Thursday, March 13, 2014

28

روز، داخلی، یک شرکت، اتاق مدیر عامل، مصاحبه برای استخدام نیرو
مصاحبه کننده پشت میز نشسته که فرد متقاضی وارد می شود. جوان است و محجوب. از آن محجوب های لج درآر و قد بلند. کاپشن مندرسی هم به تن دارد. مصاحبه کننده فرم پر شده اش را می خواند. جلوی تحصیلات نوشته فوق لیسانس. 
- کجا داری فوق میخونی؟
- خواجه نصیر.
- چه رشته ای؟
- عمران، سازه
- شما که در حال تحصیل هستی چطور می خوای بری سر کار؟
- مگه کار شما ...چیه؟
- ما دنبال لابی من هستیم برای یه مجتمع خیلی شیک سمت نیاوران. هشت ساعت در روز باید اونجا بری.
- من برای اون آگهی نیومدم. 
- پس برا کدوم آگهی تشریف آوردین. 
- برا نظافت روزانه. 
طبیعتاً مکثی رخ می دهد، مصاحبه کننده حدس می زند که متقاضی دروغ می گوید. تلاش می کند دروغ او را بر ملا کند
- دانشکده عمران خواجه نصیر همونیه که توی سید خندانِ؟ 
- نه، سید خندان خوابگاه ماست، دانشکده سر میردامادِ، توی ولیعصر.
- کارت دانشجویی همراهت هست؟
متقاضی می گوید که هست، کارت خودش را می دهد به مصاحبه کننده، گوشه کارت در اثر فشار تا شده. نام و نام خانوادگی را نوشته. سال ورودی را هم زده 1391. 
- تا حالا کار نظافت کردی؟ 
- حقیقتش نه، چند تا از همخوابگاهی های من شما رو معرفی کرد، اونا با شما قبلاً کار کردن. 
- شرایط کار نظافت رو می دونی؟ مشکلی نداری؟
- آره. نه مشکلی نیستش.
- برای جمعه یه مورد هست میتونی بری؟
- جمعه روشرمنده. آزمون دکترا دارم . 

روز، داخلی، دفتر مدیر عامل یک شرکت، مدیر مشغول مصاحبه برای استخدام نیروست
مصاحبه کننده پشت میز نشسته که فرد متقاضی وارد می شود. جوان است و محجوب. از آن محجوب های لج درآر و قد بلند. کاپشن مندرسی هم به تن دارد. مصاحبه کننده فرم پر شده اش را می خواند. جلوی تحصیلات نوشته فوق لیسانس. 
- کجا داری فوق میخونی؟
- خواجه نصیر.
- چه رشته ای؟
- عمران، سازه
- شما که در حال تحصیل هستی چطور می خوای بری سر کار؟
- مگه کار شما چیه؟
- ما دنبال لابی من هستیم برای یه مجتمع خیلی شیک سمت نیاوران. هشت ساعت در روز باید اونجا بری.
- من برای اون آگهی نیومدم. 
- پس برا کدوم آگهی تشریف آوردین. 
- برا نظافت روزانه. 
طبیعتاً مکثی رخ می دهد، مصاحبه کننده حدس می زند که متقاضی در مورد تحصیلاتش دروغ می گوید. تلاش می کند دروغ او را بر ملا کند.
- دانشکده عمران خواجه نصیر همونیه که توی سید خندانِ؟ 
- نه، سید خندان خوابگاه ماست، دانشکده سر میردامادِ، توی ولیعصر.
- کارت دانشجویی همراهت هست؟
متقاضی می گوید که هست، کارت خودش را می دهد به مصاحبه کننده، گوشه کارت در اثر فشار تا شده. نام و نام خانوادگی را نوشته. سال ورودی را هم زده 1391. 
- تا حالا کار نظافت کردی؟ 
- حقیقتش نه، چند تا از همخوابگاهی های من شما رو معرفی کردن، اونا با شما قبلاً کار کردن. 
- شرایط کار نظافت رو می دونی؟ مشکلی نداری؟
- آره. نه مشکلی نیستش.
- برای جمعه یه مورد هست میتونی بری؟
- جمعه روشرمنده. آزمون دکترا دارم .

