Tuesday, December 10, 2013

12



خیابان دماوند، ایستگاه خاقانی، داخل اتوبوس بی آر تی...
یک دختر بچه 6، 7 ساله و یک دختر 13، 14 ساله در قسمت خانم ها فال می فروشند. دختر بچه عجیب زیباست، موهای بور، چشمان رنگی با یک روسری قرمز چروک که حسابی به صورتش نشسته. به خانم چاقی می رسند که ابروهایش تاتو شده و به جای حلقه یک انگشتر درشت طلایی به دست دارد. فال را به او تعارف میکنند، جوابی نمی دهد و رو بر میگرداند به سمت کسی که بغل دستش ایستاده. به دخترها اشاره می کند و شروع می کند به صحبت:
حواستون به جیباتون باشه. اینا همشون دزدن، پدر مادر که ندارن، خرید و فروش میشن و تربیت میشن برا دزدی، تو قنداق هم که هستن میارنشون توی خیابون برا گدایی. مراقب باشید جیبتون رو نزنن.
دختر بزرگتر رد می شود و می رود، اما دختر بچه کمی که فاصله می گیرد، می ماند و شروع می کند به گوش دادن به صحبت های زن چاق که دارد با قسم و قرآن ثابت می کند که او و دوستش دزد هستند، زنِ چاق اصلاً حواسش نیست، اصلاً حواسش نیست، اصلاً حواسش نیست به نگاه دخترک که کلمه به کلمه حرف هایش را می بلعد. اتوبوس می ایستد. زن چاق ساکت می شود، در کیفش را باز می کند دنبال کارت بلیط که چشمش می افتد به دخترک. زن چاق خجالت می کشد از نگاه دخترک. از نگاه دخترک. از نگاه دخترک. از نگاه دخترک  و پیاده می شود با شتاب. دخترک چشم می گرداند به جستجوی دختر بزرگتر و قدم هایش را تند می کند به سمت انتهای اتوبوس. آب دهانش را قورت می دهد و  دست دختر بزرگتر را می گیرد . اتوبوس که راه می افتد دخترک  نگاهش را می گذارد جایی میان آدم ها که تند تند همراه خیابان رد می شوند از برابر چشمانش.

