Thursday, November 26, 2015

108

ماه
دوباره همان خواب همیشگی، برف و بوران و رنگِ خونی میان سپیدی برف. بیدار که شد بی‌معطلی راه افتاد به سمتِ صبحِ کوه. دل‌خسته از کابوس مدام، شُل گام برمی‌داشت میان سردی و برف و آرام آرام بر زمین می‌ریخت هر چه در دل داشت.  خورشید بی‌رمق تن می‌زد به برف و خاموش می‌شد. ابرها آرام آرام آمدند به خوشامدش و ابری پوشید و باز لرزید. به غاری رسید، پلنگی دید افتاده و غمگین میان برف. چشم‌های خالی و بی‌رمق نای ماندن نداشت و خون می‌چکید از چشمانش به برف و هوا قرمز می‌شد زیر پای او. راه افتاد برای قله. حواسش نبود به سرما به برف. بالای کوه که رسید رنگِ خون دختری بود نشسته بر سنگی با لبهای قرمز و غم می‌بافت با ابرِ دهانش. 
هیچ نمانده مگر خیال تو. از پس این‌همه سال. تنها خیال توست خونِ بر آسمان و غروب.
 دختر گفت دل به سرما بدهی تمام است، مبادا. من اشکِ پلنگم. خونِ چکیده بر سپیدی برف.
حسرت بوسیدنت پوسید دلم را.
 دختر گفت پلنگ را ببین، بوسیدن، سرگردانیِ کوه‌هاست، یادت نمانده مگر؟ پلنگِ مغرورِ غرقه به خون، از سردیِ زمهریرِ ماه مرگ را دویده تا به انتها.
 پسر غم خورد و سر تکان داد به اشک. 
رهایم چرا نمی‌کنی؟ رهایم چرا نمی‌کنی؟ 
دختر هیچ نگفت و با باد دوید به آسمان. پسر خودش را ‌دید ایستاده بر بلندای کوه، آماده‌ی پریدن، دستها را گشود و چشم‌ها را بست. رنگِ خون دوید به چشمانش. پلنگ را دید که می‌پرد به آسمان. به ماه. غرقه به خون می‌شکند در بغض چشمانش.  

نقاشی: 
کولی در خواب، هنری روسو، ۱۸۹۷.

Friday, November 20, 2015

107

دکتر معصومی
...
دوباره شروع شد. این‌بار دقیقاً در پانزدهمین سال زندگی مشترکشان. بعد از شام، وقتی همه خداحافظی کردند، صدای خنده‌ی شوهرش را از توالت شنید. توجه نکرد، خیلی اتفاق مهمی نبود. از بچه‌گی به این صداها عادت داشت اما نباید به این صداها توجه می‌کرد. آخرین قراری که با دکتر معصومی گذاشتند همین بود. از فردای آن شب خنده‌ها بیشتر و بیشتر شد. هر شب این خنده‌ها را می‌شنید. بعد از دو ماه با شوهرش نگرانی خود را مطرح کرد اما با حیرت و نگرانی او مواجه شد. صدای خنده‌ها برای مدتی قطع شد. داشت خیالش راحت می‌شد که یک شب دوباره صدای خنده‌های لعنتی شروع شد. طاقت نیاورد و با مادرش مشورت کرد. نتیجه‌ی صحبت این بود که مادر شروع کرد به زنجموره و گریه و لعنت به بخت سیاهی که دارد. هر چه می‌کرد حال و هوایش عوض بشود موفق نبود، فقط و فقط به خنده‌ها فکر می‌کرد. شروع کرد به تحقیق. اینترنت، دوستان، آشنایان و ... اما هیچ جا و هیچ کس چنین تجربه‌ای نداشت. طاقتش تمام شد. دوربینِ خواهرش را امانت گرفت. خواهرش که رسید بیخود گریه می‌کرد، دوربین را داد و  محکم در آغوشش گرفت. قبل از رسیدن شوهرش گوشه کوچکی از سقف کاذب را کنار زد و دوربین را خیلی ماهرانه طوری کار گذاشت که پیدا نباشد. شوهرش مثل همیشه آمد، رفت دستشویی و صدای خنده‌ها. تا صبح که تنها بشود یک قرن گذشت. شوهرش که رفت دوید سراغ دوربین.
شوهرش از سر کاسه توالت بلند ‌شد. سیفون را ‌کشید. دست و صورت را شست و ‌آمد سراغ حوله که متوجه دوربین بالای سرش ‌شد. آمد نزدیک‌تر. با دقت نگاه کرد بعد نگاهی به کاسه توالت انداخت و قاه قاه شروع کرد به خندیدن، در توالت را باز کرد و او را صدا ‌زد. خودش را دید که پشت در توالت گوش ایستاده بود و یکهو غافل‌گیر شد از باز شدن در. شوهرش بیشتر ‌خندید و  دوربین را به او نشان ‌داد. دید که خجالت می‌کشد، شوهرش را بغل می‌کند و سفت می‌چسبد به شانه‌های او...

