Sunday, December 13, 2015

110

پالتوقرمز
...
مثل همیشه شال گردن و کتش را درآورد و به چوب‌لباسی آویزان کرد. صندلی را کشید عقب و پشتی طبی را تنظیم کرد. دمپایی را پوشید، نشست پشت میز و کامپیوتر را روشن کرد؛ تا ویندوز بالا بیاید، مثل هر روز، نگاهی به بیرون انداخت. پیرمرد کراواتی باز هم آمده بود. برای تاکسی خالی‌ها که رد می‌شدند طوری دست بلند می‌کرد که انگار ماشین دربست می‌خواهد. تاکسی‌های غریبه می‌ایستادند. پیرمرد نزدیک می‌شد. حرفی می‌زد و بعد که ماشین‌ها می‌رفتند عصبی شانه‌اش را  بالا می‌انداخت، زیر لب با خودش حرف می‌زد و چشم به راه تاکسی خالی بعدی می‌ماند. به ناهارخوری رفت و  برگشت و پیرمرد کراواتی را دید که کماکان بر سر جای خود ایستاده است. ساعت کار که تمام شد از اداره بیرون آمد و کمی پایین‌تر از پیرمرد کراواتی منتظر تاکسی ایستاد. یکی از همان تاکسی‌هایی را سوار شد که برای پیرمرد کراواتی نگه داشته بود. کمی که گذشت راننده گفت: 

مردم دیوونه شدن. این پیرمرده قبلِ شما می‌گه قسم بخور تو دخترمو زیر نگرفتی؟ می‌گم دختر کدومه آقا جون، حال شما خوبه؟ می‌گه درست جواب بده مردک، قسم می‌خوری که تو زیرش نگرفتی؟ دیوونه شدن همه. می‌بینی آقا توروخدا، اینم از شانس ماست. 
سری تکان داد و چیزی نگفت. یادش افتاد به تصادفِ پارسال. یک تاکسی سُر خورده بود روی برف و زده بود به دختری که پالتوی قرمز رنگ داشت، بعد هم فرار کرده بود.

نقاشی:
آغوش، گوستاو کلیمت

109

خورشید که بالا بیاید
صبح یک روز معمولی پرویز از خواب بیدار شد، مسواک زد، چایی درست کرد و صبحانه خورد. به ساعت نگاهی انداخت. حدود پانزده دقیقه‌ وقت داشت. با خیال راحت پیراهنش را اتو کشید و لباس پوشید. دمِ در، هنگامی که خم شد تا کفش بپوشد به مسیر فکر کرد. خنده دار بود اما یادش نیامد محل کارش کجاست. یادش نیامد دیروز صبح کجا رفته؟ روز قبل از آن؟ لختی ایستاد، خنده‌اش گرفت. تکیه داد به نرده‌های سکوی خانه‌شان. یادش بود که کارمند است اما این‌که محل کار کجاست را فراموش کرده بود. تصمیم گرفت که آرام باشد. شروع کرد به یادآوری خاطراتش. همکارانِ اداره را به یاد داشت. تصویرشان را در خاطر داشت، اما محل اداره در ذهنش نبود. تلفن را برداشت و تماس گرفت با منزل یکی از همکارانش. آهسته صحبت کرد تا همسرش بیدار نشود. خانمی خواب آلود و ناراحت از آن ور خط جواب داد که اشتباه گرفته است. بلند شد رفت اتاق سراغ همسرش که از او بپرسد. در را که باز کرد زن غریبه‌ای را دید که نیمه لخت روی تخت خوابیده است. ترسش بیشتر شد. با دقت بیشتر نگاهی به دور و اطراف خود انداخت. این تلویزیون، آن یخچال، تابلوهای روی دیوار، در یک لحظه همه‌چیز آن خانه برایش غریبه شد. حتی پیراهنش، یادش نبود کی این پیراهن را خریده است. احساس نفس تنگی به او دست داد. زن غلتی زد. پرویز ترسید اگر زن بیدار شود چه جوابی دارد که بدهد. دوید به سمت در خانه تا هر چه زودتر بیرون برود که صدایی شنید. از چشمی در نگاه کرد و مردی دید با دسته گلی که کلید انداخته و حالاست که در را باز کند. چند قدم به عقب رفت. نگاهش افتاد به آینه‌ی قدی دم در. وحشت کرد. دختر زیبایی در آینه زل زده بود به او. صدای جیغ زن او را به خودش آورد. زن بیدار شده بود و همان‌طور نیمه لخت میانِ هال ایستاده بود، پرویز داشت برای زن توضیح می‌داد که حتماً در حال خواب دیدن هستند و احتمالاً تا لحظاتی دیگر بیدار می‌شوند چون از مرد بودن خودش اطمینان دارد که ناگهان ضربه‌ی سنگینی به سرش خورد. چشمانش سیاهی رفت و به زمین افتاد. صداهای گنگی شنید.


نقاشی:
تفرج‌گاه، مارک شاگال، 1918

Thursday, November 26, 2015

108

ماه
دوباره همان خواب همیشگی، برف و بوران و رنگِ خونی میان سپیدی برف. بیدار که شد بی‌معطلی راه افتاد به سمتِ صبحِ کوه. دل‌خسته از کابوس مدام، شُل گام برمی‌داشت میان سردی و برف و آرام آرام بر زمین می‌ریخت هر چه در دل داشت.  خورشید بی‌رمق تن می‌زد به برف و خاموش می‌شد. ابرها آرام آرام آمدند به خوشامدش و ابری پوشید و باز لرزید. به غاری رسید، پلنگی دید افتاده و غمگین میان برف. چشم‌های خالی و بی‌رمق نای ماندن نداشت و خون می‌چکید از چشمانش به برف و هوا قرمز می‌شد زیر پای او. راه افتاد برای قله. حواسش نبود به سرما به برف. بالای کوه که رسید رنگِ خون دختری بود نشسته بر سنگی با لبهای قرمز و غم می‌بافت با ابرِ دهانش. 
هیچ نمانده مگر خیال تو. از پس این‌همه سال. تنها خیال توست خونِ بر آسمان و غروب.
 دختر گفت دل به سرما بدهی تمام است، مبادا. من اشکِ پلنگم. خونِ چکیده بر سپیدی برف.
حسرت بوسیدنت پوسید دلم را.
 دختر گفت پلنگ را ببین، بوسیدن، سرگردانیِ کوه‌هاست، یادت نمانده مگر؟ پلنگِ مغرورِ غرقه به خون، از سردیِ زمهریرِ ماه مرگ را دویده تا به انتها.
 پسر غم خورد و سر تکان داد به اشک. 
رهایم چرا نمی‌کنی؟ رهایم چرا نمی‌کنی؟ 
دختر هیچ نگفت و با باد دوید به آسمان. پسر خودش را ‌دید ایستاده بر بلندای کوه، آماده‌ی پریدن، دستها را گشود و چشم‌ها را بست. رنگِ خون دوید به چشمانش. پلنگ را دید که می‌پرد به آسمان. به ماه. غرقه به خون می‌شکند در بغض چشمانش.  

نقاشی: 
کولی در خواب، هنری روسو، ۱۸۹۷.

Friday, November 20, 2015

107

دکتر معصومی
...
دوباره شروع شد. این‌بار دقیقاً در پانزدهمین سال زندگی مشترکشان. بعد از شام، وقتی همه خداحافظی کردند، صدای خنده‌ی شوهرش را از توالت شنید. توجه نکرد، خیلی اتفاق مهمی نبود. از بچه‌گی به این صداها عادت داشت اما نباید به این صداها توجه می‌کرد. آخرین قراری که با دکتر معصومی گذاشتند همین بود. از فردای آن شب خنده‌ها بیشتر و بیشتر شد. هر شب این خنده‌ها را می‌شنید. بعد از دو ماه با شوهرش نگرانی خود را مطرح کرد اما با حیرت و نگرانی او مواجه شد. صدای خنده‌ها برای مدتی قطع شد. داشت خیالش راحت می‌شد که یک شب دوباره صدای خنده‌های لعنتی شروع شد. طاقت نیاورد و با مادرش مشورت کرد. نتیجه‌ی صحبت این بود که مادر شروع کرد به زنجموره و گریه و لعنت به بخت سیاهی که دارد. هر چه می‌کرد حال و هوایش عوض بشود موفق نبود، فقط و فقط به خنده‌ها فکر می‌کرد. شروع کرد به تحقیق. اینترنت، دوستان، آشنایان و ... اما هیچ جا و هیچ کس چنین تجربه‌ای نداشت. طاقتش تمام شد. دوربینِ خواهرش را امانت گرفت. خواهرش که رسید بیخود گریه می‌کرد، دوربین را داد و  محکم در آغوشش گرفت. قبل از رسیدن شوهرش گوشه کوچکی از سقف کاذب را کنار زد و دوربین را خیلی ماهرانه طوری کار گذاشت که پیدا نباشد. شوهرش مثل همیشه آمد، رفت دستشویی و صدای خنده‌ها. تا صبح که تنها بشود یک قرن گذشت. شوهرش که رفت دوید سراغ دوربین.
شوهرش از سر کاسه توالت بلند ‌شد. سیفون را ‌کشید. دست و صورت را شست و ‌آمد سراغ حوله که متوجه دوربین بالای سرش ‌شد. آمد نزدیک‌تر. با دقت نگاه کرد بعد نگاهی به کاسه توالت انداخت و قاه قاه شروع کرد به خندیدن، در توالت را باز کرد و او را صدا ‌زد. خودش را دید که پشت در توالت گوش ایستاده بود و یکهو غافل‌گیر شد از باز شدن در. شوهرش بیشتر ‌خندید و  دوربین را به او نشان ‌داد. دید که خجالت می‌کشد، شوهرش را بغل می‌کند و سفت می‌چسبد به شانه‌های او...

نقاشی:

خواب خرد باعث بیداری هیولاها می شود، فرانسیسکو گویا، 1799

106

اون شب که بارون اومد
...
باران با شدت می‌خورد به موهای چربش و آب راه می‌افتاد روی گردنش، از یقه‌ داخل پیراهن می‌شد و دستِ آخر قاطی عرق و موهای تنش گم می‌شد. کمی که از باران گذشت موهایش دسته دسته شدند و قطره‌ها‌ی آب موهای روی پیشانی می‌چکید روی عینک و بیرون را پیشِ چشمانش تار می‌کرد، بعد می‌رسید به لب‌ها و دهان که مزه شوری در دهانش ایجاد می‌شد. بوی بدِ عرقش می‌آمد و خیسی و چسبناکی تَنَش اعصابش را خرد کرده بود. خودش را لعنت می‌کرد که چرا دیر به دیر حمام می‌رود. همان حوالی خانه، پیرمرد مفلوکی را دید که در درگاهی بانک افتاده و سرش را روی بازوی چپش گذاشته است. دو، سه بار تکانش داد اما جوابی نشنید. زنده بود، بدنش گرم بود اما چیزی نمی‌گفت. با خودش گفت لابد ضعف کرده، رفت ساندویچی خرید و گذاشت در برابر پیرمرد. نوشابه را که زمین گذاشت صدای برخورد شیشه و مرمرهای درگاهی پیرمرد را بیدار کرد. بلند شد نشست. سرش را خاراند و آروغ بدبویی زد. دستی به صورتش کشید و بعد انگشت کوچکش را داخل گوش کرد و شروع کرد به خاراندن. مرد را که روبروی خودش دید خندید. آشغال‌های زرد رنگ گوش را در می‌آورد و آهسته می‌خندید. بعد که شروع کرد به خاراندن بدنش صدای خنده بلندتر شد طوری‌که از زور خنده پاهایش ناخواسته روی زمین دراز شد. کم کم صدای خنده بالاتر رفت و به فریاد تبدیل شد. مرد  ترسید و به سمت خانه‌ی خودش رفت. عقب را نگاه کرد و فهمید پیرمرد هم بلند شده و با نعره‌هایی شبیه خنده دنبال سرش می‌آید. دوید که زودتر برسد به درِ خانه. کلید انداخت. نگاهی به کوچه انداخت. پیرمرد دیگری هم رسیده بود به قبلی. یکی دو نفر هم از سر کوچه نزدیک می‌شدند. وحشیانه می‌خندیدند. وارد خانه که شد همه‌جا تاریک بود. بوی نا می‌آمد، چیزی میان بوی کافور و بوی ضُحم ماهی. چراغ را روشن کرد. دید پیرمردها و پیرزن‌هایی با صورت‌های چروکیده بغل به بغل کنار هم نشسته‌اند و به میان سالن خیره شده‌اند. همه لخت بودند و چین و چروک تمام بدنشان را گرفته بود. میان سالن کودکی‌های خودش را دید که گریه می‌کند و پیرمردها و پیرزن‌ها به شماتت سر تکان می‌دهند.  کودکیش حیران و سرگردان دنبال چهره‌ی آشنایی می‌گشت.   

