ماشین به سرعت رد شد. آبِ کفِ خیابان پاشید
به صورت پسر.
دختر خندید، دستش را گرفت در برابر دهانش.
رو برگرداند و رفت.
پسر به دنبالش رفت. آهسته. مردد.
دختر کیف را از شانه راستش انداخت روی شانه
چپ. برگشت، پسر را نگاه کرد. باد وزید میان موهای طلاییش. خندید و با دست اشاره کرد
که "برو".
دستی قلب پسرک را فشرد. خالی شد از آخرین
قطره خون.
ماشینِ پدرِ دخترک پیچید به خیابان. دختر
ترسید. رو گرداند و رفت. مزه خون پیچید در دهان پسرک. مزه خاک.
No comments:
Post a Comment