Wednesday, December 4, 2013

11


ظهر، خارجی، خیابان مفتح، از هفت تیر به سمت مخبرالدوله
یک تاکسی زرد رنگ از ابتدای خیابان مفتح مسافر بهارستان و میدان شهدا می زند و به راه می افتد. راننده اش پیرمردی50، 60 ساله است که ریش های تنک سفید دارد و پیراهنش را هم روی شلوار انداخته . خانم مسنی هم صندلی جلو نشسته، چادری است و البته در ادامه متوجه خواهید شد که همسر پیرمرد است. چیزی نمی گوید. دو نفر مسافر هم صندلی عقب نشسته اند، یک مرد سی ساله و یک مرد مسن. مرد سی ساله شکم دارد و موهایش را از پشت بسته، ازدواج هم کرده ظاهراً، حلقه پدر مادر داری دستش است. همه چیز خیلی معمولی است و پیرمرد اصولی و آرام رانندگی می کند. به چهارراه طالقانی که نزدیک می شوند ناگهان یک پراید از خط ویژه وارد خیابان می شود و راه را از تاکسی زرد می گیرد، حین سبقت هم آینه سمت راننده را می زند. همسر راننده می گوید یا ابالفضل. پیرمرد هم شاکی می شود و فریادی می زند به این مضمون که "این چه مدل رانندگیست". راننده پراید که ظاهراً اعصاب هم ندارد وسط خیابان توقف ناجوری می کند، از آن دست توقف ها که میدانی طرف به قصد دعوا ترمز دستی را صدا دار می کشد، جوانی غول پیکر از آن پیاده می شود. پیرمرد هم پیاده می شود، عصبانی تر از آن است که با یک حساب سرانگشتی بفهمد بهتر است که پیاده نشود، جوان گردن کلفت قصه ما داد می زند که:
- آخه اوسکول تو میخوای به من راه ندی؟ (با دستانش صحبت می کند. لباس بدن نما هم پوشیده که بازوهایش گنده تر دیده شوند. قد پیرمرد به زور تا سینه اش می رسد.)
- چی می گی آقا جان، تو از پشت سر داری میای...راه مال من بود، تو از خط ویژه کشیدی توی لاین اصلی (دستان چروکیده پیرمرد می لرزد)
- به تخمم که راه مال تو بود بابا. چی برا خودت شر و ور می بافی.
دستش را به سینه پیرمرد می گذارد و هول می دهد. پیرمرد که زورش به جوان نمی رسد تنها کاری که می تواند بکند این است که زمین نخورد. عصبانی می شود، صورتش قرمز می شود و شروع می کند به داد و بیداد. نکته تاسف آور قضیه اینست که اهل فحش دادن هم نیست که لااقل دل آدم خنک شود.
- خجالت بکش جوون...طلبکارم هستی؟ زور تو بازوت گندیده سر من خالی میکنی؟.......دو قورت و نیمتم باقیه تازه .... رفته رفته صدای پیرمرد هم شروع می کند به لرزیدن.
زنِ پیرمرد که از داخل ماشین همه چیز را می بیند، آرام و قرار ندارد و هی زیر لب غرغر میکند که با این طور آدم ها اصلا نباید صحبت کرد. مرد سی ساله کلافه می شود و از تاکسی پیاده میشود. به سمت جوان گردن کلفت حرکت می کند و میگوید
- آقا.... آقا.... درست صحبت کن، جای پدر تو رو داره،
چند نفری در پیاده رو ایستاده اند به تماشا، منتظر که اتفاقی بیفتد و موبایلشان را در بیاورند برای ثبت این لحظه تاریخی، همه خوشحال می شوند از اینکه مرد سی ساله با آن شکم گنده اش دخالت کرده و منتظرند که یک دعوای حسابی راه بیفتد، مرد سی ساله که شروع به صحبت می کند کمی نا امید می شوند چون به شدت لفظ قلم و اتو کشیده صحبت می کند، جوان گردن کلفت هم گوشی دستش می آید که طرف مال این حرفها نیست
- زر نزن بابا چاقال...به تو ربطی نداره، برو بشین تو ماشین بابا 
آقای سی ساله عصبانی میشود و این بار هم می توپد به جوان که
- مردک، تو چرا اینقدر بی شعوری؟ خجالت داره....تمومش کن دیگه و می رود توی سینه جوان گردن کلفت، پیرمرد بیچاره که وضعیت را اینطور می بیند خودش را می اندازد وسط این دو نفر که گلاویز نشوند. کلمات واضحی شنیده نمی شود. در نهایت بالاخره جوان گردن کلفت که یادش می آید درب پراید را وسط خیابان باز گذاشته "خفه شو بابا" یی می گوید و می رود که برود. پراید را روشن می کند و گاز ناجوری به ماشین می دهد.
پیرمرد هم دست مسافرش را گرفته و می برد سوار ماشین می کند. مرد مسنی که صندلی عقب تاکسی نشسته و مقصدش میدان شهداست می گوید که "چقدر آدم بی تربیتی بود". پیرمرد هم شروع می کند به کل کل با زنش که کار درستی کرده پیاده شده یا نه. مرد سی ساله اما ساکت است و مشغول با خودش. فکر می کند که چقدر ضایع جواب مرد لات را داده و کاش بهتر می توانست از پس او بر بیاید. چند دقیقه ای می گذرد و به بهارستان می رسند.مرد سی ساله می خواهد پیاده بشود. پیرمرد قبل از پیاده شدنش از آینه به نگاه می کند و می گوید
- با عث زحمت شدیم جوون...خجالتمون دادی...شرمنده...دستت درد نکنه و می خواهد کرایه نگیرد، نمیدانیم چرا باز هم صدای پیرمرد می لرزد.
دوست سی ساله ما هم پاسخ می دهد که اختیار دارید، پولش را می دهد و پیاده می شود. تاکسی که راه می افتد دو بوق پشت سر هم برای جوان می زند. مرد سی ساله تا به آن سمت دیگر خیابان برسد با خودش فکر می کند که تازگی ها چرا اینقدر زود گریه اش می گیرد.