نقاشی:
سالومه، اسکار کوکوشکا، 1906

Saturday, November 14, 2015

105

آه، کوروش- پایان.
صدای مهمانی‌ جن‌ها در اتاق کنفرانس لحظه به لحظه بیشتر می‌شد...تقریباً رسیده بود پشت در اتاق کنفرانس. صدای قهقهه، صدای ناله‌های شهوانی، صدای ریزخند و پچ پچ و نجوا. مادرش همیشه جن را علامت گناه می‌دانست. اعتقاد مادر مرحومش این بود که جن عذاب خداست برای کسانی که گناهی نابخشودنی مرتکب می‌شوند. او هم گناهکار بود. خودارضایی. مخصوصاً خودارضایی دیشب آن‌هم به‌یاد خانم منشی. یقین پیدا کرد آن‌چه از صبح رخ داده، تمام این بدشانسی‌ها، همه و همه معنادار هستند. خدا خوب حقش را کف دستش گذاشت. حکمتت رو شکر خدا. چشمانش پر از اشک شد. دست‌های لرزانش دستگیره‌ی در اتاق را لمس کرد. اجنه چنان فریاد زدند که انگار به اوج لذت رسیدند. حتم پیدا کرد درست فهمیده است. خدا می‌خواست در در این مهمانی زشت اجنه، کثیفی کار او را یادآور شود. برای بار هزارم به خودش قول داد دیگر این کار شنیع را نکند. دلش به هم خورد از بی‌ارادگیش و ناگهان درد شدیدی در دست چپ خود احساس کرد. درد از بالای شانه کشید به قلبش، انگار گلوله خورده باشد. قفسه‌ی سینه‌اش داشت می‌ترکید. به خر خر افتاد. سخت نفس می‌کشید و برای حفظ تعادل به دیوار روبروی در تکیه داد. نفسش به زور بالا می‌آمد. یک دست را گذاشت بر سینه‌اش و گلدان از دست دیگرش رها شد و با صدای مهیبی شکست. چشمانش سیاهی رفت و بر زمین افتاد. نیمه بیهوش بود. صدای داخل اتاق ناگهان قطع شد. یکی دو دقیقه که گذشت در اتاق کنفرانس باز شد. آبدارچی هراسان بیرون آمد و تا او را دید که افتاده، نشست روبرویش و با لکنت زبان صدایش زد. آ..قا... کوروش، آ...قا...کوروش. نمی‌توانست پاسخ بدهد. آبدارچی چند سیلی به گوش او زد. از بیهوشی او که مطمئن شد رو به اتاق گفت: بیا بیرون، سکته کرده بدبخت مثکه. تو با دربست  برو تا کسی نیومده. من زنگ بزنم اورژانس. 
کوروش در آن لحظاتِ آخرِ هوشیاریش خانم منشی را شناخت. 

نقاشی:

روسپی‌خانه‌ی آوینیون، پابلو پیکاسو، 1907

Thursday, November 12, 2015

104

آه، کوروش. دو. 
حالا در طبقه‌ی هشتم تنها بود.  هیچ صدایی جز صدای برخورد انگشتانش با کیبورد به گوش نمی‌رسید. با تاریکی هوا ترس آهسته آهسته به سراغش آمده بود اما چاره‌ای نداشت. حوالی ده و نیم بود که کار تمام شد. از این‌که می‌بایست از اتاق دربسته پا بگذارد به راهروی تاریک خوف به دلش افتاد. شالش را انداخت دور  گردن و کتش را پوشید. کیفش را برداشت. در را باز کرد. بیرون تاریک بود و تنها نورِ اتاق راهرو را روشن کرده بود. ضربان قلبش زیاد شد. مثانه‌اش داشت می‌ترکید. حتی تصور هم نمی‌کرد در این تاریکی به توالت‌هایی برود که جن دارند. خواست چراغ اتاق را خاموش کند که دید نور اتاقش اگر نباشد همه‌جا تاریکی مطلق فرو خواهد رفت. رفت بیرون اتاق ایستاد، دسته‌ی کیفش را محکم‌تر در دستانش فشرد و چراغ اتاق را خاموش کرد. تاریکی محض در برابرش قرار گرفت. ترسید کسی پشت سرش باشد. فوری کلید انداخت برای قفل کردن در. هر چه کلید را چرخاند قفل نچرخید. وحشت تمام وجودش را گرفت. حس کرد رعشه‌ای از سر شانه‌هاش شروع شد و رسید به بالای باسنش. بالاخره کلید را توانست بچرخاند. دستانش به وضوح می‌لرزیدند. حس کرد خیس عرق شده است. چشمانش را بست و دوباره باز کرد. باز هم تاریکی بود و ترس و فکر جن. طاقتش تمام شد. دوید سمت نور باریکی که از دگمه‌ی آسانسور افتاده بود کف سالن. کم مانده بود بزند زیر گریه. دلش تنگ شد برای کنج اتاقش. برای توالت. برای خالی بودن مثانه. رسید به آسانسور و دگمه را فشرد. نفس نفس می‌زد و صدای تپش قلب خودش را می‌شنید. چشمش داشت کم کم به تاریکی عادت می‌کرد که صدای پچ‌پچی را شنید از اتاق کنفرانس شنید. حتماً جن‌ها بودند. آسانسور را دید، از طبقه‌ی چهارم تکان نخورده بود. چهارمی‌ها دوباره در را درست نبسته بودند. از ترس بغضش گرفت. برای رسیدن به راه‌پله باید از جلوی اتاق کنفرانس رد می‌شد. گلدان روی میز منشی را برداشت و شروع کرد به بسم‌الله گفتن. هر چه نزدیک‌تر رفت، سر و صدا بیشتر شد. انگار مهمانی جن‌ها بود...

نقاشی:
کلیمت در جامه‌ای به رنگ آبی‌ِ کمرنگ، 1913، اگون شیله

103

آه، کوروش. یک. 
...
قهرمان قصه‌‌ی ما نامش کوروش است. کارمند یک شرکت معتبر واردات و صادرات که به تازگی و با پارتی بازی استخدام شده است. به دلیل وسواس‌های خانوادگی و برخی مشکلات که نمی‌توان به‌راحتی توضیح داد در سن چهل و یک سالگی کماکان عذب است و حتی یک رفیق صمیمی هم ندارد. کوروش وسواس بیماری و سلامت جسمانی دارد. علی‌رغم این‌که خیلی مبادی آداب است اما در لیوان کسی چایی نمی‌خورد، نوشابه و چیپس و پفک، به قول خودش این آت و آشغال‌ها، را سرطان‌زا می‌داند و غذای اداره را هم سالم نمی‌داند. یعنی همیشه از منزل برای خود غذا می‌آورد. توالت رفتنش خیلی طول می‌کشد و بعداز توالت حداقل سه بار دستانش را با کف غلیظ صابون باید بشوید. طبیعی است که همکارانش از او دل خوشی نداشته باشند و در نتیجه گاهی او را دست بیاندازند و سرِکار‌ بگذارند. مثلاً امروز صبح سر میز صبحانه دست به یکی کرده و به‌دروغ سر هم کرده بودند که در دستشویی طبقات پایین‌تر جن دیده شده است. بیچاره کوروش از ترس، قید توالت رفتن را زده بود. فراموش کردم که بگویم کوروش به شدت ترسوست و این نکته را همکاران به تازگی در مورد او دریافته‌اند. امروز ویژگی‌های مثبتی هم برای او داشت، خانم منشی، کسی که دلش پیش او گیر کرده بود، کپی حجم عظیمی از مدارک مدیرعامل را با یک غمزه انداخته بود روی دوشش تا بتواند برود و به قراری برسد. کوروش خیلی ذوق‌زده شده بود. همین که خانم منشی با او حرف زده بود برای او یک دنیا ارزش داشت. خانم منشی تمام ویژگی‌های مدنظر او را داشت. فقط پوشش او مناسب نبود و زیاد با آبدارچی می‌گفت و می‌خندید. کوروش تقریباً تا آخر وقت درگیر کارهای خانم منشی بود و ناچار پرونده فرار مالیاتی مانده بود برای آخر وقت. پرونده‌ای که تا آخر شب می‌بایست تمام شود. رییس کوروش یعنی آقای جان‌بزرگی گفته بود اگر این پرونده تمام نشود بهتر است فردا پایش را در اداره نگذارد. آقای جان‌بزرگی دنبال بهانه‌ای بود تا از شر او خلاص شود چرا که از پارتی‌بازی خوشش نمی‌آمد. ساعت کاری که تمام شد همه رفتند. آبدارچی، که مثل همیشه آخرین نفر بود برای خداحافظی آمد و با لحنی عجیب و غریب به کوروش گفت که حراست اعلام کرده با توجه به احتمال حضور جن در اداره بهتر است کسی تا دیروقت در اداره نماند و البته بیرون اتاق یک شکم سیر از دیدن چهره‌ی رقّت انگیز او خندیده بود.

