Tuesday, February 24, 2015

59

تصمیمش را گرفته بود. مریم وصله تنش نبود. تنها زیبایی داشت و هیکل. سکس خوبی داشت به قول منوچهر. اما یک دم ساکت نمی‌نشست. همیشه غری داشت که بزند. پیش آمده بود که حمید دستشویی رفته باشد و کارش را کرده باشد و بعد از صدای سیفون تازه مریم متوجه شده باشد که کسی نیست حرفهایش را کوش کند. جالب اینکه اصلا به روی خودش نمی‌آورد. صبر می‌کرد حمید بیاید بیرون. "خوشبو کننده را بزن حمید خفه شدیم" را بگوید و دوباره شروع کند. خانواده مریم خانواده عجیبی بود. مادرش بعد از سی سال زندگی با شوهرش، یعنی پدر مریم، تصمیم گرفته بود طلاق بگیرد و مریم را در یک بن بست عاطفی قرار دهد. با پول و پارتی و هر چه که فکر کنید طی یک ماه طلاقش را گرفته بود و رفته بود خانه پدری. باغ لواسان. حمید همیشه با خودش فکر می کرد که مادر خانومش از بس که نشسته و این سریال های ناجور آمریکای جنوبی را دیده است یکهو کُس‌خل شده و لگد زده زیر میز کافه. البته راستش مریم هم دست کمی از مادرش نداشت. مدام پای سریال، از این شبکه به آن شبکه، از فارسی وان به جم از جم به فارسی وان. ویکتوریا، عشق ممنوع، عشق ناگفته، عشق از دست رفته. اما مریم یک تفاوت داشت. هیچ چیز را جدی نمی‌گرفت. یعنی در هیچ چیز فرو نمی‌رفت. بی‌تعلقی خاصی داشت. بیشتر نگران حرف مردم بود تا هر چیز دیگر. سریال می‌دید اما زمان سریال دیدن دوست نداشت حمید کنارش بنشیند. به قول خودش "بسکه چاک سینه اینا بازه". با خودش تنهایی ممکن بود هزار و یک کار بکند، اما به مردم که می رسید، به این توده نامفهوم، رنگ عوض می‌کرد. بزرگترین شکنجه برایش این بود که انگشت نما باشد. حتی در مهمانی ها همینطور بود. یکی دوبار پیش آمده بود که ناگهان سکوت شده بود و حرفی از دهانش در رفته بود. دلش می خواست زمین دهان باز کند و ببلعدش.  سرخ شده بود تا بناگوش. 

No comments:

Post a Comment