا. خب خدا رو شکر. خدا رو شکر. خیلی خوبه. بیش از حد خوبه. حاج آقا من سر همین کوچه پیاده میشم.
پیرمرد فکر می کند با خودش که این جوجه فکلی حتما باور نکرده.
- باورت نشد؟ ای بابا. بذار فیشم رو نشونت بدم.
می رسند سر کوچه. پیرمرد ترمز می کند و خم می شود به بدبختی دست می کند توی داشبرد را بیرون می ریزد، دو بسته سیگار بهمن سفید، یک اسپری , دو دفترچه بیمه تامین اجتماعی و مقادیر زیادی قرص و دارو. را بیرون می ریزد. سینه اش حسابی به خِس خِس افتاده. اما فیش لامصب پیدا نمی شود که نمی شود. مرد متشخص عجله دارد. حالا دیگر از ماشین پیاده شده و می گوید
- قبول حاج آقا. خیلی خوبه. خدا رو شکر که حقوقتون اینقدر خوبه. با اجازتون.
در ماشین را می بندد. پیرمرد با حرف زدن مانع رفتنش می شود.
- تو باورت نمیشه. حالا بذا دفه بعد که سوار شدی نشونت میدم. بابا چی فک کردین شما جوونا. ماها واسه خودمون داریم حال می کنیم.‌ اصن وایسا ببینم. مسافر کشی مگه بده. مگه عاره؟
لحنش بیخودی عصبانی شده است
- خب خدا رو شکر. دست شما درد نکنه.
- دست من هیچ وقت درد نمی کنه جوون.
جوون روطوری میگوید انگار که گفته باشد دیوث. در بسته نشده گاز را می گیرد و حرکت می کند. راه می افتد و می رود. از دور انگار داخل ماشین با خودش هم حرف می زند. مسافر تعجب می کند. با خودش می گوید 
من که چیزی نگفتم. 
راننده اما به چهارراه می رسد. هنوز در حال فحش دادن به جوان است که موبایلش زنگ می خورد. خانمش است. 
سلام حبیب آقا. ماستمون تموم شده. یه دونه کم چرب بگیر سر راهت. یه کارت تلفن خارجم بخر شب زنگ بزنیم حال بچه ها رو بپرسیم. الان کریسمسه. بیدارن.

Monday, December 15, 2014

52

تازگیا مرغ که میخورد دلش میخاست انگشت بندازِ ته حلقش بالا بیاره. انگار مرغا از گلوش که میرن پایین تا برسن به معده، بال و پر در میارن، نوک در میارن، خپل میشن. همونطور که رو تخم میشینن تو معده اش میشینن. سر میچرخونن. ناخون فرو میکنن تو پوست معدش. دست و پا میزنن از تنگی جا. سرشون که میچرخه نوکشون میره به پوست معدش فرو. جر میده. خون میاد. جلو چشای مرغا رو خون میگیره. می پرسن به کدامین گناه ما به گا رفتیم. بعدش میرینن. بوی گه میزنه از دهنش بیرون. هر چی مسواک میکنه چارش نمیشه. همه یه جوری نیگاش می کنن. کسی نمیدونه اون مرغس که ریده. تقصیرش با کسی نی. تقصیر مرغس بخدا. تقصیر مرغس بخدا. 

Sunday, December 14, 2014

51

شب. اکثر کارمندان رفته اند. یکی ولوم موسیقی را زیاد کرده. 
خدمتکار لاغر اندامی که قوز هم دارد به زور می شود بیست و پنج ساله. در حال خالی کردن دستمال کاغذی های مچاله شده توالت آقایان است. مردی که آهنگ گذاشته به دستشویی می رود. 
- خسته نباشی مرد. از آهنگا خوشت می آید یا نه پهلوون. 
منتظر جواب جوان نمی ماند، در حال بستن در توالت است که خدمتکار کمر راست می کند با دست راستش عرق پیشانی را می گیرد و خنده ای می کند از عمق جان. می گوید:
آگای مهندس. عاشگشم. 
....
نی نوای حسین علیزاده در حال پخش شدن است.

Tuesday, December 9, 2014

50

مامان چرا تو دسشویی خانوما هم خوشبو کننده میذارن؟
که وقتی دسشویی می کنن بوی بد نیاد مامان. خوش بو بشه. همه جا بوی گل بده.
مگه دستشویی خانوما هم بوی بد داره مامان؟ 
مامان سوال آخر را نشنید. حواسش رفته بود به اینکه به رضا بگوید قبل مهمونا هر کاری تو دستشویی داره بکنه. حیثیتشون نره.

49

«هزار و یک حکایت عمارت عامری‌ها»
حکایت یکم؛‌ نقش‌های نیمه‌کاره اندرونی ابراهیم خلیل خان