نقاشی: خودنگاره، فرانسیس بیکن، 1971

Saturday, November 7, 2015

102


اَبر
... 
به پیرمرد گفت: 
- توروخدا نرو، اگه بری دلم تنگ میشه. 
پیرمرد اما هیچی نگفت. با چشمای خاکستریش زل زد میون دو چشم پسرش و لبش لرزید. پسرش یهو حس کرد که دستای پیرمرد سرد شده‌ن. دل پسر پر کشید به آسمون دنبال پدرش. این‌ور رو گشت نبود. اون‌ور رو گشت نبود.  خسته که شد نشست رو یه ابر خوشگل و شروع به گریه کرد. بارون عجیبی شروع شد. خدا خشمش گرفت و رعد و برق فرستاد برا بنده‌هاش. 
سه روز پشت هم بارون بارید و انگار ابرا به این زودیا نمی‌خواستن بی‌خیال بشن. یه دختر چشم درشت رو زمین، میون این شهر شلوغ، پلکاش رو زد به هم و به گربه‌ا‌ش گفت:
- من میدونم چرا بارون میاد. یکی دلش گرفته. نشسته اون بالا هی گریه می‌کنه. 
رفت پشت بون خونه‌شون نشست و رو به آسمون داد زد:
- من دلم خورشید می‌خواد. آهای پسره‌ی گریه‌ئو چرا اینقده گریه می‌کنی؟
پسر دماغشو کشید بالا و ازون بالا نیگا کرد به چشمای درشت دختر و گفت:
- دلم خیلی تنگه، دیگه هیشکی پیشم نیست. 
- من بیام پیشت؟ 
پسر شونه‌هاش رو انداخت بالا، اما تهِ دلش آرزو کرد دختر بیاد پیشش. دختر فهمید پسر چه آرزویی کرد. به گربه‌ش نیگا کرد و با خودش گفت چیکار کنم، چیکار نکنم و آخرش یه فکر خوب رسید به کله‌ش. آروم دم گوش گربه‌‌ش گفت: 
- الان می‌رم میارمش پایین. تو همین‌جا بمون. باشه پیشولیِ خودم؟
پیشولی دو بار پلکاشو به هم زد و دمشو تکون داد یعنی که نرو، دیگه برنمی‌گردی. دختر به دلش بد افتاد اما پر کشید رفت رو همون ابری که پسر نشسته بود و گفت: 
- اگه دلت خیلی تنگه یه کم ابر بخور، ابر که بخوری شیکمت گنده میشه، جا برا غصه‌ها باز میشه، دیگه دلت تنگ نمیشه. 
پسر گریه‌ئو با تردید گفت:
- تو از کجا می‌دونی؟
دختر گفت 
- مامانم همیشه می‌گه. 
پسر گریه‌شو تموم کرد و شروع کرد به خوردن ابرا. همه‌ی ابرها رو که خورد فقط موند همون ابری که نشسته بودن روش. یه نیگا کرد به دختر و گفت:
- اگه اینم بخورم هر دومون میفتیم پایین. اونوخ چی میشه؟ میریم پیش بابام؟
دختر دلش گرفت، اشک اومد به چشماش. هیچی نگفت، پسر رو بغل کرد و بوسید. پسر هم ابر آخر رو خورد و هر دوشون خوردن زمین.  بارون تموم شده بود، خورشید خانوم بیرون اومده بود و مردم شادی می‌کردن. پیشولی هر چی به آسمون نیگا می‌کرد می‌دید همه‌جا ابریه،  ابرای قرمز. قرمزِ قرمزِ قرمز. 
نقاشی:
خودکشی دوروتی هِیل، 1939، فریدا کالو

Wednesday, November 4, 2015

101

اما آن‌ها مرده بودند.
....
رعشه افتاد به ستون فقراتش از سرما. خودش را روی صندلی جابجا کرد. کاپشن مانده بود زیرش. با تقلا کاپشن را آزاد کرد. نفس که بیرون می‌آمد از دهان خودش یا همسرش مه سفیدی تشکیل می‌شد. این همه سرما در این وقت سال سابقه نداشت. ماشین را که می‌خواست پارک کند همسرش پیاده شد. تا مرد ماشین را قفل بزند و برسد به همسرش حفاظ جلوی در هم باز شده بود. هر دو از سرما می‌لرزیدند. زن صورتش را پنهان کرده بود زیر شال رنگی که همیشه دل مرد را می‌لرزاند. نگاه‌شان گره خورد به هم، هر دو خندیدند. 
ناگهان صدایی از داخل خانه به گوش رسید. انگار دو نفر در حال دعوا باشند. صدای جر و بحث و دعوا. هر دو ترسیدند و دوباره به هم نگاه کردند. زن آرام رفت در بغل مرد و صدای تپش قلب خودش را شنید. مرد هول شد. نمی‌دانست چه باید بکند. زن را چسباند خودش، پیشانیش را بوسید گفت: 
نترس. چیزی نیست. 
کلید انداخت و در را باز کرد. مرد و زنی داخل نشسته بودند و مشغول دعوا بودند. مرد بازوی زن را فشرد و بغض کرد. زن ماتش برد به زن و شوهری که داخل خانه بودند:
هر دو نشسته بودند روی مبلِ روبروی در، بحث‌ بالا گرفته بود. زن ناراحت شد، بافتنی دستش را کوبید به زمین و گلوله کاموا باز شد و آمد تا دمِ در. مرد عربده می‌کشید. هر دو بلند شدند از روی مبل. زن ایستاد در برابر مرد و او هم با تمام توان فریاد زد. مرد، زن را هل داد روی کاناپه، خم شد روی صورتش. زن جیغ کشید. چنگ انداخت به صورت مرد و خراشید گونه‌هایش را. 
بیرونِ در، شوهر سر زن را در آغوش خودش گرفت، گفت: 
نبین، حالاست که کشیده را بزنم.
هر دو نشستند روی سنگ‌های سرد راه‌پله. زن جواب داد: 
بیا برگردیم. این کابوس تمامی ندارد. 
مرد در خانه را بست. دو قفل کرد، حفاظ را کشید و قفل بعدی را زد. آرام و بدون سر و صدا برگشتند داخل ماشین. هوا سرد بود. از دهانشان مه سفیدی بیرون می‌آمد. آسمان سرخ شده بود.

نقاشی:

اتاق نشیمن در نوئلینگباخ، 1911، اگون شیله

Monday, November 2, 2015

100

آقای منبتی راحت‌تر از همیشه بیدار شد. دستشویی که رفت، برعکس هر روز، خیلی زود بیرون آمد. نه یبوست اشکش را درآورد نه پروستات. موهایش را که شانه می‌زد در برابر آینه‌ی قدی، فکر کرد امروز حتماً سری بزند به سلمانی. تا صبحانه بخورد، لباس بپوشد و واکسی بزند به کفش‌ها ساعت رسید به یازده. عصا را برداشت و قبل از رفتن، به عادت این شش ماه گذشته، دستمال برداشت تا گَرد قابِ عکسِ ملوک‌ خانم را بگیرد. حیرت کرد، یک هفته می‌شد که بیرون نرفته بود و لاجرم قاب گردگیری نشده بود اما با این‌حال قاب تمیز بود و ملوک خانم شفافِ شفاف. لبخندی زد و زیر لب گفت: کجایی بی‌معرفت. عکس پاسخ داد: همینجام آقا منبتی. گلدونا رو آب دادی؟ آقای منبتی لبش را گزید، در دل لعنتی فرستاد بر شیطان و بعد از آب دادن گل‌ها به راه افتاد. یاد اخبار دیروز افتاد که می‌گفت سالمندان در اثر تنهایی خیالاتی می‌شوند. ترسید از اینکه با خودش فکر کرده بود قاب عکس حرف زده است. هوا سوز داشت و آقای منبتی خوشحال بود از این‌که دیروز توانسته بخاری را به راه بیندازد و حالا خانه‌ی گرم و نرمی چشم انتظار بازگشتش است. نرسیده به چهارراه دختری را دید عین مهین‌تاج، دخترعمویش. پیش از ملوک خانم  این دو با هم سر و سری داشتند اما از بد حادثه مهین خانم به دلیل ذات‌الریه از دست رفته بود. دختر متوجه آقای منبتی شد، لوند خندید، چشمکی زد و بوسه‌ای حواله‌ی او کرد. پیرمرد خشکش زد. حال عجیبی داشت، حالی که از مدت‌ها پیش حتی با ملوک خانم هم دیگر به او دست نمی‌داد. از شرم سرخ شد، سریع پیچید به سمت سلمانی. ملوک خانم را دید که اخم کرده و ایستاده دم مغازه‌ی آقا منصور.  بر دل سیاه شیطان دوباره لعنت فرستاد و بی‌معطلی وارد مغازه‌ی سلمانی شد. نشست، نفسی تازه کرد و منتظر ماند نفر جلویی کارش تمام شود. اسم خودش رو از زبان آقا منصور شنید:
بیچاره آقا منبتی، بعدِ مرگِ زنش خیلی پریشون بود. دیگه نیومد سلمونی. باورت میشه؟ سرصُبی جنازه‌شو کشیدن بیرون از اون خونه. شده بود عینهو درویشا. ریش بلند، مو بلند، مثه برف سفید. مرد شریفی بود. یه عمر با عزت و احترام تو محل زندگی کرد. مثکه دیشب اومده بخاری رو راه بندازه، گاز نشت کرده و تموم. 

نقاشی از رنه ماگریت، 1937

Thursday, October 29, 2015

99

از خونی که بر زمین ریخت
خیسِ عرق از خواب پرید. نفس نفس می زد. خواب هولناکی دیده بود. در خواب هیولایی با زنش معاشقه می‌کرد. نشست در رختخواب، صدای تپش قلبش را به وضوح می‌شنید. چشمش افتاد به جای خالی زنش. با هر دو دست شروع کرد به مالیدن شقیقه‌های خودش. هر چه فکر کرد یادش نیامد که همسرش کجاست این وقت شب؟ صدای ریزخند و پچ‌پچه‌ای از بیرون به گوشش رسید. تپش قلب بیشتر شد، ملحفه را کنار زد و بلند شد شلوار پوشید. رسید به در و از لای در نیمه باز اتاق بیرون را نگاه کرد. کسی نبود، تنها نور باریکی از اتاق کتابخانه افتاده بود روی فرش لاکی رنگ راهرو. آهسته در را باز کرد و پاورچین رفت به سمت اتاق کتابخانه، زنش، با لباس زیر، نشسته بود روی پاهای مرد غریبه‌ای و پشت به او داشت حرف می‌زد و از خنده ریسه می‌رفت.  تکیه داد به دیوار و نفسی تازه کرد، دهانش خشک شده بود و زبانش انگار که چوب باشد در دهانش نمی‌چرخید. آب دهانش را قورت داد و دوباره نگاه کرد. درد شدیدی پیچید در سرش. ضربان قلبش تندتر شد. دید زنش لخت در آغوش مرد غریبه وول می‌خورد. بغضش گرفت، خشمگین دوید به سمت آشپزخانه و ساطور  سبزی خرد کنی را از روی میز برداشت. هنوز سبزی‌های قرمه‌‌ی دیشب چسبیده بودند به ساطور. دوید به اتاق کتاب‌خانه، کسی نبود. حتی چراغ هم روشن نبود. زیر لب گفت:
-        حرومزاده‌ی کثیف.
صدای آهِ کش‌دار زنش را شنید. این‌بار از اتاق خواب. دوید و چراغ اتاق خواب را روشن کرد. همسرش را دید که زانوهایش را جمع کرده در سینه و انگار هزار سال است که خوابیده. دندان‌هایش را به هم فشرد. چشم‌ها را باز و بسته کرد. مرد غریبه را دید که از پشت پنجره زُل زده بود به همسرش و مشغول خودارضایی بود.  ساطور را پرتاب کرد به سمت پنجره. شیشه‌ها خرد شدند. زنش با جیغ کوتاهی از خواب پرید فریاد زد:
-        چی شده محسن؟ چی‌کار کردی؟ دزد اومده؟
دیگر صدایی نمی‌شنید الا نفس‌های خودش، انگار که در آب غوطه‌ور باشد. با تنفر زنش را نگاه کرد که ترسیده بود. فاحشه‌ی کوچکی را می‌دید که با مهارت در حال بازی کردن نقش کسی است که از خواب عمیقی بیدار شده است. به آن سوی تخت رفت، تکه‌ای شیشه برداشت. زنش از تخت بیرون پرید و تا بدود بیرون پایش سُر خورد و افتاد دمِ درِ اتاق. دوید بالای سر زنش. زن با گریه التماس می‌کرد. مرد غریبه را دید که ایستاده در راهرو، با انگشت سبابه دست راست می‌کِشد بر گلوی خودش، و سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد. نشست بر سینه‌ی زنش. دستش را بلند کرد و با تمام توان فرود آورد. خون پاشید.  
مجسمه‌ی قابیل، اثر هنری ویدال، باغ تویلری، پاریس.