Sunday, December 1, 2013

10

خارجی، غروب، روبروی حسینیه ارشاد
مرد حدوداً چهل ساله است با موهای ژولیده و جو گندمی. پای چپش هنگام راه رفتن شل می زند. ناگهان شروع می کند به کتک زدن خودش. دستها را بلند می کند و با تمام توان می کوبد بر سر و صورت خودش، پیرزن موسفیدی که می خواهد وارد مغازه لوازم خانگی بشود از شدت ضرباتش یکه می خورد و سریع تر به داخل مغازه می رود. صداهای خشکی بلند می شود از صربات مرد، و او با خودش حرف می زند یا فحش می دهد. دو مغازه دار بیرون آمده اند و او را نگاه می کنند، اولی به دومی رو می کند و با دلسوزی میگوید:
"...خل شده بدبخت، انقد فشار این زندگی سگ مصب زیاده، اَی ......م تو این روزگار"
دومی پک عمیقی به سیگارش می زند و سری تکان می دهد، انگار در دلش می گوید
گه نخور حرومزاده، تو نمیخواد ادای آدمای دلسوز رو در بیاری، مرتیکه دزد ناموس
کسی که خودش را می زند می رود در برابر یک داروخانه می ایستد و دوباره شروع می کند به زدن خودش، دو دستش را بالا می آورد و بر سر خود می کوبد و بعد چپ و راست به خودش سیلی می زند. انگار تصویر خودش را در شیشه دارخانه دیده باشد، بهت زده می شود و بیشتر خودش را کتک می خورد. همه کسانی که در داروخانه هستند، حیران به او می نگرند. حتی زنی که قصد دارد رنگ موی گیاهی بخرد و فراموش کرده کیفش را از ماشین بیاورد. 
یک دختر و پسر از جلوی داروخانه می گذرند، دختر دستش را در جیب پسر فرو کرده و با هم پچ پچ می کنند. دختر حواسش نیست به مردی که خودش را می زند. نزدیک داروخانه که می رسند سرش را بالامی آورد، متوجه او می شود و جیغ کوتاهی می کشد و همزمان بیشتر به آغوش پسر همراهش فرو می رود. پسر همراهش نفهمیده قضیه چیست و بیخودی غیرتی می شود. می خواهد در برابر دختر خودی نشان بدهد، بر سر مردی که خودش را می زند بلند داد می زند "هوی". مردی که خودش را می زند اما هیچ نمی گوید، حتی نگاهشان هم نمی کند. تنها خودش را می زند مردی که خودش را می زند، تنها خودش را می زند مردی که خودش را می زند. تنها خودش را می زند مردی که خودش را می زند

Thursday, November 28, 2013

9


داخلی،  یک پراید سفید رنگ که مردی راننده اش است و زنی در صندلی عقب آن نشسته، پشت ترافیک بسیار سنگین میدان سپاه
زن تند و تند مشغول صحبت است و مرد هیچ نمی گوید. جملات آخرِ زن بریده بریده شنیده می شود که:
من و اون بچه...یه لقمه نون...پدرسگ...دکتر شفیعی و دار و دسته اش....مگه نگفته بودی تموم شد...دانیال دنبال بابا...دانیال که نمی...اون روزی که...
اسم دانیال را که می آورد، بغض می کند و مچ دست راستش را می گیرد در برابر دهانش و تلاش می کند گریه نکند، یا گریه اش را بخورد. نمی تواند و اشک سرازیر می شود. مرد اما مجسمه است، یخ کرده انگار. تنها می شود فهمید که رنگش پریده است.
زن که انگار سکوت مرد بیشتر عصبانیش کرده، مجدد کلافه می شود و شروع می کند، مرد می بیند که چاره ای ندارد جز صحبت کردن، تن می دهد، از آینه به زن نگاه می کند و انگار می گوید که شرمنده ام، یا ببخشید من بی تقصیرم، یا مثلاً حق با توئه من گناهکارم. زن خیره و بُراق به او نگاه می کند و دقیقه ای سکوت می کند.راننده سمت راستی که همه اینها را می بیند جلوتر می رود و پراید سفید از دیدش خارج می شود، دیگر چیزی نمی شنویم. چند ثانیه می گذرد. همچنان هیچ نمی بینیم اما انگار زن در را باز کرده و در حال پیاده شدن باشد که این جملات به راحتی شنیده می شوند:
اگه همون اول شنیده بودم حرف بابا رو هیچ وقت اینطور حقیر نمی شدم...خدا نگذره ازت که من رو به خانوادت فروختی و به اون خواهر عوضیت...حلالت نمی کنم...عذابم دادی...عذابم دادی دوم را هم می گوید در حالیکه انگشت اشاره دست راستش لرزان رو به مرد است ..جوونیم رفت...خدا نگذره ...دوباره بغض می کند و راه می افتد.
 چراغ سبز شده و پراید و مرد  به جلو حرکت می کنند. دوباره او را می بینیم که رنگ پریده تر به نظر می آید. چراغ دوباره قرمز می شود. همه مرد را می بینند که سرش را میان دو دستش می گیرد و خم می شود روی فرمان ماشین.  راننده ماشین بغل دستی حواسش پرت می شود به خانمی که در ماشین سمت راستی آدامس می جود و سیگار می کشد. چراغ سبز می شود. همه ماشین ها حرکت می کنند. مردی که سرش بر روی فرمان خم شده حواسش نیست که چراغ سبز شده. بوق ماشین ها به او تجاوز می کنند. چشم ها به او کینه می پاشند. زنی که پشت سر ماشین او با پرادویش گیر افتاده دلش می خواهد خرخره او را بجود که راه را بند آورده. اما خودش هیچ حواسش نیست. به دانیال فکر می کند.
کسی از پیاده رو می گذرد و هیچ حواسش به این همه نیست، با خودش می گوید چه شهر شلوغی  و  اَخ تف گنده ای می کند روی آسفالت سرد خیابان. سبز. پُر تُف.