نقاشی:

خواب خرد باعث بیداری هیولاها می شود، فرانسیسکو گویا، 1799

106

اون شب که بارون اومد
...
باران با شدت می‌خورد به موهای چربش و آب راه می‌افتاد روی گردنش، از یقه‌ داخل پیراهن می‌شد و دستِ آخر قاطی عرق و موهای تنش گم می‌شد. کمی که از باران گذشت موهایش دسته دسته شدند و قطره‌ها‌ی آب موهای روی پیشانی می‌چکید روی عینک و بیرون را پیشِ چشمانش تار می‌کرد، بعد می‌رسید به لب‌ها و دهان که مزه شوری در دهانش ایجاد می‌شد. بوی بدِ عرقش می‌آمد و خیسی و چسبناکی تَنَش اعصابش را خرد کرده بود. خودش را لعنت می‌کرد که چرا دیر به دیر حمام می‌رود. همان حوالی خانه، پیرمرد مفلوکی را دید که در درگاهی بانک افتاده و سرش را روی بازوی چپش گذاشته است. دو، سه بار تکانش داد اما جوابی نشنید. زنده بود، بدنش گرم بود اما چیزی نمی‌گفت. با خودش گفت لابد ضعف کرده، رفت ساندویچی خرید و گذاشت در برابر پیرمرد. نوشابه را که زمین گذاشت صدای برخورد شیشه و مرمرهای درگاهی پیرمرد را بیدار کرد. بلند شد نشست. سرش را خاراند و آروغ بدبویی زد. دستی به صورتش کشید و بعد انگشت کوچکش را داخل گوش کرد و شروع کرد به خاراندن. مرد را که روبروی خودش دید خندید. آشغال‌های زرد رنگ گوش را در می‌آورد و آهسته می‌خندید. بعد که شروع کرد به خاراندن بدنش صدای خنده بلندتر شد طوری‌که از زور خنده پاهایش ناخواسته روی زمین دراز شد. کم کم صدای خنده بالاتر رفت و به فریاد تبدیل شد. مرد  ترسید و به سمت خانه‌ی خودش رفت. عقب را نگاه کرد و فهمید پیرمرد هم بلند شده و با نعره‌هایی شبیه خنده دنبال سرش می‌آید. دوید که زودتر برسد به درِ خانه. کلید انداخت. نگاهی به کوچه انداخت. پیرمرد دیگری هم رسیده بود به قبلی. یکی دو نفر هم از سر کوچه نزدیک می‌شدند. وحشیانه می‌خندیدند. وارد خانه که شد همه‌جا تاریک بود. بوی نا می‌آمد، چیزی میان بوی کافور و بوی ضُحم ماهی. چراغ را روشن کرد. دید پیرمردها و پیرزن‌هایی با صورت‌های چروکیده بغل به بغل کنار هم نشسته‌اند و به میان سالن خیره شده‌اند. همه لخت بودند و چین و چروک تمام بدنشان را گرفته بود. میان سالن کودکی‌های خودش را دید که گریه می‌کند و پیرمردها و پیرزن‌ها به شماتت سر تکان می‌دهند.  کودکیش حیران و سرگردان دنبال چهره‌ی آشنایی می‌گشت.   