Tuesday, October 27, 2015

98

گودال
پیرمرد زیر لب چیزی را با خودش نجوا می‌کرد. موهایش نامنظم روی صورتش ریخته بود و نفس نفس می‌زد. کلاه سبز رنگ پشمی به سر داشت و ته مانده‌ی سیگاری خاموش بر لبش بود. سیم درازی را بسته بود به یک گونیريال بقچه‌ای را گذاشته بود روی گونی و کنار اتوبان با خودش می‌کشید. کج و راست راه می‌رفت و گاهی بوق ماشینی به یادش می‌آورد که حواسش نبوده و راهش کشیده به وسط اتوبان.  نیمه‌های شب بود که ماشینی ایستاد کنارش تا آدرس بپرسد. شیشه را پایین داد، قیافه پیرمرد را که دید عذری خواست و رفت. پیرمرد اندکی خیره شد به ماشینی که می‌رفت و راهش را ادامه داد. جلوتر ماشینی ایستاد، یک ظرف نذری به او داد. پیرمرد سری تکان داد به تشکر و مشغول شد به خوردن. ماشین که می‌رفت پیرمرد خیره شد به رفتنش. غذا تمام شد. دندان‌های پیرمرد از سرما به هم می‌خورد. یکی دو بار تعادلش را از دست داد و با زانو زمین خورد. شلوارش پاره شد و خونی، هر بار اما دست گذاشت بر زانوانش و دوباره ایستاد، نفسی تازه کرد و به راه ادامه داد. نزدیک پارک جنگلی که شد از روی گاردریل‌ها گذشت، بقچه و سیمش را از زیر رد کرد و داخل انبوه درختان شد. حرکت از میان درختان کارش را سخت‌تر کرده بود. صدای نفس‌هایش به گوش خودش می‌رسید. سینه‌اش عجیب خِس خِس می‌کرد. بالاخره رسید به جایی که می‌خواست، نزدیک باریکه‌راهی که از میان جنگل می‌گذشت. ایستاد. سیم را ول کرد. بیلچه‌ای را از داخل بقچه  برداشت. شروع کرد به کندن زمین. خوب که گود کرد زمین را آمد بیرون از چاله، سیگار دیگری روشن کرد و زل زد به تاریکی میان گودال. اولین ماشین که پیچ خورد و آمد میان باریکه‌راه جنگلی بلند شد، خاک شلوارش را تکاند. مشتی میخ و پونز و سوزن از داخل بقچه برداشت و رفت میان جاده پاشید. ماشین دوم که رسید بوق زد در اعتراض ایستادنش میان جاده. فرمان را کنار گرفت و از روی میخ‌ها رد نشد. پیرمرد با حسرت رفتن ماشین را دید و آه سردی کشید.

نور ماشین سوم  را که دید دوید به سمت بقچه.  قمه‌ را بیرون کشید و تیغه‌ی قمه درخشید در تاریکی شب. دوید صد متر جلوتر از جایی که میخ‌ها را ریخته بود پشت درختی پنهان شد. ماشین رد شد. پنچر شد و اندکی بعد ترمز کرد، درست روبروی پیرمرد...راننده پیاده شد.  پیرمرد دوید.
نقاشی:
"اثر خالی، ۱۹۶۵"، رنه ماگریت

Thursday, October 22, 2015

97

سیلویا قسمت پنجم- پایان
پلک می‌زنی
صدای کلیدی می آید که می‌چرخد میان قفل. یک ساعت دیگر اذان است. چیزی نمی‌خواهی ؟
مِراخ می‌گفت چمدانش را باز کرده و در اتاقِ کتابخانه چیده وسایل را، مخصوصاً خانه‌ی دیگران همیشه مراعات می‌کرد. کفش را گذاشته در جاکفشی. چایی را به راه کرده و حمامش را رفته است. در دستشویی مشغول تراشیدن ریش بوده که تو با مقصودی رسیده‌ای، مضطرب. نفهمیده‌ای که کسی هست در خانه. مِراخ در دستشویی مانده که چه کند و مبادا مزاحم باشد که فهمیده قضیه از چه قرار است. موبایل در جیبش بوده و پیام داده به من. تا برسم کار از کار می‌گذرد. 
کلید را که چرخاندم، مقصودی لم داده بود بر راحتی نازنینم با زیرپیراهنی و سیگار دود می‌کرد که از جا پرید و سلام کرد. خوب خاطرم نیست بعد چه شد. اول تو را دیدم یا مِراخ بیرون پرید؟ یادِ دوری مانده در ذهنم که اول مراخ دوید و هر دو دستم را گرفت. بغلم کرده بود به دلداری و به کردی قسم ‌می‌داد که بدترش نکن. تا برسم به تو مراخ را می‌کوبم به در ورودی، بیرونش می‌کنم، مقصودی فرار می‌کند. در را سه قفل می‌کنم و نگاهت می‌کنم. می‌لرزی. می‌بینم که می‌لرزی. اما با همان لج همیشگی خودت را از تک و تا نمی‌اندازی. رنگت شده گچ دیوار. زیپ شلوارت باز مانده و پیرهن سفید گل‌دارت را پوشیده‌ای. درست جلوی در دستشویی می‌رسم به تو، مشت اول، پرتاب می‌شوی به اتاق کتاب‌خانه. تلو تلو خوران بلند می‌شوی، نیم‌بند روی پاها می‌ایستی، آرام می‌گویی بی‌شرف. لب‌ها بنفش با لبخند کم‌رنگ. مشت دوم. سرت کوبیده می‌شود به به کنج‌ِ تیزِ قفسه‌ی آخر کتابخانه. خون از دهانت. می‌نشینم بر سینه‌ات. دوبار دیگر، سه بار دیگر، چهار بار دیگر، تا فهمیدم که تمام شدی. بلند می‌شوم، گیج می‌نشینم کنارت. قپانی که می‌برندم بیرون مِراخ بر سرش می‌کوبد و مویه می‌کند، به کردی. 
مژه‌ها بر هم می‌آید.
آمرزشی نیست سیلویا در تاریکی و هراس. سیاهی مطلق است، بی هیچ نقطه روشنی در انتها. ماندن میان عطر موهای تو آمرزشی نیست سیلویا. 
پلک می‌زنی، 
صدای کلیدی می آید که می‌چرخد میان قفل، حاضری؟
نقاشی: 
برای پرداخت اجاره چه غلطی بکنیم؟ یا قاتل شهر کمدن، اثر والتر سیکرت، 1908

Wednesday, October 21, 2015

96

سیلویا قسمت چهارم
پلک می‌زنی
سرد است زمین. کاش زودتر تمام شود این دو سه ساعت. 
مراخ اهل گله نبود اما بار آخر که رفتیم جیحون آباد گفت کم پیدا؟ زانوی چپش دوباره شروع کرده بود به درد، قرار شد بیاید تهران. بی خبر آمد. صبح اول وقت. می‌گفت تا کسی پی نبرد به درد بی‌درمان پاها، دلتنگی را بهانه کرده و آمده است. درست فردای روزی که خبر دادی شش ماه پیش از آن بی اطلاع من سقط کرده‌ای.  دلشوره گرفتم از آمدنش که عُنُق باشی در خانه. مِراخ زود می‌فهمید چه خبر است. از اداره تا ترمینال و بعد خانه و ترافیک آنقدر بود که بشود حوالی ده و یازده، قبل از رفتن زنگ زدم، جواب ندادی، بس‌که عجله‌ای شد کار یادم نماند دوباره خبرت کنم که مراخ آمده است. معاون جدید سر مرخصی گیر بود. استرس داشتم و باید زود برمی‌گشتم اداره. ظهر پیام مراخ رسید که:
بیا، خانه خراب شدی. 
یا امام حسین، چه شده است؟ شروع کردم به زنگ زدن. جواب نمی‌داد. تو کجا بودی؟ بعد از هزار بار بوق خوردن جواب دادی و به صدای خفه گفتی نمی‌توانی صحبت کنی. نگذاشتی از مراخ بگویم که خانه است و تنها و زودتر بِرِس به خانه. روز کلاست بود. این اواخر همین بود تلفن جواب دادن‌هات. دلشوره بیشتر شد. اتفاقی افتاده بود لابد. به دعوا دوباره ساعتی گرفتم از معاون. رسیدم خانه. یک جفت کفش مردانه مانده بود پشت در، کفش مراخ نبود. 
مژه‌ها بر هم می‌آید
برگ ریخته میان حیاط دانشکده، خرامان می‌رسی. بالا بلند و مغرور. چند طرّه بیرون مقنعه گذاشتی مثل همیشه. قرصِ صورت ماه و چانه مثلثی با بینی استخوانی. ای بدبختی. می‌پرسی کلاس نیست آقای فلانی؟ جویده می‌گویم چرا هست، اما حیف نمی‌شود قدم زدن بر این برگ‌ها اگر به کلاس برویم؟ نخودی به خنده باز می‌شود لبانت. پاییز می‌شود بهترین فصل جهان. 

نقاشی:
اضطراب، ادوارد مونش، 1894

Tuesday, October 20, 2015

95

سیلویا قسمت سوم
پلک می‌زنی
وقت ناهار است، غذا را کسی می‌گذارد داخل سلول، نگاهت می‌کند. چیزی می‌گوید. می‌رود
مژه‌ها بر هم می‌آید.
خوش می‌کنی خودت را، دلت را به خیال این ده دوازده ساعت باقیمانده تا قبل از اذان صبح. می‌آید. پیراهن بلندش را پوشیده،  تا بالای زانو. با طرح اناری که پاره شده و دانه‌هاش ریخته روی پیراهن، قبلِ ران‌هایش. بوی خوش موهایش و دست ظریفش کشیده می‌شود روی زبری ریشِ تو. رطوبت موهایش می‌رود به پوست تو. آخ سیلیویا، آخر به شر شدیم.  می‌خندد با دندان‌های صدفی‌اش و می‌گوید که انقدر گرفته نباش، خوب باش. کلاس معرق خوبی پیدا کرده‌ام،  همین نزدیک خانه‌ی خودمان. دیروز ثبت نام کردم. نباید به افسردگی میدان داد. خودت گفتی. استادش آقای مقصودی است. میان‌سال. محبت کرد امشب تا دم خانه رساند مرا. می‌گفت دستی به ظریفی دستانم مدت‌هاست که ندیده. مراقب هستی سیلویا؟ این قبیل مردهای مهربان همیشه ریگی به کفش دارند. مکدر نباش عزیزِ جانم. جای حسادت نیست. پیرمرد است و به این حرف‌ها نمی‌خورد. به این حرف‌ها نمی‌خورد. به این حرف‌ها نمی‌خورد. صدای سیلویا می‌پیچید داخل سلول. انارها رنگ می‌دهند به سپیدی پیراهن. همه‌جا قرمز می‌شود. غلتی می‌زنی. آقای مقصودی با یقه‌ی بازش سر می‌رسد، مثل همیشه موهای سینه‌اش پیداست. با همان شیطنت چشمانش سلامی می‌کند و می‌دود میان مه.
نقاشی
the white ribbon, Marcel Antonio