آب قل می‌زد از میان حوض و با تانی فرو می‌ریخت به آبراه‌های اطراف حوض. باد خنکی هم می‌آمد که توری گوشه شب بند خان را تکان می‌داد و ولش می‌داد در هوا میان گل‌ها و همین می‌شد که هر از گاهی پروانه‌ها پر داده می شدند به آسمان و بعد دوباره می دیدی که لجوج بر گشته اند و جا خوش کرده اند میان گل ها. ابراهیم خلیل خان سر کیف نبود آن روز. از اذان صبح به صدای بچه یکی از نوکرها از خوب پریده بود و بعد از آن هرچه غلت زده بود خواب میسر نشده بود و کلافه مانده بود به انتظار صبح. یک مگس خدانشناس هم خودش را رسانده بود به داخل پشه بند و کیف نا کوک خان را حسابی تکمیل کرده بود.
چند روزی بود بیدار باش سر صبح عمارت، صدای گرم آ سید علی نقاش بود. خان به خیرالله، مباشر مخصوصش، گفته بود اندرونی را نقش و نگاری بدهند. درش بیاورند از این بی روحی و خشک خالی بودن. سید تا که می رسید، لباس عوض می کرد و صبحانه را می خورد. چایی بعد از صبحانه مصادف می شد علی القاعده با خورشید که سرک کشیده بود به حیاط، شال کمر را سفت می کرد و می رفت بالای داربست با قلم موی عتیقه خودش و می ایستاد به نقاشی و تا زودتر بگذرد زمان می زد زیر آواز و صدایش پخش می شد میان عمارت و همه را سر حال می آورد. 
آن روز صبح هم مثل هر روز پیرمرد نقاش داستان ما سر گذاشته بود به آواز، غافل از اینکه خان بعد از آن همه کلافگی و بیداری تازه به هزار بدبختی خوابش برده و با دم گرفتن سید دوباره چرتش پاره شده و شعری هم که سید از بداقبالی می خواند بی ارتباط نیست به حال حاضر خان. 
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی
وین عمارت بسر نبرد کسی
ابراهیم خلیل خان انگار که فکر کرده باشد آ سید علی عمدی دارد یا اینکه قصد کرده به او کنایه ای بزند عصبانی از اینکه خوابش دوباره مغشوش شده فریاد زد که خیرالله...خیرالله....بگو این پدرسوخته لالمانی بگیرد....نکند، غلط کردیم آقا جان، هیچ نمی خواهد این خراب شده، بگو برود گورش را گم کند. مردک سر صبح می خواهد حال ما را بگیرد. 
خیرالله هراسان دوید گوشی را داد دست سید که "نخوان مومن، خاک بر سرمان شد" و دوباره دوید خدمت خان که قربان، نصفه کاره نقش شده ایوان، دو روز مانده کلکش کنده شود. تشریف مبارک را بیاورید و ببینید. اینطور که نمی تواند رها شود
اما مرغ خان یک پا داشت. گفت بیندازیدش بیرون مردک را. بگذارید همانطور نصفه بماند. تمام. 
نقش ها نیمه کار ماند، آ سید علی حیران اینکه چه شده است که به تریج قبای خان برخورده وسایلش را جمع کرده و نکرده پا به فرار گذاشت و رفت. 
روزگار گذشت و گذشت و گذشت تا نوبت رسید به اکبر خان حلی که مرمت کند خانه عامری ها را. سپرد به یکی از معمارهای کاربلدکه فلانی همین نیمه نقش شده ها را مرمت کن تا من بروم پابوس امام رضا و بیایم. 
یک هفته گذشت. استاد حلی از زیارت برگشت و رفت سری بزند به عمارت که ببینید اوضاع و احوال از چه قرار است. به اندرونی ابراهیم خلیل خان که گذاشت خشکش زد. یا للعجب. معمار نقش ها را کامل کرده بود و همه را با هم مرمت کرده بود. این نقش ها انگار دویست سیصد سال زمان نیاز داشتند تا کامل شوند.

قصه‌ای از حسین شیرزادی

Monday, December 8, 2014

48

صدای همسایه بغل می آمد که آروغ می زند. دراز کشید. چشمش افتاد به طبله سقف. به زرد دورش. آهی کشید. دود را بیرون داد. پاهایش را کمی کش داد و  پلک هایش را بست از زور ناتوانی چشم ها. خوابش برد. سیگار رسید به انتها. دستش سوخت و پرید از خواب. عرق کرده بود. بوی گند می داد. دوباره خودش را رها کرد. خوابید. همان خواب همیشگی. دختر رنگ پریده با قدم های کج با اشاره دست می گفت بیا...بیا...نترس. راه می افتاد که برود زمین خالی می شد زیر پایش. پرت می شد. همه را می دید که نگاهش می کنند میان سقوط. با صورت های سنگی. بی تفاوت. روی بر می گردانند. از خواب می پرید. یک سیگار دیگر. دوباره بوی گند. خودش. روزگارش. رختخوابِ خیس. دوباره خواب می دید. همان خواب همیشگی.
پرس و جو که کردم بعدها، کسی گفت که یک روز در همین شهر شاعری رفت بر بلندای یک برج، از آنجا نگاهی انداخت به شهر. چراغ ها و دود. چشمانش را بست و دستها را گشود. باد دوید میان انگشتانش. خوشش آمد. خواست باز کند چشمانش را. یادش آمد. لرز افتاد به پشتش از این همه تنهایی. پاهایش را کمی کش داد و بغض کرد. پرید. خودش را رها کرد. چرخ خورد میان آسمان و زمین. خم شد پیکرش در میانه سقوط. نقطه شد. کوبیده شد میان بوم یک نقاش و خون پاشید به سپیدی بوم.
 باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست.
وین جان بر لب آمده در انتظار توست.  
رفتگر دید جوی آب لاله گون  شده. جارو به خوناب زد و شهر را نقاشی کرد. خِش خِش خِش خِش. در سوگ شاعری که مرده بود. در سوگ دختری که رنگش پریده بود. در سوگ قدم هایی که کج برداشته شده بود.
پاییز طاقت بعضی را تمام کرده بود. 