Tuesday, November 26, 2013

8

غروب زمستان-داخل واگن مترويي كه به سمت تجريش مي رود.
زن چادري جواني نشسته و غرق در انديشه خوشايندي است، لبخند محوي رو لبانش است. حلقه هم دارد و متاهل بودنش واضح است. آنقدر در فكر فرو رفته كه حواسش نيست چادرش افتاده بر روي شانه هايش. موبايلش زنگ مي خورد، لبخندش كامل مي شود. مشغول گفتگو مي شود و متوجه نيست كه صحبت با تلفن باعث شده روسري اش نتواند همه آنچه را كه بايد، بپوشاند. مرد بالاي سرش، كه با گوشي آيفونش ور مي رود و با دوستش در مورد حرمت مقام مادر حرف مي زد متوجه فرصت ايجاد شده مي شود و گاه گاهي نگاهي به آنچه نبايد بيندازد مي اندازد. 
دستفروشي خسته و منهدم از راه مي رسد. موهاي وز، چشم زاغ و بوي تند عرق نخستين چيزهايي است كه از او مي توان فهميد. دوست مرد آيفون به دست پسري است كه ريش پروفسوري دارد. او حواسش به فرصت ايجاد شده براي چشم چراني نيست، اما دختري كه كنار زن چادري نشسته است را مي پايد . به عمد طوري مي ايستد كه دوره گرد مترو نتواند رد شود. دوره گرد شاكي مي شود كه 
آقا بذار ما رد شيم
پسر خنده اش را مي خورد و مي گويد 
شرمنده كه باعث مزاحمت كاسبي شما شديم.
پسر مي خندد و نگاهي به دختر مورد نظرش مي اندازد. مرد آيفون به دست هم مي خندد و ضمن خنده دوباره نگاهي به خانم چادري مي اندازد. دختر مي خندد. يكي دو نفر ديگر هم مي خندند. دستفروش اما انگار نه انگار چيزي شنيده باشد. نمي خندد. پاهايش را روي زمين مي كشد و ادامه مي دهد
كارت مخصوص نگهداري مدارك هزار تومان، مناسب براي كارت سوخت، كارت هاي عابر بانك، كارت پايان خدمت. بوگير كفش فقط دو هزار تومان. آقايان خانم ها باطري نيم قلم چهارتا هزار تومن. تاريخ مصرف هم داره.