Monday, March 10, 2014

27


خارجی، ترافیک هولناک ولیعصر، قبل از پارک وی
گروهی نشسته اند لب پاگرد یک سوپر مارکت و ناهار می خورند. دختر و پسر، با لباس هایی مندرس و دمپایی نصفه نیمه یی به پا هر کدام مشغول جویدن هستند. قد و نیم  قد. از پسر 15، 16 ساله میانشان پیدا می شود تا دختر 4، 5 ساله یک قنداق هم به کمر دختر درشت هیکلی وصل است هر چند که نه صدایی از قنداق در می آید نه جنب و جوشی دارد. یکی از پسرها کِرمش می گیرد. می رود نوشابه دختری را که از خودش کوچکتر است قاپ می زند و می دود دور مخزن زباله شهرداری. دختر شروع میکند به فحش رکیک دادن و به دنبال او دور مخزن می چرخد. پسر همزمان با چرخیدن نوشابه را تمام می کند و بطری خالی را ول می دهد به سمت صورت دخترک. بطری ناغافل می خورد بالای چشمش. دختر جیغ می کشد و هق هق گریه را شروع می کند. حین هق هق نامنظم نفس می کشد و صورتش با حالت گریه و دهان باز لحظه ای ساکت می ماند، انگار نفسش دیگر بالا نمی آید. انگار خفه شده باشد. آب دهانش هم آویزان شده از گوشه لبش. سن و سال دار ترین پسرها تشری می زند به دزد نوشابه و چشم غره می رود به دختر. نوشابه دزد اما بیخیال می خندد. دختر لجش می گیرد فحش آبدار دیگری می دهد و شروع می کند به قهر و گریه راه افتادن به سمت پایین. چند قدم که دور می شود  تکیه می دهد به دیوار و دست راستش را می آورد در برابر صورتش... یک لکسوس سیاه رنگ می ایستد بغل دست ماشینی که راوی در آن نشسته و او دیگر نمی بیند که دختر چطور دوباره بر می گردد میان جمع دوستانش. راننده لکسوس شیشه را پایین می دهد و می پرسد که چطور باید برود سعادت آباد، صدای موسیقی سرنشینان لکسوس خیابان را پر می کند که چارتار می خواند باران تویی به خاک من بزن.  

Saturday, March 8, 2014

26

خس خس می کرد سینه اش و با دست چپ فرمان را نگه داشته بود، قد بلند بود وصورتی استخوانی داشت از آنها که معلوم بود حسابی اهل کار است، لر بود. خودش می گفت زن و بچه شهرستان هستند و خودش اینجاست.در این خراب شده و با پیکان مدل 72 خط میرداماد کار می کند، البته خطی ها اگر بگذارند. پرسیدم که بچه داری، دست بردی توی داشبورد و یک کاور مملو از کاغذ درآورد
- قلب بچه ام خرابه، باید ببرم بخوابانمش بیمارستان رجایی. ...اگر خدا بخواد سه شنبه.
- بیمه داری؟
گفت نه و خشک و مستقیم جلو را نگاه کرد. انگار که بخواهد بگوید گه نخور مردک، بیمه کجا بود؟ یک لکسوس که رد شد مسافر عقبی گفت نه به اینا که میلیارد دارن نه به ما بدبختا. راننده از آینه نگاهش کرد و گفت
- بخدا سر میرداماد با یکی از همینا دعوام شد. نیم ساعت میرداماد بسته بودم. یگانویژه آمد آخرش. یه پرادو وایساد پشت سرم و هی بوق می زد. فحش که داد شاکی شدم. بردمش کلانتری.
چشمانش برق می زند
- 50 نفر از سر همی چهارراه بردم برام شهادت دادن. بش گفتم چه فکر مکنی با خودت. پول داری که پول داری. منم بابام دولتمند بود پولدار می شدم.
مسافر عقبی می گوید که جهان کودک پیاده می شود. نگه می دارد راننده.من هم پیاده می شوم. پیرمردی که او صندلی عقب نشسته بود اما دیرتر پیاده می شود. به عمد. گذاشته بود که ماشین خلوت شود تا دست بکند توی جیبش و ده هزار تومان بدهد به راننده.
- بخدا قبول نمکنم. ای کارا چیه؟
پیرمرد پول را می چپاند در دستان راننده و می گوید عیدی پسرت. توکل کن به خدا