Sunday, December 7, 2014

47

غروب آذر ماه، الهیه.
رفتگر پیر تکیه داده بود به یک پراید طوسی رنگ. جارو را مثل نیزه گرفته بود دستش. شبیه به سربازی که در ورودی کاخ ایستاده است. خشک، عصبانی.
 یک پرادو از کوچه بیرون آمد.
 پیرمرد دست بلند کرد و نگاه درمانده ای کرد به راننده. جوانی که سوار ماشین بود او را ندید. نگاهش را هم. پیرمرد دستش را پایین آورد. چند دقیقه گذشت. پیرمرد همچنان به روبرو خیره بود. یک کمری رد شد. دوباره پیرمرد دست تکان داد. راننده دیدش. توجهی نکرد، نه به نگاهش، نه به دستانش، نه به خودش.  ماشین بعدی پراید بود. پیرمرد تکان نخورد. پراید رد شد. چند قدم جلوتر ایستاد. دنده عقب گرفت. راننده پرسید حاجی ارغوان کجاست. پیرمرد سرش را به نشانه "نه" بالا برد و پایین آورد. پراید رفت. پیرمرد به انتهای کوچه نگاه کرد.


Saturday, December 6, 2014

46


چمران، سر گیشا، آذرماه
سوز داشت هوا. لامپ زردی آویخته بود از سقف جلو آمده اطاقک نگهبانی زیر پل عابر پیاده. یک نیمکت و میز چوبی نشسته بودند روبروی اطاقک، میان سردی سیمان و سفیدی میله ها به غرغر کردن. حسرت دوران گرم آشپزخانه. خاطره می گفتند. از آن گیس بریده ای که زن خانه بود و یک روز آمد یک لنگه پا ایستاد جلوی شوهرش که "کانادا" و نفهمید لبی که همان لحظه شوهر گزید معنایش طلاقی بود که سه سال بعد در سوز برف کالاگری رخ داد.
مشغول خودشان بودند که ناگهان زن آشفته ای با سر و صدا از دالان پله های برقی زد بیرون و همه را متوجه خود کرد. موهایش به هم ریخته بود، یقه لباسش باز شده بود مشخص بود تاپ قرمز رنگی به تن دارد. حسابی آشفته بود. آرایش غلیظش البته از دویست سیصد متری، یعنی از همان جایی که نیمکت و میز بودند به راحتی قابل رویت بود. زن عصبانی شروع کرد به گیر دادن به زن مسنی که چند لحظه بعد از او خارج شد.
"فقط کون گنده کردی ایکبیری؟ داشت پدرمو در می آورد. آدم نیستی مگه. زن نیستی مگه خودت. نمیتونستی بیای جلو؟ جانمازت رو اینجا داری برام آب می کشی؟"
زن مسن انگار که گفته باشد "درست صحبت کن زنیکه" یا "می خواستی کمتر آرایش کنی" یا شاید مهربان نصیحتی کرده باشد که "خب مادرجون چرا عصبانی میشی، کمتر سرخاب سفیداب بمال به خودت" که کفری شد زن. پای راستش را برد بالا و کفشش را که از پایش در آمده بود درآورد و افتاد به جان زن. همهمه شد و مردم از هر ور که فکرش را بکنید دویدند و رسیدند. همه زن را عتاب کردند که جای مادرت را دارد زنک، خجالت بکش و از این حرف ها. جدایشان که کردند. زن دیگر بریده بود. با آخرین توانش به همه بد و بیراه گفت که شرف ندارید هیچکدام. "مادر من مُرده اسمش رو با دهن نجستون نیارید"...و بغش ترکید. کفش را انداخت زمین، نشست رو جدول سیمانی، همان دستی که کفش را گرفته بود زد زیر پیشانی و شروع کرد های های گریه کردن. همه رفتند. هوا سردتر شده بود انگار. تنها ماند پسری که آدامس می فروخت و فال در چند قدمی اش که خیره شده بود به گریه هایش. و دماغش را بالا می کشید.

Friday, December 5, 2014

45

میان نوری که از خلال شیشه های رنگی گذر می کرد، وقت ناهار
میز وسط به قول گارسون رِزِف بود. میهمان ها مهم بودند لابد. غذای ما که تمام شد میهمان های مهم آمدند. به ترتیب. اول جوانی وارد شد عینکی، کت شلواری با ریش پروفسوری. شق و رق. استاد طور. سعی می کرد اخمو باشد. آیفونش هم دیده شود. بعد یک دو جین دختر دانشجو. نشستند. مدتی گذشت دوباره تعدادی دیگر دختر وارد شدند و نشستند. جوان تا استقرار دخترها قدم می زد در برابر اُرسی ها و تق تق پاشنه کفش گران قیمتش را کسی نمی شنید الا گارسون. همان که به ما گفته بود رِزِف است. شیر فهم شده بود که این میهمان حسابی مهم است. استاد با اخم قدم می زد. خط اتوی پیراهنش هم ماست می برید. آمد که بنشیند یکدفعه یکی از دانشجوها بلند شد و با لحن کشداری از ابتدای میز فغان برآورد که "استتتتتتاد!!!! شما اونجا باید بنشینید" و اشاره کرد به صندلی صدر میز. گارسون دوید. صندلی را عقب کشید و استاد لبخندی از سر خضوع زد به او که شیشه های سالن لرزید. دو نفر دختر روبروی او پشت چشم نازک کردند و زیر لب چیزی گفتند. بغل دستیشان که شنید پقی زد زیر خنده. پنج شش نفر مرد از میز آن طرفی گرم خوردن بودند. دو نفر جوانترشان خنده معناداری نشست روی لبشان. دختری که حرف زده بود نشست. چند دقیقه که گذشت دختر روبرویی او، همان که پشت چشم نازک کرده بود، بلند شد و خرامان رفت به سمت استاد. خم شد. دست گذاشت به زانوهایش، نگاه غلیظی انداخت به استاد و با لحنی کودکان پرسید:

"استاد غذای محلی چی بخورم من؟ ها؟"

44

پاییز، روبروی دریاچه چیتگر

هوا خاکستری بود و سوز داشت. سرویس که می رسید، آدم ها پیاده می شدند و می دویدند که انگشت برسانند به دستگاه حضور و غیاب. صف شده بود جلوی دستگاه. امروز ترافیک بود. سه نفر کارگر که حداکثر 15 سال سن داشتند و میل گرد بزرگی را حمل می کردند از کنار یکی از سرویس ها عبور کردند. میل گرد از سنگینی شکم داده بود و لق می خورد به این سو و آن سو. کارگر اولی و آخری با دست نگاه داشته بودند میله را اما نفر وسط گذاشته بود بر شانه اش روی یک تکه مقوا. صورتش را هم پوشانده بود، لابد از سرما. دستها را ول کرده بود و بی اختیار گام بر می داشت. انگار تلو تلو می خورد. رسیدند به یک برآمدگی. اولی رد کرد، ناله ای کرد که یعنی وسطی حواسش باشد. نفر وسط اما نشنید. یا شنید و توجه نکرد. پایش گرفت به برآمدگی. افتاد. دو زانو به زمین کوبیده شد. تیرآهن ول شد توی صورتش. توی سرما. سرکارگر آمد فحش را کشید به جد و آبادشان. کارگر وسطی به خودش می غلتید از درد. یک نفر دوید و آمد، میله گرد را دوباره برداشتند. نفر جدید با دست گرفت میله گرد را. پسر جوان همچنان می غلتید روی زمین. ابرها مردد بودند که ببارند یا نه.

43

تقاطع جنت آباد و همت، ترافیک هفت و نیم صبح، هوای خاکستری پاییز، امروز اول آذر ماه است

آژیر آمبولانس هر چقدر خودش را جر داد فایده ای نداشت، کیپ بود همت. تا خِرتِناق. راننده پشت بلندگو فریاد زد که مریض بد حال است. جان مادرتان بگیرید بغل. افاقه نمی کرد. نه اینکه ماشین ها نخواهند، اتفاقاً همه راهنما زده بودند که یعنی ما می خواهیم، اما بال که نداشتند. یکهو درب عقب آمبولانس باز شد، مردی با پیرهن سفید و شکم گنده پرید پایین از آمبولانس. شروع کرد به دویدن جلوی آمبولانس. میان ماشین ها. به هر ماشین که می رسید ضربه ای می زد به شیشه، کاپوت یا صندوق ماشین که بروند کنار. هر از گاهی بر می گشت با دست به آمبولانس اشاره می کرد که بیا. راه باز شد. چند ماشین که جلو افتاد از آمبولانس، برگشت، دوباره اشاره کرد که بیا، چرا ایستادی. به هوای اینکه راننده نشنیده دوباره بلندتر داد زد. چند لحظه گذشت، انگار که نمی بیند، چشمانش را ریز کرد به سمت آمبولانس که ببیند چرا راه نمی رود. ناگهان خشکش زد. ایستاد. یک گوشه زیرپوش و پیراهنش در آمده بودند از شلوار. باد تکان می داد زیرپوش را با پیراهنش. خم شد دست گذاشت به زانوهایش . دوباره چند لحظه گذشت. انگار که به خودش آمده باشد شروع کرد به دویدن سمت آمبولانس. مردم حیران آن چیزی بودند که در آمبولانس نمی دیدند. مرد می زد توی سر خودش. می دوید، داد می زد و رو به آسمان دو دستش را تکان می داد. داخل نرفت. دم در پشتی آمبولانس ایستاد به ضجه زدن. یک نفر بغضش گرفت آن سمت خیابان. فکر کرد کاش پدرش در ترافیک نمیرد. پشت آمبولانس صف طویلی درست شده بود. کسی بوق نمی زد.