Wednesday, November 20, 2013

7


شب-خارجي- ميدان وليعصر، دو دختر در در برابر هم ايستاده اند و گفتگو مي كنند. يكي لاغر است و عصبی که دستهایش در حین صحبت می لرزد، آرايش چنداني ندارد، موهايش به هم ريخته و از شالش بيرون زده است. دختر دیگر اما خوش هیکل است با آرايش غليظ و حتی از ژست ایستادنش هم میتوان فهمید که میانه خوبی با دختر لاغر ندارد. دختر خوش هیکل حین صحبت مدام پوزخندي بر لب دارد، اعتماد به نفسش هم از آن جهت است که می داند از هر نظر به دختر لاغر سَر است. دختر لاغر كه مي داند پاي زيبايي و زنانگی كه وسط باشد بازي را از پيش باخته، در تلاش است كه هر طور شده كم نياورد. خودش متوجه نیست که صدایش خیلی بالا رفته و خشونت در کلامش موج می زند: 
من گفتم بهش بگو زنگ نزنه؟ ها؟ گفتم بگو زنگ نزنه؟ یا گفتم بهش بگو که دیگه نمیتونی؟ دیگه تموم.... ها؟ اون روز، یوسف آباد، جلو مغازش، نگفتم بهت که ما چهار ساله با هميم، دوستش دارم؟ قرار نشد تو همه چی رو تموم کنی؟ 
دختر خوش هیکل رويش را برمي گرداند و طرف ديگري را نگاه مي كند، عصبانیت دختر لاغر بیشتر می شود:
آخه تو آدمی؟ اينقدر بي حيايي كه گوشی رو ور میداری، اونم امروز، زنگ میزنی به من که حامله اي بیشرف؟ من که میدونم مثه سگ داری دروغ میگی...فکر کردی من از این هرزگی ها بلد نیستم؟
اينجا و دقيقاً زماني كه دختر لاغر از حاملگي مي گويد، زن میانسالی که به مدد ترافيك دور ميدان وليعصر توانسته حرفهاي اين دو دختر را بشنود، بدشانسي مي آورد و تاکسی به راه مي افتد. زن كه از كنجكاوي در حال خفه شدن است بر مي گردد و با نگاهش ادامه ماجرا را تعقيب مي كند. يكدفعه انگار كه يكي از آن دو دختر سيلي زده باشد به گوش ديگري، زن سرنشين جلوي تاكسي زرد رنگ كه حالا ديگر به خيابان كشاورز وارد شده لبش را مي گزد و سرش را بر مي گرداند. رو به راننده مي گويد:
دور و زمونه عوض شده والله...حاج آقا باورت ميشه من شكم اول كه حامله شدم تا ماه سوم روم نمیشد آقام رو ببینم؟ پسرك جواني كه صندلي عقب نشسته لحظه ای سرش را با پوزخند بلند می کند و دوباره شروع می کند به ور رفتن با موبایل، راننده كه از ترافیک هم کلافه شده است می گوید:
بر پدر و مادرشون لعنت كه دين و ايمون نذاشتن برا اين مردم و بوق مي زند براي كسي كه كنار خيابان ايستاده:
یوسف آباد؛ دربست ميري ارباب؟ تو که مسافر داری...

Friday, November 15, 2013

6


خیابان کریمخان، اواسط آبان ماه، همزمان با مذاکرات هسته ای در ژنو، شب
زن و شوهری در حال بیرون آمدن از یک ساختمان پزشکان هستند که یک رهگذر بر نیمکتی، کمی جلوتر از ساختمان، می نشیند و خسته پیاده رو را نگاه میکند. هوا دلگیر است.
زن و شوهر دَمِ ساختمان متوقف می شوند و مرد، انگار که خبر مهمی را میگوید، پر حرارت با زنش صحبت می کند. زن غمگین است انگار، تکیه می دهد به دیوار ساختمان و سرش را تکان می دهد. نمیتوان فهمید زن گریه می کند یا نه اما راحت می توان فهمید هر دو حال خوشی ندارند. مذهبی هستند. زن چادر و مقنعه پوشیده، مرد ریش تُنُک خود را آنکادر کرده است و کت و شلوار پوشیده. رهگذر خیره می شود به سیب گلوی نوک تیز مرد که در اثر صحبت پر حرارتش، تند و تند تکان می خورد. چند دقیقه به همین منوال می گذرد. باد تندی می آید و زن انگار که قانع شده باشد، به رفتن رضایت می دهد. سفت می چسبد به شوهرش و دست او را می گیرد. دو قدم مانده به نیمکت زن دست مرد را بالا می آورد و به گونه خود می چسباند، چشمانش را می بندد و به راه رفتن ادامه می دهد. مرد معذب می شود اما. نه طاقت دارد که کسی او را اینگونه ببیند و نه می خواهد دستش را از دستان زنش جدا کند.زن اما در حال و هوای دیگری است انگار.
به نیمکت که می رسند مرد متوجه نگاه خیره رهگذرِ نشسته بر نیمکت می شود. به نشانه اعتراض بُراق او را نگاه می کند. رهگذر نگاه خودش را از آنها می گیرد و با خودش فکر می کند که لابد مرد بعد از اینکه فهمیده زنش نازاست به او گفته که طلاقش نمی دهد و گه خورده مادرش که نوه می خواهد و گر نه چه دلیلی دارد این دو نفر با این شکل و شمایل در ملاً عام اینگونه با هم دلبری کنند؟
چند دقیقه بعد رهگذر از جلوی بستنی فروشی دور میدان ولیعصر که می گذرد متوجه می شود زن و شوهر نشسته اند و در آن سرما بستنی می خورند.