25

داخلی، ظهر، یک خانه معمولی میان تمام خانه های معمول
پیرمرد گریه می کند و آرام بلند می شود دستمالی می آورد و ادامه می دهد خواندن نامه را و گریه کردن را. قامتش خم شده، آهسته تر شده حرکاتش و عینک بزرگی باید به چشمانش بزند تا بخواند. تازگی ها زود به زود گریه می کند. پسرِ پیرمرد می فهمد و غصه اش می گیرد از تمام ناتوانی هایش. دلش پر می کشد و همراه پدر می رود به یک روز دور. خیابان شلوغی که با پدر راه می... رفت، پارکینگ شهرداری را که مستقیم بروی نرسیده به دبیر اعظم ساختمان پزشکان شهرشان بود. ساختمانی پر از درد و آدم هایی که مریض بودند. با خدای مهربان آن روزها شرط بسته بود که اگر خطر سرطان رفع شده باشد از سر پدر نماز ها را سر وقت بخواند، نگذارد 17 رکعت را یکدفعه آخر شب قضا بخواند. رسیدند به مطب دکتر و نشستند منتظر تا نوبتشان.
پاییز بود و تازه دانشگاه قبول شده بود، آقای مهندس که می گفتی مست می شد. کارت دانشجویی را هم همیشه همراه داشت که به هر بهانه ای به این و آن نشان بدهد. نیم ساعتی که گذشت رفتند داخل. دکتر چاق و مهربانی آزمایش ها را دید و بالا و پایینشان کرد. آخر سر گفت شانس آوردی باز هم. فعلاً که چیزی نیست اما یکسال است که باید بروی.........زبانم مو درآورد بسکه گفتم، آخر سر کار می دهی دست خودتت. پرسید که با خودت لج کرده ای یا با این بچه ها. زود یتیمشان نکنی. پدر خجالت زده، هم از روی پسر و هم از روی دکتر، جویده جویده گفت که کنکور داشتند بچه ها و کلاس خصوصی برای کارمند جماعت سخت است آقای دکتر. گفتم بگذار کنکورشان را بدهند، بعد خیال راحت بروم بخوابم بیمارستان. دکتر خندید. الکی خیره شده به آزمایش ها. سر که بلند کرد نگاهی انداخت به پسر. پسر خجالت کشید و چشم انداخت به کاشی های کف مطب. دکتر رو کرد به پدر و گفت خدا یارتان...برید به سلامت.
آن روز شد یک رنگ قرمز و پاشید به سرنوشت پسر. به سرنوشت آقا مهندس.

24

سعادت آباد، خارجی، یک خیابان خلوت، زمستان
دو دختر دبیرستانی جلو افتاده اند و تلاش می کنند به هر وسیله ای که شده بزرگتر از سنشان جلوه کنند...دو پسر مودب، با سر و رویی مرتب و اطو کشیده به دنبالشان هستند آن طرف خیابان...بازی می کنند با هم، گاهی پسرها با صدای بلند تیکه ای می پرانند، گاهی دختر ها رو می کنند به پسرها و دلشان را می برند. باد می پیچید میان موی دختر ها و پسرها تصمیم می گیرند بروند طرف دی...گر خیابان. یک پژوی آلبالویی قراضه از خیابان رد می شود. راننده بوق بلند بی موردی می زند برای پسرها...دخترها غش می کنند از خنده و پسرها که ترسیده اند بُراق می شوند به راننده...راننده اما رد می شود و از آینه آنقدر آنها را دنبال می کند تا در پیچ خیابان گم شوند. سیگاری با فندک ماشین می گیراند و شروع می کند به دویدن در خاطراتش. باد خوشی پیچیده در هوا...می ایستد کنار جوی آب و در ماشین را باز می کند، سرش را تکیه می دهد به پشتی صندلی و لبخند می زند به صدای آب خنکی که از سمت راستش به گوش می رسد و یادش می رود که اصلا برای چه اینجاست...