Thursday, October 15, 2015

94


سیلویا قسمت دوم
پلک می‌زنی
بوفه راه افتاده میان سالن. قیژ و قیژ چرخ‌های زوار در رفته زیرش عذابت می‌دهد.
مژه‌ها هم می‌آید.
مِراخ سرحال شده، با همان خنده‌ی همیشگی که نشسته بر کنج لبش داد می‌زند «شنا بریم؟ شنا بریم توله سگ؟»، دست هم را می‌گیرید با ساک سربازی پدر و می‌دوید میان ظهر لامروت خیابان و می‌زنید به آب. کجاست آن دست‌های شفابخش مِراخ؟ پایین پنجره داد زدی که بیا، آمد میان ایوان، بیا توله‌سگ. می‌دوی از بالای بام خانه چشم‌ می‌اندازی به حیاط خانه‌ی روبرو که تازه آمده‌اند. زن همسایه سخاوتمند با تن لخت دراز کشیده کنار حوض و عینک آفتابی زده. پدر سر می‌رسد. مِراخ می‌ترسد. از ترس زبانش می‌گیرد تا ابد و تو گیر می‌کنی  میان یک تن سفید با مایوی قرمز رنگ. می‌دوی دور کولر، می‌دوی دور کولر. نگذار دست پدر برسد به تو که سیاه می‌شوی. نگذار بترسی مِراخ، نگذار لکنت بگیرد زبانت که هر حرف از دهانت بشود آرزوی کورمانده‌ی دل من. نگذار ساکت بشوی تا ابد مِراخ. نگذار. مژه‌ها را که بر هم بزنی دیگر کمربندی از پدر یادت نیست. نگاه خشمگینی باقی نیست.
پلک می‌زنی.
بوی گُه پتو را قاتی هوای یخ سلول می‌کشی داخل دماغت. درد گلو امانت را بریده. تب و لرز کرده‌ای و توان ایستادن روی پایت را نداری. کسی با پوتین راه می‌رود توی  سالن. خشک سرفه می‌کنی. بدون عینک همه‌جا ابری‌ست.



نقاشی، اعدام بانو جِین گری، اثر پل دلاروشه، 1833

93

سیلویا- قسمت اول
راز تاریکی همین است. عادت می‌کنی. مثل تنهایی. مثل یک سلول انفرادی.
اگر چشمانت را ببندی و بعد طوری یواش یواش بازشان کنی که مژه‌ها گره‌خورده باقی بمانند و تنها بشود از لای آن‌ها بیرون را دید همه چیز درست می‌شود. میله‌ها می‌شکنند. سرما تمام می‌شود. بازمی‌گردی به زندگی و دیگر فردایی نیست که نگران سفتی طناب باشی. سیلویا بر می‌گردد. می‌نشیند کنار تو، دستت را می‌گیرد. آرام می‌گوید بچه را سقط کردم. دست می‌کشی بر دستانش که ایراد ندارد، اشتباهی بود که شد. لابد مشکلی بوده، نه این‌که دیگر نخواهی با من بمانی. از میان مژه‌ها اگر بیرون را ببینی. معرق‌کارها همه آدم‌های شریفی هستند، دن ژوان پیدا نمی‌شود میان‌شان. اگر هم باشد از پس سیلویا بر نمی‌آیند. چشم‌ها اگر نیمه باز باشند هیچ وقت صورت سیلویا کبود نمی‌شود، ورم نمی‌کند و از لبش خون نمی‌آید. جای کوبیده شدن سرش نمی‌ماند بر در دستشویی.
پلک می‌زنی.
ایستاده‌‌ای بالای سر سیلویایی که بی‌حرکت دراز کشیده روبروی دستشویی و چشمش خیره مانده به مورچه‌هایی که از میان دشت موهای زیر سرش حالا همه‌جای صورتش دویده‌اند. صورت سیلویا مهتابی‌تر از همیشه شده است و اگر خوب دقت کنی، گوشه‌ی لب‌های کبودش لبخند محوی انگار نشسته است. صدای بوق و زنگ، لگدی که پاهای پوتین‌دار به در می‌زنند یعنی حالا همه می‌دانند که چه اتفاقی رخ داده است. اما هیچ‌کس نمی‌داند.


نقاشی:
سنت پُل در زندان، رامبراند.

92

مراسلات 12- پایان
سرکار خانم سارا کمالی،
با سلام
من احمد حجت‌جلالی هستم. دبیر بازنشسته‌ی یکی از دبیرستان‌های تهران. حدود یک‌ماه پیش این خانه را خریداری کردم و ده روزی می‌شود که به این‌جا نقل مکان کرده‌ام. با توجه به پیگیری‌های بنده از همسایه‌گان هیچ‌گاه شخصی به نام خانم عموزاده در این آدرس سکونت نداشته است و این واحد بیش از پانزده سال متعلق به خانمی ارمنی به نام مارگارت دراُهانیان، همان شخصی که بنده حدود یک‌ماه پیش با او معامله کردم، بوده است. در حال حاضر متاسفانه هیچ اطلاعی از محل سکونت او ندارم. وظیفه‌ی وجدانی خود می‌دانم که به اطلاع شما برسانم اطلاعات شما بسیار ناقص است. بر مبنای صحبت‌های همسایگان قدیمی این مجتمع این خانم سرنوشت بسیار تلخی داشته است، پناه بر خدا. شوهر ایشان به صورت ناگهانی خانه را ترک می‌کند و از ایران می‌رود. خانم مارگارت هم پس از این اتفاق ضربه‌ی عاطفی شدیدی می‌خورد. در این‌حد که یکی از همسایه‌ها شهادت می‌دهد فردای روزی که شوهر ایشان خانه را ترک می‌کند تمام موهای خانم مارگارت سفید شده است. چند روز پس از این اتفاق به‌دلیل مشکلات مالی خانم دراُهانیان به هر دری می‌زند تا بتواند کاری برای خودش دست و پا کند، یکی دیگر از همسایه‌ها شهادت می‌دهد که با چشم خودش دیده که خانم مارگارت به خانه‌ی مردم می‌رود تا با نظافت و سبزی پاک‌کردن و این قبلی کارها بتواند پولی دست و پا کند. پس از مدتی شایان، فرزند شیرخواره ایشان، به دلیل نامعلوم از بین می‌رود. با کمال حیرت یکی از همسایه‌گان هم ذکر کرد که در همان‌زمان شایعاتی وجود داشته است که خود خانم دراُهانیان فرزندش را از بین برده است. از آن به بعد تا همین یک ماه پیش خانم دراُهانیان به تنهایی در این واحد زندگی می‌کرده‌اند و البته بسیار منزوی و گوشه‌گیر بوده‌اند. نکته‌ی دیگری باقی نمانده است. آدم چه چیزها که نمی‌بیند. این همه قساوت میان بندگان خدا؟
با تشکر
احمد حجت‌جلالی

نقاشی
مده‌آ (در آستانه‌ی کشتن فرزندانش)، از یوجین فردینان ویکتور دلاکروز (اوژن دلاکرو)

Thursday, October 8, 2015

91

مراسلات11
خانم عموزاده‌ی عزیز،

نیروهای پلیس با اطلاع‌رسانی همسایه‌گان از بوی نامطبوع یکی از واحدهای مجتمعی در منطقه‌ای حوالی هاپتبانهوف (برلیناتور، خیابان رات‌هاوس، شماره‌ی 25B، طبقه‌ی سوم) به آدرس اعلام‌شده مراجعه کردند. پس از شکستن در مشخص شد که واحد به فردی به نام آقای عزیز تعلق دارد و با کمال تاسف جسد ایشان در منزل پیدا شد. با توجه به شواهد موجود ایشان خودکشی کرده‌اند. تستامنت و نامه‌ خودکشی ایشان هم صحتی بر این مدعاست. پس از گشودن صندوق پستی ایشان ماموران ما متوجه شده‌اند که در فاصله حدود یک‌ماه سه نامه از آدرس شما برای ایشان ارسال شده است. با توجه به تستامنت یافت شده، خانمی به نام مارگارت دراُهانیان و فرزندشان، شایان، وارث تمام دارایی ایشان خواهد بود. از آن‌جا که آدرسی از خانم مارگارت در دسترس نیست، در صورت داشتن اطلاع از مکان ایشان لطفاً در اسرع وقت مراتب را به پلیس آلمان به به آدرس ذکر شده در همین نامه اطلاع دهید.
پیشاپیش از همکاری شما کمال تشکر را دارم.

با تشکر و تقدیم احترام
سارا کمالی
مترجم پلیس آلمان، هامبورگ
بیست و هشتم نوامبر

نقاشی:
مرگ مارا، ژاک لوئی داوید، ۱۷۹۳ میلادی

Wednesday, October 7, 2015

90

مراسلات 8
آقای عزیز،
امیدوارم من را ببخشید که در امور شخصی شما دخالت می‌کنم اما اندکی نگران شدم. حدس زدم پس از نامه‌ی من مبنی بر عدم تمایل خانم مارگارت به برقراری ارتباط با شما حال بدی پیدا کرده‌اید. خبر خوبی برایتان دارم. یکی از همسایه‌ها ظاهراً اطلاعاتی از خانم مارگارت دارد. اگر دوست داشتید بیشتر بدانید در نامه خودتان به من بنویسید.
بیست و یکم سپتامبر
عمو زاده
...
مراسلات 9
آقای عزیز
هم‌چنان منتظر پاسخ شما به نامه‌ی قبلی خودم هستم، آیا نامه قبلی بنده را مطالعه کردید؟
پنجم اکتبر
عمو زاده
...
مراسلات 10
در غروب این عصر پاییزی چرا خبری از شما نیست آقای عزیز؟ سرنوشت شایان دیگر مهم نیست؟ سرنوشت مارگارت چه؟ شاعری نمی‌کنید برای رنج‌شان؟ نکند وجدان‌تان آرام شده؟
بیست و سوم اکتبر
عمو زاده