42

همه می دانستند. هیچ جا که نبود یعنی پیچیده و رفته اطاق کنفرانس. اطاق مستطیلی با شیشه های بلند. یک تلویزیون . پنجره هایی با شیشه های سیاه بلند که تهران را می شکست زیر پاهایت. همت زیر پایت بود انگار. کمتر حرف میزد. پشت سر شنیده بود که می گفتند کس خل شده. یکی دو نفر هم خندیده بودند به ریشش و با چشم و ابرو نشانش داده بودند. حواسشان نبود که دیده. به تخمش گرفته بود. می نشست پشت شیشه های مشکی سالن کنفرانس. زل می زد به تصویر خاکستری تهران. خاموش خیره می ماند به حجم بیرون از خودش. تعلیق پیدا می کرد. یادش می رفت که هست. انگار میان نئشگی باشد، خلسه طور. ماشین ها را می دید میان همت که می روند. می آیند. چشم های او اما نمی رفتند، می ماندند، می خنجریدند به روحش. به زخمش نمک می شدند. محو می شد با نگاه مهربانش میان کارگرها که بیل می زنند. حسرت می خورد به غذا خوردنشان. خوابیدنشان بر کلوخ، به داد زدنشان. فریاد زدنشان. از زیر کار در رفتنشان. چشم جهانی نگرانش بود. آخرین ملاقات گفت بروم غلت غلیظی بزنم در همین که هست. در کثافتی که می ریزد از آسمان به روحم. قرار که نبود. قرار طور دیگری بود. سرخوشان مست و دل از دست داده بودند.
چند تار موش همیشه بیرون مقنعه بود. ابروهای مشکی و دماغ قوز دارش پیچیده بودند به زندگیش. صدای تو دماغی و پاییز.
شما پلیپ دارین احتمالاً. بله. دکتر باید برم. میگن عمل باید کنم. سخته. می ترسم. نترسین. مگه نمیگین بچه های جنگین. بچه جنگ نمی ترسه.
و آرزوی لغزیدن تن نحیف و رنجورش میان بازوانش که هیچ وقت نشد، نه اینکه نخواست. نشد. نشد که بگوید بیا، بیا تخم سگ بلغز و آرام بگیر. گور پدر پلیپ. گور پدر جنگ. گور پدر همه. مهم منم. مهم توئی. از یک جنس تافته خدای این مردمان روح ما را. گور پدر خاکستری های میان هوای تهران. بعد دلش خالی می شد. یکی چنگ می زد قلبش را فشارش می داد. هر چه خون میان قلبش بود را می فشرد و رنگش می پرید. انار مچاله می شد. بی رمق.
با باد می دیدش. با ابر. با خورشید با اشک با دستکش چرمی. با کف دست عرق کرده. دلش می خواست نمک سودش کنند میان دود سیگار. گفت خنده های نگرانت را کجای این روزگارم بگذارم. مدیونی که خوش نباشی. حالش خوب هست؟ نفسش تنگ می شد. به درک که نشد. که نرسیدیم. کسی در می زند. خبر می رسد. پیامک می آید. رها کن. رها کن این حرفا رو. عصر پاییز زندان و طعم خاک. دندان شکسته عقب پژوی نوک مدادی نمره عادی. از دستی که مشت بود بر میان دو کتفش و سری که خوابانده شده بود و نگاه منتظر کسی که حیران چشم دوخته بود پژوی نوک مدادی. رد نگاهش مانده بود و مانده بود و مانده بود. 

بوی شانل. بوی تن پوش سفید برای یک تن نحیف. بوی صورتی های تاپ زیر مانتو. بوی لاک ناشیانه انگشت. نگاه های یواشکی. بوی رَدِ بند سوتین. بوی ایستگاه اتوبوس. صندلی های نقره ای سرد. درد زخم کهنه. همه چیز یادش می رفت اما نگاه خیس خورده زیر بارانش می ماند.می ماسید به روزگارش. مهری می شد بر لبانش. ساکتش کرد. می انداختش گوشه ای. می شد زائر تمام گوشه های خلوت.

41

بگو بهش دخترت باعث زندگی مردم شده. هفت سال نیشستِ زیر پای کامبیز. اول زنش رو بیرون کرد. بعد بچه هاش رو فرستاد خونه من. حالام می خواد کاری کنه پسرم بیاد ارث بخواد از مادرش. بهشون بگو اگه خونواده دارین برین اون فتنه رو جمع کنین از دور و بر پسر من. تو دختر سالم سراغ داری رفته باشه آرایشگری؟ کدومشون سالمه که این باشه.
]چادرش از سر کمی کنار رفته، جمع و جور می کند خودش را، گوشی موبایل را می دهد به دست چپش. صفحه موبایل خیس شده بس که صحبت کرده یک دستمال مچاله شده هم در دست دارد[
دیروز اومد خونه. جواب سلامش رو ندادم. عاطی هم بود با علی آقا. علی آقا زد تخت سینه اش گفت مادرت اومده در خونه من که دامادشم گریون. گفته پسرم داره بیرونم می کنه. دوباره زد تخت سینه اش گفت تو مردی؟ خوش به غیرت نداشتت. عاطی اومد وسط جداشون کرد.
چی بگه بدبخت؟ هیچی. نشست لب باغچه. شروع کرد به گریه. یهو با دو تا دست زد تو سر خودش. گفت مامان غلط کردم. دوباره زد گفت مامان گوه خوردم. ببخش. حلالم کن. همه اش تقصیر این سلیطه اس. جیگرم کباب شد اشک اومد به چشماش. رفتم جلو که نذارم بزن...
]منشی اسم زن را می خواند. نوبت دکترش فرا می رسد.[

حالا میگم بهت. نوبتم شد. همه اینایی که گفتم بهت رو بگو به مادرش.

40

وی سیگار راننده اذیتش می کرد.
- میشه خاموش کنی رییس. دود به اندازه کافی می خوریم.
- آآآآ آه. انداختمش. پک آخر بود دیگه. ببخشید. دلخوشیمون همینه . چی کنیم؟
مسافر با خودش فکر می کند که چرا به سیگار راننده گیر داده. برای اینکه از دلش در بیاورد سر صحبت را باز می کند.
- عجب طاقتی داری با این ترافیک. فقط با ماشین کار می کنی؟
- بنا بودم. ورشکستگی شد. مونده همین پراید.
بوق بلندی می زند برای زنی چادری که با یک کیسه پر از کرفس دارد عرض خیابان را طی می کند
- حالا می چرخه زندگی؟
یک دقیقه ای جواب نمی دهد راننده. مسافر فکر می کند نشنیده. دوباره می پرسد.
- گل بگیرنش. چه چرخی؟ خودم نخورم. زن نخوره. بچه چی؟ دو هفته است هر شب میگه پیتزا. دست دوستاش دیده. میگم برات بده بابا جان. برات بده. ول کن که نیست آخه. نمیدونه که دروغ میگم. رفتم میوه فروش همین جا سمت حصارک. انار کیلویی 7800. آخه مسلمونیه؟ می رم دیگه عبدل آباد. دیروز رفتم میوه بخرم. (با دستش میوه را نشان می دهد) شما بهش چی میگین. گلابی. ما بهش میگیم میوه. خریدم عبدل آباد 2700. اینجا دیدم قیمت زده 6400. تازه بازار روزش. گفتم لعنت به پدرتون.
- چرا نمیری شهرستان ؟ (گردن می کشد که رد نکند کوچه را)
- باورت میشه از یولوار اصلی شهر. از ته تا سرش که بری اونجا بهت میدن 350 تومان. باز اینجا هزاره دیگه. البته خب اینجا خرجش هم باید بکنی ها. آقا میگم آدم بال داشت خیلی خوب بودا. صبا تا شب تو تهران کار می کردی. شب ماشینت رو پر می دادی می رفتی شمال. شهرستان.