نقاشی:
سالومه، اسکار کوکوشکا، 1906

Saturday, November 14, 2015

105

آه، کوروش- پایان.
صدای مهمانی‌ جن‌ها در اتاق کنفرانس لحظه به لحظه بیشتر می‌شد...تقریباً رسیده بود پشت در اتاق کنفرانس. صدای قهقهه، صدای ناله‌های شهوانی، صدای ریزخند و پچ پچ و نجوا. مادرش همیشه جن را علامت گناه می‌دانست. اعتقاد مادر مرحومش این بود که جن عذاب خداست برای کسانی که گناهی نابخشودنی مرتکب می‌شوند. او هم گناهکار بود. خودارضایی. مخصوصاً خودارضایی دیشب آن‌هم به‌یاد خانم منشی. یقین پیدا کرد آن‌چه از صبح رخ داده، تمام این بدشانسی‌ها، همه و همه معنادار هستند. خدا خوب حقش را کف دستش گذاشت. حکمتت رو شکر خدا. چشمانش پر از اشک شد. دست‌های لرزانش دستگیره‌ی در اتاق را لمس کرد. اجنه چنان فریاد زدند که انگار به اوج لذت رسیدند. حتم پیدا کرد درست فهمیده است. خدا می‌خواست در در این مهمانی زشت اجنه، کثیفی کار او را یادآور شود. برای بار هزارم به خودش قول داد دیگر این کار شنیع را نکند. دلش به هم خورد از بی‌ارادگیش و ناگهان درد شدیدی در دست چپ خود احساس کرد. درد از بالای شانه کشید به قلبش، انگار گلوله خورده باشد. قفسه‌ی سینه‌اش داشت می‌ترکید. به خر خر افتاد. سخت نفس می‌کشید و برای حفظ تعادل به دیوار روبروی در تکیه داد. نفسش به زور بالا می‌آمد. یک دست را گذاشت بر سینه‌اش و گلدان از دست دیگرش رها شد و با صدای مهیبی شکست. چشمانش سیاهی رفت و بر زمین افتاد. نیمه بیهوش بود. صدای داخل اتاق ناگهان قطع شد. یکی دو دقیقه که گذشت در اتاق کنفرانس باز شد. آبدارچی هراسان بیرون آمد و تا او را دید که افتاده، نشست روبرویش و با لکنت زبان صدایش زد. آ..قا... کوروش، آ...قا...کوروش. نمی‌توانست پاسخ بدهد. آبدارچی چند سیلی به گوش او زد. از بیهوشی او که مطمئن شد رو به اتاق گفت: بیا بیرون، سکته کرده بدبخت مثکه. تو با دربست  برو تا کسی نیومده. من زنگ بزنم اورژانس. 
کوروش در آن لحظاتِ آخرِ هوشیاریش خانم منشی را شناخت. 

نقاشی:

روسپی‌خانه‌ی آوینیون، پابلو پیکاسو، 1907

Thursday, November 12, 2015

104

آه، کوروش. دو. 
حالا در طبقه‌ی هشتم تنها بود.  هیچ صدایی جز صدای برخورد انگشتانش با کیبورد به گوش نمی‌رسید. با تاریکی هوا ترس آهسته آهسته به سراغش آمده بود اما چاره‌ای نداشت. حوالی ده و نیم بود که کار تمام شد. از این‌که می‌بایست از اتاق دربسته پا بگذارد به راهروی تاریک خوف به دلش افتاد. شالش را انداخت دور  گردن و کتش را پوشید. کیفش را برداشت. در را باز کرد. بیرون تاریک بود و تنها نورِ اتاق راهرو را روشن کرده بود. ضربان قلبش زیاد شد. مثانه‌اش داشت می‌ترکید. حتی تصور هم نمی‌کرد در این تاریکی به توالت‌هایی برود که جن دارند. خواست چراغ اتاق را خاموش کند که دید نور اتاقش اگر نباشد همه‌جا تاریکی مطلق فرو خواهد رفت. رفت بیرون اتاق ایستاد، دسته‌ی کیفش را محکم‌تر در دستانش فشرد و چراغ اتاق را خاموش کرد. تاریکی محض در برابرش قرار گرفت. ترسید کسی پشت سرش باشد. فوری کلید انداخت برای قفل کردن در. هر چه کلید را چرخاند قفل نچرخید. وحشت تمام وجودش را گرفت. حس کرد رعشه‌ای از سر شانه‌هاش شروع شد و رسید به بالای باسنش. بالاخره کلید را توانست بچرخاند. دستانش به وضوح می‌لرزیدند. حس کرد خیس عرق شده است. چشمانش را بست و دوباره باز کرد. باز هم تاریکی بود و ترس و فکر جن. طاقتش تمام شد. دوید سمت نور باریکی که از دگمه‌ی آسانسور افتاده بود کف سالن. کم مانده بود بزند زیر گریه. دلش تنگ شد برای کنج اتاقش. برای توالت. برای خالی بودن مثانه. رسید به آسانسور و دگمه را فشرد. نفس نفس می‌زد و صدای تپش قلب خودش را می‌شنید. چشمش داشت کم کم به تاریکی عادت می‌کرد که صدای پچ‌پچی را شنید از اتاق کنفرانس شنید. حتماً جن‌ها بودند. آسانسور را دید، از طبقه‌ی چهارم تکان نخورده بود. چهارمی‌ها دوباره در را درست نبسته بودند. از ترس بغضش گرفت. برای رسیدن به راه‌پله باید از جلوی اتاق کنفرانس رد می‌شد. گلدان روی میز منشی را برداشت و شروع کرد به بسم‌الله گفتن. هر چه نزدیک‌تر رفت، سر و صدا بیشتر شد. انگار مهمانی جن‌ها بود...