Monday, November 11, 2013

5



خیابان کوه نور، یک عصر پاییزی،
در پیاده رو یک مرد عکس سیاه و سفید زنی را در دست گرفته و با عکس حرف می زند.
"یه نمه هوا سرد شده، سقف خونه باید آسفالت بشه، قیر گونی بشه، یادم بنداز به سید..."
نگاهی به دور و برش می کند و ادامه می دهد:
"یادم بنداز بگم سید بیاد، آدم با دین و ایمونیه، چشم پاکه، بهش بگم بیاد سقف رو برات درست کنه....امسال دیگه نباید سرما بکشی...استخونات پدرت رو در میارن....طاقت ندارم بشنوم که خونه دوباره سرد شده، سقف چیکه میکنه...به همین قرآن بچه ها رو هم نمی فرستیم خونه کسی، هر کی گفته بیخود گفته، اینا بچه های من و توئن، برن خونه کی آخه؟....نذر کردم کل دهه ببرمشون هیات...."
حالا توجه چند رهگذر به او جلب شده، نگهبان ساختمان روبرویی، دو پسر دانشجو و یک راننده آژانس که منتظر آمدن مسافرش است و شکم گنده ای دارد. مرد سرش را بالا می آورد و متوجه بقیه می شود. یک دور به همه خیره نگاه می کند، دانشجوها راه می افتند که بروند، راننده آژانس هم می رود می نشیند در ماشینش. نگهبان اما با پوزخندی همچنان ادامه می دهد به دیدن او. مرد دستی به موهای آشفته و جوگندمی اش می کشد و آهسته تر ادامه می دهد، تلاش می کند وانمود کند که دلش نمی خواهد کسی صحبت های او را بشنود:
"من ..........پاره شد انقدر بهت گفتم که گول مادرت رو نخور. مادرت باعث زندگی ما شد. مادرت به خاک سیاه نشوند مارو، هی نشست زیر پای تو،
مرد، مادرزنش را بازی می کند:
"این ایکبیری معتاده، دندوناش زرده، چشاش قی داره، بیکارِ، خونه نداره، موهاش بلنده، دمش کوتاهه، ......گشاده، درده، کوفته..."
مجدد خودش می شود و ادامه می دهد
"من معتادم؟ من روزی ده تا گونی بار نبرم تو انباری روزم روز نمیشه، اونوقت من معتادم؟ من اگه معتاد بودم که غیرت نداشتم برا شما. میذاشتم بری پیش همون پسرخاله جنس خرابت قالی بشوری. من معتادم؟"
نفس عمیقی می کشد، سر بلند می کند و دوباره دور و بر خود را می پاید، عکس را در جیب سمت راست خودش می گذارد و راه می افتد که برود. باد می پیچد توی موهای چرک و کثیفش.  



Monday, October 7, 2013

4


شب، خارجی، جنت آباد، ایرانشهر شمالی

پسر بچه 5، 6 ساله ای از طریق آیفون تصویری با چاپلوسی در حال صحبت با مادرش است، خانه شمالی است، در کوچه هیچ کس نیست و پسربچه انگار به دلیلی مدام این پا و آن پا می کند: 
- مامان...مامان ...من میتونم برم سر کوچه، دمِ درِ خونه پدرام اینا ؟ شما اجازه میدین؟ 
مادر با پرخاش جواب می دهد:
- در خونه پدرام اینا چه خبره این وقت شب؟ مگه دیشب بابا زنگ زده بود شما قول ندادی بِهِش؟
- آخه مامان، بابا گفت میاد... 
صدای مادر دیگر کاملا عصبانیست:
- همین الان میای بالا، یه لحظه هم توی کوچه نمیمونی... بی ادبِ بی تربیت...بارِ آخرت باشه که بدون اجازه من ...
صدای بسته شدن درب می آید، بچه در حالیکه با دو دست شلوارش را بالا می کشد شروع می کند به دویدن به سمت درب ورودی ساختمان و مادر که صدای بسته شدن درب را شنیده گوشی آیفون را می گذارد....