پیاده که می کند مسافر را، یک سیگار دیگر می گیراند. بوی دود بر می دارد تاکسی را.

39

لحظاتی هست که تنها خودت می دانی، هیچکس نیست، سکوت سایه انداخته و قل قل آبی شاید سکوت را بشکند. سنگین است فضا، روی شانه هایست حسش می کنی. سیگار تلخ هیچ آرامشی برایت به ارمغان نمی آورد.تنها سینه را می‌آزارد. هر چه میکنی به خوبی ها بیاندیشی به چهره آبی عشق به ابر سپید که از بالای سرت خرامان می گذرد، نمی شود. می نشینی روبری خودت زل می زنی به چشمانت ، آیینه می شوی و افسوس می خوری. کاش زنگی ، پیامی بیاید و از این چاله هول برهاندت. اما نیست، نمی شود. باید بچشی. طعم تلخ تمام حرمان ها و نبودن ها. طعم تلخ تمام نشدن ها و کاستی ها و کم آوردن ها. یاد کسانی که نیستند یاد کسانی که دور هستند می دود میان تو و خودت، دستت را می گیرد که برت دارد و فرار کند. اما زل زده ای به خودت. راه فراری نیست. خجالت می کشی، نگاه نمیکنی به خودت. آدم ها می گذرند، پسری خودش را برای دوستش لوس کرده، دختری که حواسش نیست و کسی نگاهش می کند، آن طرف مردی نگهبان است. هیچکدام نیستند. تنها سایه اند، سایه های وهم، اشباحی در رفت و آمد. کابوس تواند. پناه می بری به خودت. تمام وجودت می شود میل نبودن. که نباشی. کابوسی باشد و برود پی کارش. ذره ذره بشوی و پخش میان مردم. نبینندت. نشناسندت. خلاص. بگذاری و بروی.

38

داخل پرایدی سبز رنگ،خارجی، شب، ابتدای قائم مقام.

یک پراید مشکی خیلی ناگهانی بدجور دور گرفت و پیچید جلوی ماشین. راننده هیچ نگفت. به بدبختی ماشین را از پشت پراید مشکی در آورد و به راه خودش ادامه داد. یک دقیقه ای همه ساکت بودند. راننده شروع کرد به صحبت که خیلی ناجور پیچیدا. زن که صندلی جلو نشسته بود ودویست متر بالاتر روبروی بیمارستان سوار شده بود گفت شما خیلی شیک برخورد کردی. باید یه دو تا آب نکشیده حوالش میکردی تا دیگه از این گه ها نخوره. همه تعجب کردن که زن چطور اینقدر راحت گفت گه. یک پیرمرد و یک مرد جوان هم صندلی عقب نشسته بودند. راننده جواب داد که حاج خانم، مسافرکش بود بنده خدا. معلوم بود. همه گرفتارن. زن گفت گرفتارن که گرفتارن برادر من. دلیل نمیشه که خودشون رو به کشتن بدن. پیرمرد صندلی عقبی گفت. باید خودمون رو بذاریم جای بقیه دخترم. میشه عصبانی نشد. زن گفت حاج آقا ولم کن تورو قرآن. گوشم از این حرفا پره. نرسیده به هفت تیر گفت: همین جا پیاده میشم. پیاده که شد، سرش رو آورد تو ماشین گفت کدوم شما الان خودش رو میذاره جای من که باید برم کهریزک دوباره شیش صب سر شیفت باشم؟ پسر جوان گوشی موبایلش را نگاه کرد، ساعت حدود نه و نیم بود.

37

خارجی، شب، بعد از پل سیدخندان، ابتدای خیابان دبستان
دختری با مانتو، شلوار و مقنعه، کوله را گذاشته بود زمین و نشسته بود. دستش را عمود کرده بود میان زانو و پیشانی اش و با موبایل حرف می زد. گریه می کرد. داد می زد.
بخدا تقصیر من نبود.
تمام دنیا برایش شده بود کسی که آن سوی خط بود. بلند شد. پشت مانتویش خاکی بود. دست گرفت و کمر شلوارش را بالا کشید. با دستمال مچاله اش دماغش را گرفت. دست برد به کوله که از کوه سنگین تر بود و شانه های نحیفش لرزیدند. تلفن قطع شده بود. ایستاد کنار خیابان، گفت:
دربست.
شب ادامه داشت. نیمه های شب دخترک به خوابم آمد. رو به دره ای ایستاده بودیم. گفت:
گه خوردی اینطور نوشتی. مرتضی فهمید که حالم خوب نیست، دوید ماشین پدرش رو گرفت و اومد دنبالم. رفتیم فرحزاد کباب خوردیم و قرار شد ببخشه.
گفتم
دروغ میگی، مرتضی دیگه سراغت نمیاد. مگه میشه به یکی خیانت کنی، بعد اون بی خیالت بشه. اونم مرد ایرانی. مرتضی هیچ گناهی نداره. فقط پول مول تو دست و بالش نیست. اونم که داره ما تحت خودش رو جر میده که در بیاره. اونوخ تو بری سوار ماشین اون یارو بشی؟
نگاهش رو ول کرد به دره روبرو و گفت

اگه بدونی. اگه بدونی. اگه بدونی چطور دستم رو گرفته بود. با اون دستای مردونه اش. با او لباس ساده ولی تمیزش. صورتم گر گرفته بود. مرتضی خیلی مردِ. خیلی.