نقاشی:
کلیمت در جامه‌ای به رنگ آبی‌ِ کمرنگ، 1913، اگون شیله

103

آه، کوروش. یک. 
...
قهرمان قصه‌‌ی ما نامش کوروش است. کارمند یک شرکت معتبر واردات و صادرات که به تازگی و با پارتی بازی استخدام شده است. به دلیل وسواس‌های خانوادگی و برخی مشکلات که نمی‌توان به‌راحتی توضیح داد در سن چهل و یک سالگی کماکان عذب است و حتی یک رفیق صمیمی هم ندارد. کوروش وسواس بیماری و سلامت جسمانی دارد. علی‌رغم این‌که خیلی مبادی آداب است اما در لیوان کسی چایی نمی‌خورد، نوشابه و چیپس و پفک، به قول خودش این آت و آشغال‌ها، را سرطان‌زا می‌داند و غذای اداره را هم سالم نمی‌داند. یعنی همیشه از منزل برای خود غذا می‌آورد. توالت رفتنش خیلی طول می‌کشد و بعداز توالت حداقل سه بار دستانش را با کف غلیظ صابون باید بشوید. طبیعی است که همکارانش از او دل خوشی نداشته باشند و در نتیجه گاهی او را دست بیاندازند و سرِکار‌ بگذارند. مثلاً امروز صبح سر میز صبحانه دست به یکی کرده و به‌دروغ سر هم کرده بودند که در دستشویی طبقات پایین‌تر جن دیده شده است. بیچاره کوروش از ترس، قید توالت رفتن را زده بود. فراموش کردم که بگویم کوروش به شدت ترسوست و این نکته را همکاران به تازگی در مورد او دریافته‌اند. امروز ویژگی‌های مثبتی هم برای او داشت، خانم منشی، کسی که دلش پیش او گیر کرده بود، کپی حجم عظیمی از مدارک مدیرعامل را با یک غمزه انداخته بود روی دوشش تا بتواند برود و به قراری برسد. کوروش خیلی ذوق‌زده شده بود. همین که خانم منشی با او حرف زده بود برای او یک دنیا ارزش داشت. خانم منشی تمام ویژگی‌های مدنظر او را داشت. فقط پوشش او مناسب نبود و زیاد با آبدارچی می‌گفت و می‌خندید. کوروش تقریباً تا آخر وقت درگیر کارهای خانم منشی بود و ناچار پرونده فرار مالیاتی مانده بود برای آخر وقت. پرونده‌ای که تا آخر شب می‌بایست تمام شود. رییس کوروش یعنی آقای جان‌بزرگی گفته بود اگر این پرونده تمام نشود بهتر است فردا پایش را در اداره نگذارد. آقای جان‌بزرگی دنبال بهانه‌ای بود تا از شر او خلاص شود چرا که از پارتی‌بازی خوشش نمی‌آمد. ساعت کاری که تمام شد همه رفتند. آبدارچی، که مثل همیشه آخرین نفر بود برای خداحافظی آمد و با لحنی عجیب و غریب به کوروش گفت که حراست اعلام کرده با توجه به احتمال حضور جن در اداره بهتر است کسی تا دیروقت در اداره نماند و البته بیرون اتاق یک شکم سیر از دیدن چهره‌ی رقّت انگیز او خندیده بود.