نقاشی: Madame X by John Singer

Tuesday, October 6, 2015

89

مراسلات7
مارگارتِ جانم، همه‌ی کَسَم
شاید نوشتن این آخرین نامه خنده دار باشد به نظرت، می‌دانم. تقریباً همه‌چیز روشن است برای تو. من آدم بدِ داستانی بودم که با من و تو در غروب یک روز هولناک پاییز در برگ ‌ریز زرد و بارانی پارک لاله، دور میدان فردوسی شروع شد و با یک جنازه در هامبورگ و یک زن تنها، که البته شنیده‌ام این روزها تنها نیست، و پسری در آن‌سوی دنیا تمام شد. دیشب نگران شدم که وقتی خبر را بدانی چه می‌گویی به شایان؟ چقدر تحقیرم می‌کنی؟ یکی می‌گفت پسرها به حیثیت پدرشان نیازمند هستند، حیثیتی مانده از من برای شایان به ارث؟ چه فکر می‌کند با خودش درباره‌ پدری که نیست؟یک‌ماهی هست که تصمیم قطعی گرفتم. از همان حوالی آخرین نامه. خاطرات امانم نمی‌دهند و گلویم را سفت و سخت می‌فشارند. منتظر بودم برای پاییز. برای غروب‌های بیچارگی. از دو سه روز پیش دست دست کردم تا این‌که امروز از صبح بلند شدم، ریش تراشیدم وکت و شلوار دامادی را پوشیدم. همان‌که با واهیک قبلِ عروسی رفتیم و خریدیم. عکس خودمان سه‌تا در اتاق پذیرایی خانه یادت هست؟ تازه زایمان کرده بودی، خودم را از عکس درآورده‌ام و مانده‌ای تو وشایان. گذاشته‌ام جلوی خودم و دارم سیر می‌بینم. دیگر کاری باقی نمانده. وصیت محضری کرده‌ام هر آن‌چه دارم و ندارم برسد به تو و شایان.
راستش را بخواهی تنها یک دلیل بود که در نهایت مجبورم کرد به نوشتن این نامه. نمی‌دانم یادت باشد یا نه. چند روز پیش از این‌که تو و شایان را بگذارم و بروم دعوای سختی کردیم. درست اگر یادم باشد حتی کتک هم زدیم همدیگر را. آخرش، تمام که شد هر دو نشستیم کف اتاق. همدیگر را بغل کردیم و های های هر دو گریه کردیم. داشتم فکر می‌کردم خبر خودکشی را بشنوی حتماً خوشحال خواهی شد، بعد رسیدم به این‌که از من متنفری، دوباره که ادامه دادم ترسیدم همه‌چیز مرا زیر سوال برده باشی. شرافتِ قبلِ رفتنم را، صداقت آن روزهای خوب را. یکهو نگران آن شب شدم. آن شب که بعدِ دعوا روی زمین نشسته بودم و تو روی پاهایم نشسته بودی، سرت به شانه‌ی راستم بود و های های گریه و من هم چانه‌ام به شانه‌ی چپ تو و های های گریه. خواستم بدانی که دروغی نبود آن روزها، مبادا فکر کنی آن شب ذره‌ای و حتی ذره‌ای ‌غشی در کار بود یا این‌که نقشه‌ی رفتن را کشیده بودم. هیچ از این خبرها نبود. هر دو بی‌پناه بودیم. مانند هم. برای هم. و تنها خسران بود که در برابر دیدگانم رژه می‌رفت. هنوز یادم هست از خودکشی که گفتم محکم‌تر فشارم دادی و گفتی نگو. قسم دادی نگو. گریه‌ات بیشتر شد بر شانه‌ام. حسرت آن آغوش تا ابد ماند به دلم. کاش می‌گذاشتی همان شب خودم را از بین ببرم. کاش می‌شد ببخشی.
دوازده سپتامبر
هامبورگ
نقاشی:خودکشی، ادوارد مانه، 1877-1881

88

«هزار و یک حکایت سرای عامری ها»
حکایت ششم: «دالان»
(قسمت دوم)
قصه‌ای از حسین شیرزادی
...تا بیاید پایین شبح محو شده بود. رفت به سمت سرداب. هم ترسیده بود هم به غیرتش برخورده بود، اگر ارباب می‌فهمید، اگر همین الان ابراهیم خان بلند می‌شد و میدید که او در چه حالی است چه اتفاقی رخ می‌داد؟ دل به دریا زد و وارد سرداب شد. از تاریکی چشم، چشم را نمی دید، کورمال کورمال دست می‌کشید به دیوار و جلو می‌رفت که یکهو دستش به چیز نرمی خورد، انگار که بدن یک آدم. باد خنکی هم وزید به صورتش. از ترس فریادی زد و دوید رو به جلو. احساس کرد کسی در نزدیکی اوست منتها نمی‌بیندش. شروع کرد به فحش دادن با صدای آرام که مبادا خان را بیدار کند. چیزی مثل پارچه ناگهان به صورتش برخورد کرد. شروع کرد به مشت انداختن در تاریکی و کم مانده بود داد و بیداد کند که شعله نوری را دید از دالان مخفی سرداب. روز اول پیشکار آورده بودش به این‌جا و توضیح داده بود این دالان مخفی چیست و به چه کار می‌آید. می‌گفت کسی حق ندارد حتی نزدیکش بشود. علی‌الخصوص نیمه‌های شب. مردد مانده بود که ببیند چه خبر است و نگهبان خوبی باشد یا سرش را بیندازد پایین و برگردد، مادرش از قدیم برای او تعریف کرده بود که اجنه با کسی شوخی ندارند. صدای مبهمی بلند شد، انگار کسی زمزمه می‌کرد «بیا... بیا...». طاقتش تمام شد. دوید به سمت دالان، در را هل داد و داخل شد چشمش که به تاریکی که عادت کرد متوجه شد به اتاقکی رسیده است. جل الخالق اینجا را پیشکار نگفته بود. صدای هولناکی مثل تنوره دیو به گوشش رسید... انگار کسی خرناس می‌کشید. معطل مانده بود که چه کند که ناگهان احساس کرد کسی از پشت سرش دوید. زبانش خشک شده بود و ضربان قلبش بالا رفته بود. از ترس صدای قلب خودش را می‌شنید. فکر کرد که اجنه حتماً دوره‌اش کرده‌اند. پله‌ها را رفت بالا، پیچ که خورد دید سر از یک کمد در آورده است. از درز در کمد نگاهی انداخت، ابراهیم خلیل خان را دید در خواب عمیقی که خرناسش به گوش می‌رسید. ای بیچاره‌گی، فهمید که ناخواسته وارد اتاق شخصی ابراهیم خلیل خان شده است.
خواست یواش برگردد که سرش با ضرب هر چه تمام‌تر خورد به چارچوب کمد و خان سراسیمه از خواب پرید، دوید در کمد را باز کرد و او را دید، از عصبانیت صدای خان دو رگه شده بود: «پدرسوخته اینجا چه غلطی می‌کنی؟» الردی گفت: «روم سیاه ابراهیم خان گفتم مبادا دزد آمده باشد نیمه شبی.»
ابراهیم خان خون به چشمانش دوید: «ببند دهانت را پدرسوخته. دزد گرفتن‌تان هم عوضی است. گمشو از جلوی چشمانم. گمشو ببینم.نیمِ حقوقت را که بدهم این ماه کسر کنم حالیت می‌شود که دزد کیست و این‌جا کجاست. الِردی را کارد می‌زدی خون در نمی‌آمد. از همان راهی که آمده بود دوید به سمت پایین...پایین پله‌ها دید سید و یکی دو نفر از اهالی آشپزخانه با فانوسی ایستاده‌اند دل‌نگران او، گوشه دیوار هم ملحفه‌ی سفیدی بود که چوبی زیر آن قرار داشت. چهره وحشت زده‌ی اَلِردی را که دیدند همه غش غش شروع کردند به خندیدن. دستان اَلِردی مشت شد و خواست برود حق‌شان را کف دستشان بگذارد که یادش افتاد به خان که بد خواب می‌شود؛ گفت: «فکر کردید من جن را باور کردم؟ خامید همگی به قرآن. حساب کتاب بماند برای بعد...اما مشت جیرفتی نخورده‌اید که این‌طور دور ورداشته‌اید» و در میان خنده‌ی خفه‌ی آن‌ها برگشت به سمت آلونک خودش.

Monday, October 5, 2015

87

مراسلات6
عزیرترینم مارگارت،

حالا که دارم این را می‌نویسم ساعت غروب است. سرمای سختی خورده‌ام. اوضاع مثل همیشه است و ساعت‌های متمادی از روز و شب به خیال و فکر می‌گذرد. اکثراً ساعت از یادم می‌رود، شاید تاثیر الکل باشد. چند روز است که تلاش می‌کنم حمام بروم اما نمی‌شود. بوی گه برداشته خانه را. دیشب خواب بچه‌گی‌هام رو دیدم. شایان هم بود اما انگار فقط من شایان را می‌دیدم. پدر اُورکت زمان جنگ‌ش را پوشیده بود و سیگار می‌کشید، مادر هم زیبا بود و لباس خواب سفیدی با نقطه‌های رنگی پوشیده بود. من خواب بودم در اتاق کوچک و می‌شنیدم یا می‌دیدم که در حال بوسیدن یکدیگر هستند، انگار که بخواهند شروع کنند به سکس. شایان هم با کاپشن خاکی و قیافه‌ی نگران نشسته بود. داشت با انگشت پاهایش ور می‌رفت. نفهمیدم چه شد که مادر متوجه حضور من شد. با عصبانیت پدر را از خودش پس زد و نگاهم کرد بعد به صدای آهسته به پدر گفت این پسر فلان فلان شده‌ی تو زن دسته‌گل و بچه‌ی قنداقه‌ش را رها کرده و فرار کرده خارج پناهنده شده. اون‌جا یه زن آلمانی گرفته که جنده از آب درومده و با دو تا بچه‌ش رفته و این بدبخت رو تنها ول کرده به امان خدا. پدر دست برد به کارد میوه‌خوری، گفت گه خورده و آمد به سمت اتاق کوچک. در را که باز کرد من به همین شمایل فعلی خودم روی تخت خوابیده بودم. مادرم داد زد که باز خودش رو خیس کرده، از خجالت رفته بودم زیر پتو، پدر کارد رو برد بالا و صورتش شبیه صورت تو شد که از خواب پریدم. نفهمیدم شایان چه شد. خیسِ عرق بودم. ترسیده بودم. بیدار که شدم تا چند لحظه نمی‌دانستم کجا هستم. حالم که جا آمد به پهنه‌ی صورت شروع کردم به گریه.....لحظه لحظه که می‌گذرد فکر به این‌که نباشم بیشتر وسوسه‌ام می‌کند. بلند شدم به سعید زنگ زدم، پیغام‌گیر جواب داد. مونس هم همین‌طور. گاهی فکر می‌کنم به‌عمد پاسخم را نمی‌دهند. دوباره دراز کشیدم و در تاریکی به سقف خیره شدم.

یازدهم جولای
هامبورگ


The Kiss (Lovers), Gustav Klimt, 1908 and 1909

Sunday, October 4, 2015

86

مراسلات 5
آقای عزیز،
همانطور که قول داده بودم به محض دریافت پاسخ خانم مارگارت این نامه را نوشتم. دیروز بعدازظهر، شایان به خانه‌ی من آمد. اندکی از دیدن وضعیت او یکّه خوردم. سر و وضعی آشفته داشت و کاپشنش کاملاً خاک آلود شده بود. از او خواستم تا داخل بیاید و بنشیند روی مبل تا آرامش خودش را به دست بیاورد، برایش شربت بیدمشک هم درست کردم. طفلک به شکل عجیبی مضطرب بود. چطور بگویم، انگار از شنیدن چیزی مبهوت شده بود یا خدای ناکرده چیز ترسناکی دیده بود. هر چه پی‌جور شدم علتش را به من نگفت. تنها از من خواهش کرد به شما بگویم که مادرش، یعنی خانم مارگارت به هیچ عنوان تمایلی به شنیدن صدای شما یا دیدن شما یا حتی خواندن نامه‌هایتان ندارد. مرا ببخشید که ناراحتتان می‌کنم اما ظاهرا به محض دیدن کارتون نامه‌های شما ایشان همه‌ی آن‌ها را به آتش کشیده است. شایان چیز دیگری نگفت، انتهای صحبتش انگار که بغض خودش را بخورد از من برای سیگار کشیدن اجازه خواست که من موافقت نکردم. راستش خودم سیگاری هستم، اما دیدن این‌که جوانی چنین رعنا، در این سن و سال بخواهد سیگار بکشد آن‌چنان آزار دهنده بود که بخواهم وانمود کنم دود سیگار آزارم می‌دهد. شایان شربتش را نیمه‌کاره رها کرد و رفت. بسیار متاسفم که این اتفاق رخ داد و من نتوانستم کمکی به شما کنم تا بتوانید با خانم مارگارت در ارتباط قرار بگیرید. امیدوارم صبور باشید.
پنجم جولای
عموزاده
نقاشی:
Corridor in the asylum - Vincent van Gogh, 1889