36

خارجی. صحرای برهوت. جاده میان گواتر و چابهار. روی سقف برخی خانه ها قایق های ماهیگیری جا خوش کرده. بلد برای گروه توضیح می دهد که اینجا تا پیش از خشک شدن هامون شغل همه ماهیگیری بوده. قسم می خورد که واللاهی آقا مهندس مو سی عروسیم با لنج رفتیم وسط رودخونه. می رسند به ده و پیاده می شوند. چهار نفر جوان و یک محلی که بلدشان است. بچه های ده می دوند و دوره شان می کنند تا چیزی بگیرند از این غریبه ها. یکی از آن چهار تا به دختر ژولیده ای با موهای بور و چشم های روشن که دور ایستاده و تماشا می کند اشاره می دهد که بیا. دختر می آید. جوان می پرسد که
بیسکویت میخوای عمو
دختر زل زده به چشمانش
عمو جون با توام بیسکویت میخوای
دختر زل زده به چشمانش
یکی از بچه ها می گوید گنگ. گنگ.
جوان دست می کند از کوله اش یک بسته بیسکویت به او می دهد. دختر می خندد و با پاهای برهنه اش می دود به میان بچه ها. بیسکویت را تا آخرینش پخش می کند. حتی خاکه اش هم برای خودش نمی ماند. بعد می خندد و دوباره زل می زند به چشمان جوان.

گوشه چشم جوان می جوشد یک قطره اشک و سرازیز می شود روی گونه های جوان. اشک به خاک که می افتد هامون موج می زند قایق ها را بغل می کند و دختر گنگ می شود عروس هامون.

35

ده شب. خارجی. جنت آباد. میدان استاد شهریار.
سمند سفید رنگ ترمز شدیدی می کند. یک زن چاق از آن پیاده می شود. کیف دستی اش را می گذارد روی سقف ماشین.
بر پدر و مادرت لعنت حرومزاده تا اینجا منو کشوندی که چی. همون اول دم بانک بودیم. عابرم داشت.
مرد راننده داخل ماشین حرف هایی می زند که نمی شنویم.
زن کیفش را بر می دارد. قبل از اینکه بنشیند می گوید

همین الان میری دم عابر و گرنه حیثیتت رو می برم. من خودم ختم این سیا بازیام.

34


عصر جمعه. ایستگاه مترو آزادی. یک مرد با پیراهنی طوسی که دگمه اول آن را باز گذاشت است.
در نگاه اول و از دور تنها یک ازدحام است و یک صدای نخراشیده.
نزدیک تر اما فردی میانسال است با ریش های جو گندمی. تقریبا کچل. با یک عینک افتابی بی ریخت و بد قواره که معلوم نیست چرا در فضای بسته به چشمانش زده. مردم دورش را گرفته اند و او شیرین زبانی می کند. تند و تند دارد حرف می زند بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشد. گاهی با خودش گاهی با دیگران. با صدای بلند از خاطرات ژاپنش می گوید:
رفته بودم اداره میراث فرهنگی ژاپن. همشون مثه سیب و گلابی و هلو . خوشگل و تر و تمیز. (ذوق می کند)اونجا که بابا مرداشونم خوشگل بودن. از خانوما صاف و صوف تر. منم خاطر خوا زیاد داشتم, میدونی چرا؟ چون قدم بلند بود. یکی پرسید چرا اینقده بلندی؟
قطار می رسد جمعیت با مرد سوار قطار می شوند.

یکی پرسید چرا اینقده بلندی؟ گفتم بارفیکس میرم اخه (اویزان می شود به میله های مترو و بارفیکس می رود دوباره ذوق می کند) بی ادبی نباشه ها اما مونثا خیلی دنبالم میفتادن. اخه طفلکی مردای خودشون ریش نداشتن (صدایش را پایین می اورد) ریش که هیچی کلا چیزی نداشتن (نخودی می خندد و ادامه می دهد) اما من اون زمونا ریش چمرانی گذاشته بودم رو همین حساب زنا از من خیلی خوششون میومد. (غش غش می خندد). آقایون خانوما برادرا خواهرا ببخشین اینقد لودگی می کنم. آخه من نمیتونم تحمل کنم چهره های گلتون مثه نتانیاهو باشه. ایران که برگشتم پونزه سال رفتم زندون. سابقه دار شدم. میگن زنمو کشتم. (غش غش می خندد). تو زندون یکی بود مومن بود. گفت بیا توبه کن. گفتم چطوری؟ گفت بگو توبوا الی الله توبتا نصوحا بعد همه چی پاک میشه میشی مثه طفلی که از شکم مادر در اومده. توبه کردم. گفت خدا وقتی قول بده به قولش عمل می کنه. (لحظه ای ساکت می ماند و ادامه می دهد) ولی برا ما عمل نکرد لاشی. (غش غش می خندد)