نقاشی: خودنگاره، فرانسیس بیکن، 1971

Saturday, November 7, 2015

102


اَبر
... 
به پیرمرد گفت: 
- توروخدا نرو، اگه بری دلم تنگ میشه. 
پیرمرد اما هیچی نگفت. با چشمای خاکستریش زل زد میون دو چشم پسرش و لبش لرزید. پسرش یهو حس کرد که دستای پیرمرد سرد شده‌ن. دل پسر پر کشید به آسمون دنبال پدرش. این‌ور رو گشت نبود. اون‌ور رو گشت نبود.  خسته که شد نشست رو یه ابر خوشگل و شروع به گریه کرد. بارون عجیبی شروع شد. خدا خشمش گرفت و رعد و برق فرستاد برا بنده‌هاش. 
سه روز پشت هم بارون بارید و انگار ابرا به این زودیا نمی‌خواستن بی‌خیال بشن. یه دختر چشم درشت رو زمین، میون این شهر شلوغ، پلکاش رو زد به هم و به گربه‌ا‌ش گفت:
- من میدونم چرا بارون میاد. یکی دلش گرفته. نشسته اون بالا هی گریه می‌کنه. 
رفت پشت بون خونه‌شون نشست و رو به آسمون داد زد:
- من دلم خورشید می‌خواد. آهای پسره‌ی گریه‌ئو چرا اینقده گریه می‌کنی؟
پسر دماغشو کشید بالا و ازون بالا نیگا کرد به چشمای درشت دختر و گفت:
- دلم خیلی تنگه، دیگه هیشکی پیشم نیست. 
- من بیام پیشت؟ 
پسر شونه‌هاش رو انداخت بالا، اما تهِ دلش آرزو کرد دختر بیاد پیشش. دختر فهمید پسر چه آرزویی کرد. به گربه‌ش نیگا کرد و با خودش گفت چیکار کنم، چیکار نکنم و آخرش یه فکر خوب رسید به کله‌ش. آروم دم گوش گربه‌‌ش گفت: 
- الان می‌رم میارمش پایین. تو همین‌جا بمون. باشه پیشولیِ خودم؟
پیشولی دو بار پلکاشو به هم زد و دمشو تکون داد یعنی که نرو، دیگه برنمی‌گردی. دختر به دلش بد افتاد اما پر کشید رفت رو همون ابری که پسر نشسته بود و گفت: 
- اگه دلت خیلی تنگه یه کم ابر بخور، ابر که بخوری شیکمت گنده میشه، جا برا غصه‌ها باز میشه، دیگه دلت تنگ نمیشه. 
پسر گریه‌ئو با تردید گفت:
- تو از کجا می‌دونی؟
دختر گفت 
- مامانم همیشه می‌گه. 
پسر گریه‌شو تموم کرد و شروع کرد به خوردن ابرا. همه‌ی ابرها رو که خورد فقط موند همون ابری که نشسته بودن روش. یه نیگا کرد به دختر و گفت:
- اگه اینم بخورم هر دومون میفتیم پایین. اونوخ چی میشه؟ میریم پیش بابام؟
دختر دلش گرفت، اشک اومد به چشماش. هیچی نگفت، پسر رو بغل کرد و بوسید. پسر هم ابر آخر رو خورد و هر دوشون خوردن زمین.  بارون تموم شده بود، خورشید خانوم بیرون اومده بود و مردم شادی می‌کردن. پیشولی هر چی به آسمون نیگا می‌کرد می‌دید همه‌جا ابریه،  ابرای قرمز. قرمزِ قرمزِ قرمز. 
نقاشی:
خودکشی دوروتی هِیل، 1939، فریدا کالو

Wednesday, November 4, 2015

101

اما آن‌ها مرده بودند.
....
رعشه افتاد به ستون فقراتش از سرما. خودش را روی صندلی جابجا کرد. کاپشن مانده بود زیرش. با تقلا کاپشن را آزاد کرد. نفس که بیرون می‌آمد از دهان خودش یا همسرش مه سفیدی تشکیل می‌شد. این همه سرما در این وقت سال سابقه نداشت. ماشین را که می‌خواست پارک کند همسرش پیاده شد. تا مرد ماشین را قفل بزند و برسد به همسرش حفاظ جلوی در هم باز شده بود. هر دو از سرما می‌لرزیدند. زن صورتش را پنهان کرده بود زیر شال رنگی که همیشه دل مرد را می‌لرزاند. نگاه‌شان گره خورد به هم، هر دو خندیدند. 
ناگهان صدایی از داخل خانه به گوش رسید. انگار دو نفر در حال دعوا باشند. صدای جر و بحث و دعوا. هر دو ترسیدند و دوباره به هم نگاه کردند. زن آرام رفت در بغل مرد و صدای تپش قلب خودش را شنید. مرد هول شد. نمی‌دانست چه باید بکند. زن را چسباند خودش، پیشانیش را بوسید گفت: 
نترس. چیزی نیست. 
کلید انداخت و در را باز کرد. مرد و زنی داخل نشسته بودند و مشغول دعوا بودند. مرد بازوی زن را فشرد و بغض کرد. زن ماتش برد به زن و شوهری که داخل خانه بودند:
هر دو نشسته بودند روی مبلِ روبروی در، بحث‌ بالا گرفته بود. زن ناراحت شد، بافتنی دستش را کوبید به زمین و گلوله کاموا باز شد و آمد تا دمِ در. مرد عربده می‌کشید. هر دو بلند شدند از روی مبل. زن ایستاد در برابر مرد و او هم با تمام توان فریاد زد. مرد، زن را هل داد روی کاناپه، خم شد روی صورتش. زن جیغ کشید. چنگ انداخت به صورت مرد و خراشید گونه‌هایش را. 
بیرونِ در، شوهر سر زن را در آغوش خودش گرفت، گفت: 
نبین، حالاست که کشیده را بزنم.
هر دو نشستند روی سنگ‌های سرد راه‌پله. زن جواب داد: 
بیا برگردیم. این کابوس تمامی ندارد. 
مرد در خانه را بست. دو قفل کرد، حفاظ را کشید و قفل بعدی را زد. آرام و بدون سر و صدا برگشتند داخل ماشین. هوا سرد بود. از دهانشان مه سفیدی بیرون می‌آمد. آسمان سرخ شده بود.