Saturday, October 3, 2015

85

«هزار و یک حکایت سرای عامری ها»
حکایت ششم: «دالان»

(قسمت اول)

قصه‌ای از حسین شیرزادی

نگهبان تازه‌ی عمارت نامش الله‌وردی بود اما صدایش می‌کردند اَلِردی، اهل روستاهای اطراف جیرفت که آواره شده بود به شهرهای دیگر و بازی روزگار او را کشانده بود به کاشان. می‌گفتند زن و بچه‌اش را گذاشته روستای پدری‌اش و از این‌جا با فعله‌گی خرجشان را می‌دهد. سر و صورت بزرگ، دست‌های زبر و زمخت و کمر پهنی که داشت جثه‌اش را کاملا کارگری کرده بودند. قدیمی‌های عمارت میان خود پچ‌پچ می‌کردند که او بیشتر به درد حمالی می‌خورد تا نگهبانی. شایع شده بود که تا قبل از اینکه بیاید به خانه‌ی عامری‌ها شب‌ها اطراف دروازه تهران و بدون سرپناه شب را به صبح می‌سانده است. بیراه هم البته نمی‌گفتند، اَلِردی آواره‌گی‌ها کشیده بود تا رسیده بود به این‌جا. حتی اگر حقوقی هم در کار نبود باز بابت این‌که سرپناهی پیدا کرده بود و نمی‌بایست هر شب بجنگد بر سرگوشه‌ای برای خوابیدن خدا را شکر می‌کرد. البته که از او راضی هم بودند چون اَلِردی از هیچ کاری رویگردان نبود، از تخلیه‌ی بار تا کاه و یونجه طویله گرفته تا نظافت مستراح، هر کاری را بدون غرولند انجام می‌داد و خم به ابرو نمی‌آورد، برعکس هر چقدر کار سخت‌تر بود خوشحال‌تر هم می‌شد، باعث می‌شد کم‌تر فکر و خیال سراغش بیاید. ابدا هم اهل گله و شکایت نبود. تنها خوشی‌ اَلِردی این بود که آخر شب‌ها وقتی همه می‌خوابیدند یواشکی به سرداب بیرونی ابراهیم خلیل خان می‌رفت، در غلام‌گردِ سرداب می‌نشست و چپقش را دود می‌کرد. از میان این همه خوبی تنها ایرادی که اَلِردی داشت ساده‌دلی‌اش بود. زودباور بود. این را همه می‌دانستند و این شده بود که از قضا چند روزی برای او دست گرفته بودند که می دانی در سرداب جن داریم؟ نکند دوباره بروی آن‌جا چُپُق بکشی و از این حرف‌ها. اَلِردی هم بفهمی نفهمی این اواخر زمان چُپُق کشیدن هول برش می‌داشت.
آن شب کار سختی نبود، از صبح خان رفته بود بیرون شهر و خسته و کوفته اواخر شب برگشته بود عمارت. نزدیک نیمه شب بود که اَلِردی زباله‌ها را هم خالی کرد، صدای جیرجیرک‌ها و قٌل قٌل آب حوض حسابی هواییش کرده بود که چُپُقی بگیراند. دوباره یاد جن‌ها افتاد...بر شیطان لعنتی گفت و رفت و نشست و شروع کرد به کشیدن چپق. آخرین پُک را که به چُپُق زد صدایی شنید از سرداب. همه‌ی حرف‌های این چند روزه آمد جلوی چشمانش. داشت خودش را به نشنیدن می‌زد که دری به شدت بسته شد، اَلردی از جا پرید و چشمتان روز بد نبیند پیکر سپیدی را در برابر چشمانش دید که به پرواز درآمده بود و هو هو می‌کرد، لرزید، یا ابوالفضلی گفت و دوید جلو تا ببیند که چه بود...

(ادامه دارد...)

Thursday, October 1, 2015

84

مراسلات 4
پوفففففففففف... قبض برق را ندادم، قطع شد. در تاریکی می‌نویسم. سه سال پیش همین روزها بود که اولین نامه را از آلمان برایت فرستادم... یادت هست؟ چرند می‌گویم. چرت و پرت. خواستم بدانی کثیف‌ترین کاری که با من کردی این بود که به شایان گفتی شهرام پدر واقعی اوست. هنوز نفهمیدی که همه چیز را می‌دانم؟ منصوری آمده بود پشت در، باز نکردم. صدای رادیو خانه‌ی بغل را می‌شنوم، مرگ مشاهیر، ظاهراً نقاش مشهوری امروز مرده است. همه روزی می‌میریم.
چهارم جولای
هامبورگ
نقاشی از: 
Henry Fuseli, The Nightmare, 1781, oil on canvas, 180 × 250 cm (Detroit Institute of Arts)


Wednesday, September 30, 2015

83

مراسلات 3-
مارگارت عزیز،
سلام،
نمی‌خواستم بنویسم. حالا هم که می‌نویسم اندکی سرم گرم است. وقتی که خاطرات شروع می‌شود و عذاب‌ها هیچ چاره‌ای نیست جز الکل. دیشب یاد روزی افتادم که شایان را سفت و محکم بغل کرده بودی، نشسته بودی روی مبل کنار پنجره، بیرون را نگاه می‌کردی و من با تمام توان هوار می‌زدم که چرا نمی‌دانم چه حرفی را زده بودی. بلند شدی، دامن چهارخانه‌ات گیر کرد به پایه مبل، مبل برگشت. تو هم افتادی و ناگهان شایان از دستانت رها شد. صورتت ناگهان ترسید. وحشت کردی. شایان را گرفتی در هوا اما چند دقیقه‌‌ای سفت فشارش می‌دادی به سینه‌ات و گریه می‌کردی. نفهمیدی که ترس غریب چهره‌ات ساکتم کرد. آن بی‌پناهی بیچاره‌ام کرد. رفتم آشپزخانه. شروع کردم به زدن خودم. با مشت می‌کوبیدم به سر و صورتم. درد سکرآوری بود. انگار درد که می‌پیچید توی سرم آمرزیده می‌شدم بابت رنج‌هایی که دیده بودی. بابت آن ترسی که در صورتت انداخته بودم. بغض کردم از بی‌کسی خودم، از بی‌کسی تو، از شایان. حواسم نبود کی آمدی و دیدی، از پشت بغلم کردی و دست‌هایم را گرفتی. قسمم دادی که نزنم. به خاک آقام قسمم دادی. یادت هست؟
کاش می‌شد ببینم این را که می‌خوانی نفرت به چشمانت است یا بخشش.
بیست و هشتم ژوئن
هامبورگ




Monday, September 28, 2015

82

مراسلات-2
آقای عزیز
مجدداً و برای مرتبه‌ی هزارم باید به اطلاع شما برسانم که خانم مارگارت دِراُهانیان به همراه همسر و فرزندانش، حدود سه سال پیش از این آدرس رفته‌اند. همان‌طور که در نامه‌های قبلی هم اشاره کردم بنده اطلاعی از آدرس جدید ایشان ندارم. به روال این چند ماه اخیر قصد پاسخ به این نامه را نداشتم تا این‌که دو یا سه روز پیش پسری به نام شایان به منزل ما مراجعه کرد و از من خواست که نگاهی به اتاق قدیمی خودش بیندازد و چند عکس بردارد، بله، درست متوجه شده‌اید او فرزند خانم مارگارت بود. من نامه‌های شما، که تقریباً یک کارتن می‌شد، را به او دادم. او ضمن تشکر از من بابت نگاه‌داری نامه‌ها قول داد حتما نامه‌های شما را به مادرش خواهد داد. وقتی از او در مورد آدرس جدید سوال کردم پس از اندکی تامل گفت که باید در این مورد از مادرش مشورت بگیرد که آیا ایشان صلاح می‌داند آدرس جدید خودش را به شما بدهد یا خیر. با این‌حال از من خواست سلام گرم خودش را به عموی عزیزش، یعنی شما، برسانم. راستش بعد از این اتفاق کنجکاو شدم که بدانم به چه دلیل خانم مارگارت ممکن است نخواهد که آدرس جدید خودش را به شما بدهد؟
شایانِ جوان به من قول داد که در اسرع وقت نظر مادرش را منتقل کند. به محض این‌که خبری به دستم برسد حتماً شما را در جریان خواهم گذاشت. مجدداً از شما خواهش می‌کنم ارسال نامه‌های خود را به این آدرس متوقف کنید و تا زمان دریافت آدرس جدید صبور باشید.

با تشکر
عموزاده‌



81

مراسلات 1
سلام مارگارت عزیز
ببخش که دیر به دیر فرصت نوشتن و پاسخ دادن می‌کنم. نه این‌ مشغول کار خاصی باشم، نه. دست و دلم نمی‌رود به قلم و نوشتن. از رژیم غذایی و رعایت کردن پرسیده بودی. راستش خبر خوبی برایت ندارم. دکتر موزان رژیم غذایی مخصوصی را تجویز کرده بود، اما این‌جا فهمیده‌ام ارتباط مستقیمی است میان حالِ خرابم (حالا افسردگی است، دیوانگیست، وسواس فکریست یا هر چه می‌خواهی بدانیش) و غذایی که هر روز می‌بلعم. هر چه دلتنگ‌تر می‌شوم بیشتر می‌بلعم. گور پدر رژیم و دکتر موزان هم کرده. به نظر تو مرگ دهشتناک‌تر است یا این گوشه‌ی دلتنگ در حومه‌ی هامبورگ؟ رژیم بگیرم که چه؟ چند روز بیشتر بمانم؟ میان این قوطی؟ گوربابای رژیم و هر چه دکتر. سیگار را هم که قبل‌تر (نامه‌ی قبلی) گفته بودم کم شده راستش را بخواهی ول کردم، حالا به روزی یک پاکت هم می‌رسد گاهی. محض برانگیختن نگرانی تو نیست این حرف‌ها، درد دل است. بیشتر می‌خواهم بدانی در این گوشه‌ی تاریک زندگی به هیچش نمی‌ارزد و روز به روز مهلک‌تر می‌شود. همسایه پفیوز چند روز پیش‌تر آمده بود دم در که چرا دو سه روز است شیر را از دم پاگرد بر نداشته‌ای. اگر بدانی چه حسرتی در دلم بود که فحش رکیکی بدهم به او که به تو چه مردک، هیچ نگفتم اما، دست و پا شکسته گفتم باشد، برمی‌دارم و رفت. حالم بیشتر خرابِ این شد که از رختخواب تا دم در هزار امید در دلم جوانه زد که چه کسی پشت در است؟ سعید است؟ مونس است؟ با هم آمده‌اند؟ در را که بستم تکیه دادم به در و های های گریه کردم.
بگذریم، حالت را بیشتر خراب نکنم. راستی منصوری زنگ زد گفت بیا برای جلسه نقد فلان و از این حرفها به تو هم سلام رساند. هر طور شد از سر خودم باز کردم. این روزها هر چه بشود کمتر بیرون می‌روم. دیدن آدم‌ها حالم را خراب‌تر می‌کند. چه بشود تا نیاز به خریدی پیدا کنم که آن‌هم به همین سرایدار ساختمان پولی می‌دهم و لیست خریدی. نمی‌دانی غروب‌های این‌جا وقتی که هوا مه می‌شود چه حال غریبی دارد. یاد بچگی‌هام می‌افتم و ده‌کوره‌ی خودمان. دیروز یادم افتاده بود به یک روز برفی که تنها خیابان شهر را در برف یکسر دویدم و تمام امیدم به کته‌ی روی علا‌ءالدینی (ما می‌گفتیم آلادین البته) بود که مادرم برای ناهار با خورشت سبزی درست کرده بود و شب قبل وعده داده بود. حالا که برگشتم و خواندم خودم هم نفهمیدم چرا این‌ها رو به تو گفتم آن سر دنیا. خواستم خیالم راحت باشد که تو لااقل می‌دانی حال من چیست و دیگر امید و دلبستگی‌ای نمانده برایم. با تو لازم نیست در این سن و سال چیزی غیر از خودم باشم. به هر حال قسمت همین بود. این تنهایی همان چیزی بود که از کودکی فراری بودم از آن به هر شکل که فکرش را بکنی و حالا می‌بینی که خوب گیرم انداخته است. انگار منتظر نشسته باشد بشود پنجاه یا شصت سالم بعد خودش را نشان دهد انگار همه از دور و برم پر پر شدند و رفتند. انگار یکهو آتشی بیفتد میان مزرعه‌ای. چه بود آن دیالوگ فیلم سکوه علفزار که می‌خواندی همیشه؟ می‌دانی مارگارت جان، دیگر رغبتی نمانده برایم. میلی نیست. امیدی نیست.
ببخش اگر حالت بهتر نشد بعد از خواندن این نامه. شایان را ببوس. به شهرام سلام مخصوص برسان. خوب باش.
نهم ژوئن
هامبورگ