Sunday, October 6, 2013

3

1. میدان ولیعصر، به سمت هفت تیر، هفت و هشت شب
پسر جوانی خم می شود و از پنجره سمت شاگرد به راننده تاکسی می گوید "چرا مسخره میکنی؟ من سوال پرسیدم بعدش نخواستم سوار ماشین تو بشم". راننده عصبانی جواب می دهد که "هرررری بابا حوصله نداریم". پسر می گوید "تربیت و شخصیت هم نداری ظاهراً"، راننده دستی را می کشد پیاده می شود، به سمت پسر می رود، پسر نمی ترسد و می ایستد در برابرش اما جواب کلمات رکیکش را نمی دهد، راننده منفعل می شود بر می گردد به سمت ماشین که برود و دوباره فحش می دهد پسر می گوید "همه کسایی که اینجا هستن فهمیدن چه شخصیتی داری بدبخت"، راننده دوباره فحش می دهد، پسر کفری می شود به سمت راننده می رود و می گوید: " اگه راحت میشی کتک هم بزن دیگه معطل چی هستی؟"راننده جواب میدهد که "معطل مامانت هستم، خوبِت شد؟ همینو میخواستی آش و لاش؟" پسر می گوید" تا کسی خودش فحش مادر بهش نداده باشن امکان نداره که به مادر کسی فحش بدِِه".... راننده کفری مشود به سمت پسر هجوم می آورد و ضربه ای به او می زند...راننده های دیگر میریزند وسط و جمع می کنند قضیه را. پسر اما کماکان ایستاده و باایستادنش پر رو بازی در می آورد، نمی رود، همینطور ایستاده بغل ماشین راننده ، راننده عصبانی کوتاه می آید و کمی جلوتر می رود، یکی دیگر از راننده ها پسر را سوار ماشین دیگری می کند و می گوید:
"این دهنش دست خودش نیست بچه اش بیمارستان، سرطان خون داره، هر دو ماه باید ببرن خونِش رو عوض کنند"
پسر چیزی نمی گوید، ساکت می شود و تا انتهای مسیر حرفی نمی زند.
2. تخت طاووس، ابتدای کوه نور، ده شب
گوشه تاریک خیابان سر وصدایی بلند می شود، با دقت که نگاه کنی یک دختر معمولی را می بینی که دسته های ساکش را گرفته و در حال کوبیدن بر سر و روی سه پسر است، پسرها غش غش می خندند و دختر، عصبانی، فحش می دهد:
بیشرفای بی پدر مادر، "..." خواهر، مادر خودتونه کثافتا...بی همه چیزا...
پسرها فرار می کنند.

Tuesday, October 1, 2013

ونک

2.
خارجی، صبح، خیابان ولیعصر، پایین تر از میدان ونک،
زن با چنگ و دندان چند کیسه میوه را را باخود می کشد، با دست چپش یک کیسه بزرگ و سنگین پر از کرفس را و با دست دیگر کیسه هایی پر از  بادمجان و هویج و گوجه فرنگی. پسرش سه چهار ساله است، از مادر عقب مانده کمی. می دود به سمت مادر و انگار چیزی می خواهد. مادر بی حوصله سری تکان می دهد و "نمی شود"ی می گوید و به راهش ادامه می دهد، باز پسر بچه عقب می ماند. بچه دوباره می دود و به مادرش حرفی می زند و باز هم مادر قبول نمی کند. دست آخر بچه با قهر می دود به سمت مادرش و کیسه هویج را به زور از دست او می گیرد هر چه مادر می گوید که سنگین است تاثیری در او ندارد. مادر می ایستد و بچه با غیظ پشت به او می کند و  با کیسه هویج به راه می افتد. مادر می خندد. کیسه سنگین است، بچه اول با دست چپ می گیرد چند ثانیه بعد می دهد به دست راست و دوباره می دهد به دست چپ  و آخر سر، در مانده، با دو دست می گیرد. نمی تواند و چند قدم جلوتر کیسه را زمین می گذارد. مادر خندان به سمتش می آید، خنده مادر را که می بیند لجش می گیرد و دو باره کیسه را چند قدم جلو می برد. مادر می ایستد.  پسر دوباره کیسه را به زمین می گذارد و مستاصل سر به عقب بر می گرداند، مادر بی محلش می کند و انگار طرف دیگری را نگاه می کند. بچه با بغض داد می زند. مامان...بیا...مامان. مادر دوباره خندان می رود به سوی بچه اش. لُپش را می بوسد و کیسه را بر می دارد.