Saturday, May 9, 2015

60

ماشین به سرعت رد شد. آبِ کفِ خیابان پاشید به صورت پسر.
دختر خندید، دستش را گرفت در برابر دهانش. رو برگرداند و رفت.
پسر به دنبالش رفت. آهسته‌. مردد.
دختر کیف را از شانه راستش انداخت روی شانه چپ. برگشت، پسر را نگاه کرد. باد وزید میان موهای طلاییش. خندید و با دست اشاره کرد که "برو".
دستی قلب پسرک را فشرد. خالی شد از آخرین قطره خون.

ماشینِ پدرِ دخترک پیچید به خیابان. دختر ترسید. رو گرداند و رفت. مزه خون پیچید در دهان پسرک. مزه خاک.

No comments:

Post a Comment