23

شوهرم بیرونم کرد. رفته بود زن گرفته بود. بعد من هم عکس و فیلم های عروسیم رو قایم کردم. شوهرم هر چی گشت پیدا شون نکرد. بعد خارشوورم گفت پس 110 باسه چیه؟ زنگ بزن، معطلش نکن، بگو توخونه دزد داریم. زنگ زدن 110. اومد منو برد کلانتری اما خداخواهی همین کلانتری و صورتجلسه اش باعث شد بتونم طلاقم رو بگیرم. کپی صیغه نامچه اش رو بردم به قاضی دادم.گفتم که شلوارش دوتا شده. بدون اجازه من رفته وبد زن گرفته بود. خ...یلی سخت بود، باید دم هزار نفر رو می دیدم تا ابلاغیه ها همون روز برسن به دستش. خود قاضی هم بی شرف بود. بهم پیشنهاد داد.گفت بیا صیغه ام شو. هیچ کس رو نداشتم.حتی بابام میگفت برگرد. همه میگفتن اشوهرم بیرونم کرد. رفته بود زن گرفته بود. بعد من هم عکس و فیلم های عروسیم رو قایم کردم. شوهرم هر چی گشت پیدا شون نکرد. بعد خارشوورم گفت پس 110 باسه چیه؟ زنگ بزن، معطلش نکن، بگو توخونه دزد داریم. زنگ زدن 110. اومد منو برد کلانتری اما خداخواهی همین کلانتری و صورتجلسه اش باعث شد بتونم طلاقم رو بگیرم. کپی صیغه نامچه اش رو بردم به قاضی دادم.گفتم که شلوارش دوتا شده. بدون اجازه من رفته وبد زن گرفته بود. خیلی سخت بود، باید دم هزار نفر رو می دیدم تا ابلاغیه ها همون روز برسن به دستش. خود قاضی هم بی شرف بود. بهم پیشنهاد داد.گفت بیا صیغه ام شو. هیچ کس رو نداشتم.حتی بابام میگفت برگرد. همه میگفتن امکان داره من بتونم طلاق بگیرم. آخه دفه سومی بود که منو بیرون میکرد. خدا کمکم کرد. جلو همه وایسادم و گفتم برنمیگردم. آخراش بابام گفت خوب کردی برنگشتی. فهمید دروغ میگه.
بچه ات چی؟
کوچیک شماس. اسمش احمده. 9 سالشه. دیگه نمیخوام ببینمش. اینطور راحت تره.دو هوائه میشه هی بیاد پیش من و بره.
معتاد بود شوهرت؟
نه اتفاقاً. سالمِ سالم بود. خانواده اش مقصر بودن آقا

22

خاکستر سیگار افتاد روی زیرپوشش. همان زیرپوشی که نیم ساعت پیش، از حمام که بیرون آمده بود، از کمد درآورده بود و برای اولین بار پوشیده بود. زیر لب فحش داد و تلاش کرد بدون اینکه گند بخورد به زیرپوش خاکستر را بردارد. نشد. بدتر گه مالیده شد به زیر پوش. سرش را که بالا کرد دید قهرمان زن فیلم شروع کرده به درآوردن لباس هایش. لجش گرفت از اینکه قسمت به این حساسی فیلم را از دست داده است. خواست فیلم را عقب بزند... که یادش افتاد کنترل دستگاه باطری تمام کرده است. مردد میان رفتن و ماندن بود که صحنه فیلم یکهویی خیلی حساس شد. آنقدر که گشاد بازی را کنار گذاشت و بلند شد تا فیلم را عقب بزند و ببیند چه شده که بانوی خوش بر و روی فیلم اینچنین رام این مردک بد قواره شده است. حین بلند شدن فراموش کرد قوطی کنسروی که به جای زیرسیگاری از آن استفاده می کرد را گذاشته روی شکمش. زیر سیگاری چپه شد روی ملحفه سفید تخت خواب. یک دایره لجن بدشکل داشت شکل می گرفت روی سفیدی این ملحفه ها. زل زده بود به این کثافت و مرور می کرد با خودش سین جیم سمیرا را، حالا شازده باید حتما روی تخت فیلم ببینه؟ سیگار هم بکشه؟ حالا مگه چطور فیلمی بوده؟ خیلی حواست پرت شده بود؟ آره؟؟؟....سر بلند کرد به تصویر، زن شروع کرده بود به پوشیدن لباس هایش. فیلم کات خورد به مرد داستان که حریصانه به زن می نگرد و انگار باز هم می خواهد. مرد دوباه زل زد به رختخوابی که گند خورده بود. به حال خودش که چقدر شبیه این گندی است که به ملحفه سفید زده.