80

تا همین یک دقیقه پیش صحبت از، صحبت از، صحبت از چه بود با بغل دستیت که یکهو از کنار شقیقه‌ات بالا رفت، نبض شد در رگ‌هات و دوید پشت چشم‌هات؟ هان؟
دست‌های کرخت شده را بلند می‌کنی، می‌مالی به سطح شیشه‌ی میز ناهارخوری تا بدانی هستی که یا نه. زبانت چوب می‌شود، کامت خشک و می‌چرخی در سوراخ‌های چرکِ ذهنت به کاوش کلمات و واژه‌ها تا بشود سخن گفتن، حرف زدن اما نمی‌توانی. ناتوانی. نکند طوریت بشود از مهابت این غروب؟ این پاییز بی پدر تازه برگ اول را رو کرده است. عرق سرد می‌نشیند بر تنت و چشم‌هات گشاده می‌شوند. نفس را می‌کشی بالا، سخت، سفت و همه‌چیز را با هم به خاطر می‌آوری. به لمحه‌ای سیر می‌کنی همه‌ی آن‌چه که از گذشته فرو رفته است به روحت. بغض نکن. بغض نکن. جان مادرت حالا نه. میان این همه چشم‌های کنجکاو نه. جان مادرت نه. از حزن کوچکی که قایمکی و آرام خلیده به درونت بغض می‌کنی اما. چه می شود یک‌دفعه، یک‌جا، این‌همه تنهایی؟ غمگین می‌شوی. بغل دستیت هلو پوست می‌کند و می‌چکد قطراتش به لباسش. یک رگه از آب هلو تشکیل می‌شود، از مچش می گذرد و می‌رود زیر پیراهن گرانش. هیچ حواسش نیست که آب هلو چسبناکی ذلّت باری دارد.
مرگ همان اندوهی است که در غروب جمعه‌ها پرسه می‌زند. قطره اشکی می‌دود بیرون چشمانت. هوایی بخورد. اشک‌ها همه هوایی می شوند و می‌دوند بیرون. کسی درونت سر تکان می‌دهد که این‌بار هم نشد. این‌بار همه نتوانستی و تو خلاصه می‌شوی در نتوانستن‌ها و نشدن‌ها.


Wednesday, September 23, 2015

79

پاییز علیه‌السلام است، حتی اگر تنها باشی و خلوتی تاریک و غمناک و نمناک با چند سیگار خشک چشم انتظارت باشد. کلید را در تمام کنج‌های عزلت جهان که بچرخانی، اول پاییز به مشامت می‌دود و سرما بعد آدم‌ها و قیل و قالشان. پاییز پایانی است برای هرجایی‌گردهای تابستان، آغاز تنهایی است و اندوه. یادآوری مرگ است و شکوه طبیعت، آغاز حقارت تن‌های محتاج به فراموشی اندوه فراگیر هستی. تا برسد آفتابِ ابتذال و عرق و بوی گند فاضلاب تابستان، تا برسد موسم الکی خوشمزه و فست‌فودی بهار و تابستان نوبت ماست، خلوت گزیدگان تمام بهار و تابستان‌ها. شهر ملکِ ما می‌شود، پارک‌ها عرصه‌ی عمومی هویت ما. کناره‌ی اتوبان‌ها حالا میعاد رژه‌ی ماست در این شهر درندشت که باران بیاید و راه برویم و در اندوه غوطه‌ور باشیم. حالا ما فاتح جهانیم، دیگر خوشی بعید می‌شود، غش غش خنده را باید برد به پستوی خانه و گذاشت تا بهار. پاییز مرگی برای همه سوغات دارد، مردم هراسان از غم می‌دوند به خانه‌های گرمشان تا جهان بیرون بشود خانه‌ی ما، ما سرخوشانِ مستِ دلِ از دست داده با سرهای میان یقه و کت که آرام آرام از گوشه‌های عزلت‌مان بیرون بخزیم، سیگار را بگیرانیم و حظ ببریم از سوگواری همه‌جا، تا بمیریم پاییز را. 

Tuesday, August 18, 2015

78


سلام ویولت جان،
نصفه‌شبِ دیشب خوابِ بد دیده بودی دوباره و از ترس بیدار شدی به گریه. بغلت کردم، پتو رو کشیدم رو جفتمون و تو گوشِت گفتم باز چی خواب دیدی خوشگل خانومم، با هِق هِق گفتی که خواب دیدی رفتی آب بخوری از یخچال و از آشپرخونه که برمی‌گشتی دیدی یه پیرزن نشسته رو راحتی خیره شده بهت، انگار که خونه اون اینجاس و ماها مزاحمیم. موهاش عین برف سفید بوده. زل زده بهت و بغض کرده. پشت گردنت رو بوسیدم، خودم رو فشار دادم بهت و گفتم عزیز دلم، بخواب. باز بدخواب شدی. خودم این‌جا کنارتم. گفتی تشنمه. رفتم برات آب بیارم که یهو هول ورم داشت از خوابی که دیده بودی، رفتم در رو سر بزنم ببینم قفله یا نه، از چشمی در بیرون رو نگاه کردم، تو تاریکی راه‌پله یه پرهیب سفید دیدم. زُل زده بود به من. پیرزن از همون پشت در گفت قصدم خوابِ تو بود، اشتباه شد. گفتم کی هستی تو؟ گفت من ویولتم. ولی حالا خیلی گذشته، پیر شدم و دو سه سالی هست که تو مُردی، هر شب خوابت رو می‌بینم. حالام اینجا دارم خوابت رو می‌بینم، خواب جوونیامون رو می‌بینم. خواب همون که شب که خوابِ یه پیرزن رو دیدم و با گریه از خواب پریدم.
حالا ویولت جان، نمی‌دونم خوابم یا بیدار. قرارمون این‌ باشه که هر کی زودتر بیدار شد اون یکی رو خبر کنه. بیدارش کنه.
قربانت، پرویز
نام اثر:
رویا
پابلو پیکاسو

Sunday, August 16, 2015

77

باید بزند زیر گریه مرد بی‌پناهی که با زن و فرزندش از ایران گریخته و ترکیه تا یونان را پارو زده بلکه برسد به خاک جدیدی. به امید لرزان رویایی موهوم. بی‌خانمانی شبیه است به بی‌پدری، یتیم شدن. شبیه است به له‌له زدن برای دستی از سر مهربانی. به دختری که نیمه شب هراسان می‌دود در خیابانی تاریک بدون مقصد. پسری که سرباز است و خبر می‌رسد عشقش عروسی کرده. بی‌پناه می‌شوی. لحظاتی که نفس سخت بالا کشیده می‌شود. صدای دم دم و بازدم شنیده می‌شود. خلسه‌های بی‌ارزشیِ بودن. باید گریه کرد در چنین شرایطی.


Monday, August 10, 2015

76

پُک که می‌زد به سیگار صدای جِلِز و وِلِزِ سوختن کاغذ سیگارش شنیده می‌شد. سرش را چسبانده بود به خنکی میله‌های بالکن و صورتش تا خورده بود، دو سوم لپ‌ها مانده بود داخل و مابقی عبور کرده بود از میله‌ها. یک نفر سلانه سلانه داشت از سرازیری خیابان بالا می‌آمد بالکن را که دید دستش را تکان داد و اشاره کرد بیا. لابد خواب می‌دید اما رهگذر دوباره با دست اشاره داد که بیا. نرفت، یعنی خواست برود اما نشد. رهگذر خندید، دستانش را بازکرد از هم و همه‌ی تنش شد برگهای زرد پاییز و پَپو. با صدای غریبی گفت پوف کن. مرد بالکنی پوف که کرد باد ِ بدبختی پیچید به خیابان، برگ و پَپو بود که از آسمان می بارید. خودش را فشار داد به میله‌ها تا بدود دنبال پپوها. سر و گردنش رد شدند اما تنش باقی ماند داخل بالکن. سخت می‌شد نفس بکشد، میله‌ها گردنش را فشار می‌دادند، سینه‌اش به خِس خِس افتاد و دلش گرفت. دو پسربچه از خیابان بالا می‌آمدند. مرد را دیدند با گردنی میان میله‌های بالکن خانه‌اش. خیره ماندند به مرد. برادر بزرگتر سر به گوش کوچکتر برد و گفت: من بزرگ بشم این شکلی میشم،  از پاییزم دیگه بدم نمیاد. برادر کوچک‌تر بغضش گرفت و دستش را گذاشت میان دستان برادر بزرگ و از پایین نگاهش کرد. مرد خودش را شناخت که بچه بود. دلتنگ بچگی‌هاش شد. هل داد خودش را به سفتی میله‌ها که برود بغل کند خودش را.  سفت بودند میله‌ها اما و راه نفسش تنگ‌تر شد. مادرش را دید که جوان شده و از پشت سر بچه‌ها تند تند دارد خودش را می‌رساند، همین‌که رسید ماتش برد به پسرِ بزرگ‌شده‌اش. با دست راستش محکم کوبید روی دست چپ، چادرش از سر افتاد. تا سرگرداند  غبار شد، خاک بلند شد. یک جوانان زرد رسید از راه. ایستاد کنار مادر و بچه‌ها. راننده پیاده شد، پدرش بود با سیبیل‌ها کلفتِ مشکی. دو دستش را مشت کرد و افقی روبروی هم گرفت، اشاره کرد که خم کن میله ها رو.  مرد بالکنی اما با دست اشاره ‌می‌کرد که ممکن نیست و نفسش بیشتر و بیشتر گرفت........ لختی که گذشت، سیگار تمام شده بود. همه رفته بودند. صدای کولرهای همسایه یادآوری می‌کرد که این غروب یک غروب مردادماهی است، نه چیزی بیشتر، نه چیزی کمتر.