34


عصر جمعه. ایستگاه مترو آزادی. یک مرد با پیراهنی طوسی که دگمه اول آن را باز گذاشت است.
در نگاه اول و از دور تنها یک ازدحام است و یک صدای نخراشیده.
نزدیک تر اما فردی میانسال است با ریش های جو گندمی. تقریبا کچل. با یک عینک افتابی بی ریخت و بد قواره که معلوم نیست چرا در فضای بسته به چشمانش زده. مردم دورش را گرفته اند و او شیرین زبانی می کند. تند و تند دارد حرف می زند بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشد. گاهی با خودش گاهی با دیگران. با صدای بلند از خاطرات ژاپنش می گوید:
رفته بودم اداره میراث فرهنگی ژاپن. همشون مثه سیب و گلابی و هلو . خوشگل و تر و تمیز. (ذوق می کند)اونجا که بابا مرداشونم خوشگل بودن. از خانوما صاف و صوف تر. منم خاطر خوا زیاد داشتم, میدونی چرا؟ چون قدم بلند بود. یکی پرسید چرا اینقده بلندی؟
قطار می رسد جمعیت با مرد سوار قطار می شوند.

یکی پرسید چرا اینقده بلندی؟ گفتم بارفیکس میرم اخه (اویزان می شود به میله های مترو و بارفیکس می رود دوباره ذوق می کند) بی ادبی نباشه ها اما مونثا خیلی دنبالم میفتادن. اخه طفلکی مردای خودشون ریش نداشتن (صدایش را پایین می اورد) ریش که هیچی کلا چیزی نداشتن (نخودی می خندد و ادامه می دهد) اما من اون زمونا ریش چمرانی گذاشته بودم رو همین حساب زنا از من خیلی خوششون میومد. (غش غش می خندد). آقایون خانوما برادرا خواهرا ببخشین اینقد لودگی می کنم. آخه من نمیتونم تحمل کنم چهره های گلتون مثه نتانیاهو باشه. ایران که برگشتم پونزه سال رفتم زندون. سابقه دار شدم. میگن زنمو کشتم. (غش غش می خندد). تو زندون یکی بود مومن بود. گفت بیا توبه کن. گفتم چطوری؟ گفت بگو توبوا الی الله توبتا نصوحا بعد همه چی پاک میشه میشی مثه طفلی که از شکم مادر در اومده. توبه کردم. گفت خدا وقتی قول بده به قولش عمل می کنه. (لحظه ای ساکت می ماند و ادامه می دهد) ولی برا ما عمل نکرد لاشی. (غش غش می خندد)

33

تقاطع جنت اباد و نیایش. چهارراه ایرانپارس. ساعت سی و دو دقیقه بامداد.

کف دستها را گذاشته بود روی هم. هر دو دستش را گذاشته بود بین پاهایش. پاها را جمع کرده بود توی سینه. سرش را گذاشته بود روی جدول بلوار. خوابش برده بود. پسربچه پنج شش ساله ای که فال می فروخت.

32

غروب. خارجی. خیابان صانعی. نرسیده به میدان ونک.

توالت فرنگی مستعملی که گوشه خیابان رها شده بود زیر باران غسل می کرد و دیوانه وار می خندید.

31

ظهر- یک قاب که مردم از ان می گذرند و می روند- چهارراه جهان کودک
پیرمرد سرش را می خواراند از سمت چپ وارد شد و از سمت راست رفت.
دختری مانتویش را سفت چسبید. باد ساپورت رنگ پایش را در معرض چشم ها گذشته بود . رفتگر از سمت راست جارو زنان امد- در مرکز قاب ایستاد و فین کرد و از سمت چپ خارج شد. مردی با موبایل صحبت می کرد. گفت "گرونش کرده".
کسی حواسش نبود که در میانه این قاب بر روی درب زرد رنگ یک ایستگاه برق کسی با خط بد خودش نوشته بود:

کلیه- او منفی- سالم- ......0936

30

ظهر، خارجی، بهشت زهرا، داغی آفتاب و حرم غمی که به دل می نشست

آفتاب چشمانش را می زد. گل ها را گذاشت روی زمین، کنار پاهایش و قد خمیده اش را انداخت روی چارپایه ای که همیشه همراه داشت. نشست سر یکی از قبرها. هر دو آرنجش را گذاشت روی زانوانش و دست های چروکیده اش را در هم گره کرد. نفس که تازه کرد پسرها هم رسیدند و با او چاق سلامتی کردند. صدایش می کردند آقای مهدوی. اشاره ای به گل ها کردند و پیرمرد سری تکان داد که همین هاست امروز. دست برد جیب بغلش و یکی ده هزار تومان به هر کدام داد. به تعارف قبول نمی کردند و آخر سر گرفتند. هر کدام دسته ای را بغل زد و رفت. پیرمرد صدا زد که مراقب باشید مساوی تقسیم کنید. کسی به کسی حسودی نکند. پسرها شنیده و نشنیده شروع کردند به تخس کردن گل ها و پیرمرد با حسرت نگاهشان کرد.

29

روز روشن- خارجی- جردن
مامور مخابرات در حال صحبت با یک مشترک تلفن

کی ایشالا نصب می کنین؟ بیست تا بیست و پنج روز دیگه برا نصب نفر
میفرسیم

خدمت شوما.

اقا من کارم خوابیده سر این. تلفنا. شیرینت هم پیش ما محفوظه. کی میای نصب
کنی؟

نصاب لختی خیره می شود به مشتری و می گوید

یا علی. پس فردا غروب زنگ بزن میام خدمتون ایشالا.