نقاشی:

اتاق نشیمن در نوئلینگباخ، 1911، اگون شیله

Monday, November 2, 2015

100

آقای منبتی راحت‌تر از همیشه بیدار شد. دستشویی که رفت، برعکس هر روز، خیلی زود بیرون آمد. نه یبوست اشکش را درآورد نه پروستات. موهایش را که شانه می‌زد در برابر آینه‌ی قدی، فکر کرد امروز حتماً سری بزند به سلمانی. تا صبحانه بخورد، لباس بپوشد و واکسی بزند به کفش‌ها ساعت رسید به یازده. عصا را برداشت و قبل از رفتن، به عادت این شش ماه گذشته، دستمال برداشت تا گَرد قابِ عکسِ ملوک‌ خانم را بگیرد. حیرت کرد، یک هفته می‌شد که بیرون نرفته بود و لاجرم قاب گردگیری نشده بود اما با این‌حال قاب تمیز بود و ملوک خانم شفافِ شفاف. لبخندی زد و زیر لب گفت: کجایی بی‌معرفت. عکس پاسخ داد: همینجام آقا منبتی. گلدونا رو آب دادی؟ آقای منبتی لبش را گزید، در دل لعنتی فرستاد بر شیطان و بعد از آب دادن گل‌ها به راه افتاد. یاد اخبار دیروز افتاد که می‌گفت سالمندان در اثر تنهایی خیالاتی می‌شوند. ترسید از اینکه با خودش فکر کرده بود قاب عکس حرف زده است. هوا سوز داشت و آقای منبتی خوشحال بود از این‌که دیروز توانسته بخاری را به راه بیندازد و حالا خانه‌ی گرم و نرمی چشم انتظار بازگشتش است. نرسیده به چهارراه دختری را دید عین مهین‌تاج، دخترعمویش. پیش از ملوک خانم  این دو با هم سر و سری داشتند اما از بد حادثه مهین خانم به دلیل ذات‌الریه از دست رفته بود. دختر متوجه آقای منبتی شد، لوند خندید، چشمکی زد و بوسه‌ای حواله‌ی او کرد. پیرمرد خشکش زد. حال عجیبی داشت، حالی که از مدت‌ها پیش حتی با ملوک خانم هم دیگر به او دست نمی‌داد. از شرم سرخ شد، سریع پیچید به سمت سلمانی. ملوک خانم را دید که اخم کرده و ایستاده دم مغازه‌ی آقا منصور.  بر دل سیاه شیطان دوباره لعنت فرستاد و بی‌معطلی وارد مغازه‌ی سلمانی شد. نشست، نفسی تازه کرد و منتظر ماند نفر جلویی کارش تمام شود. اسم خودش رو از زبان آقا منصور شنید:
بیچاره آقا منبتی، بعدِ مرگِ زنش خیلی پریشون بود. دیگه نیومد سلمونی. باورت میشه؟ سرصُبی جنازه‌شو کشیدن بیرون از اون خونه. شده بود عینهو درویشا. ریش بلند، مو بلند، مثه برف سفید. مرد شریفی بود. یه عمر با عزت و احترام تو محل زندگی کرد. مثکه دیشب اومده بخاری رو راه بندازه، گاز نشت کرده و تموم. 

نقاشی از رنه ماگریت، 1937