پُک که میزد به سیگار
صدای جِلِز و وِلِزِ سوختن کاغذ سیگارش شنیده میشد. سرش را چسبانده بود به خنکی میلههای
بالکن و صورتش تا خورده بود، دو سوم لپها مانده بود داخل و مابقی عبور کرده بود از
میلهها. یک نفر سلانه سلانه داشت از سرازیری خیابان بالا میآمد بالکن را که دید دستش
را تکان داد و اشاره کرد بیا. لابد خواب میدید اما رهگذر دوباره با دست اشاره داد
که بیا. نرفت، یعنی خواست برود اما نشد. رهگذر خندید، دستانش را بازکرد از هم و همهی
تنش شد برگهای زرد پاییز و پَپو. با صدای غریبی گفت پوف کن. مرد بالکنی پوف که کرد
باد ِ بدبختی پیچید به خیابان، برگ و پَپو بود که از آسمان می بارید. خودش را فشار
داد به میلهها تا بدود دنبال پپوها. سر و گردنش رد شدند اما تنش باقی ماند داخل بالکن.
سخت میشد نفس بکشد، میلهها گردنش را فشار میدادند، سینهاش به خِس خِس افتاد و دلش
گرفت. دو پسربچه از خیابان بالا میآمدند. مرد را دیدند با گردنی میان میلههای بالکن
خانهاش. خیره ماندند به مرد. برادر بزرگتر سر به گوش کوچکتر برد و گفت: من بزرگ بشم
این شکلی میشم، از پاییزم دیگه بدم نمیاد.
برادر کوچکتر بغضش گرفت و دستش را گذاشت میان دستان برادر بزرگ و از پایین نگاهش کرد.
مرد خودش را شناخت که بچه بود. دلتنگ بچگیهاش شد. هل داد خودش را به سفتی میلهها
که برود بغل کند خودش را. سفت بودند میلهها
اما و راه نفسش تنگتر شد. مادرش را دید که جوان شده و از پشت سر بچهها تند تند دارد
خودش را میرساند، همینکه رسید ماتش برد به پسرِ بزرگشدهاش. با دست راستش محکم کوبید
روی دست چپ، چادرش از سر افتاد. تا سرگرداند
غبار شد، خاک بلند شد. یک جوانان زرد رسید از راه. ایستاد کنار مادر و بچهها.
راننده پیاده شد، پدرش بود با سیبیلها کلفتِ مشکی. دو دستش را مشت کرد و افقی روبروی
هم گرفت، اشاره کرد که خم کن میله ها رو. مرد
بالکنی اما با دست اشاره میکرد که ممکن نیست و نفسش بیشتر و بیشتر گرفت........ لختی
که گذشت، سیگار تمام شده بود. همه رفته بودند. صدای کولرهای همسایه یادآوری میکرد
که این غروب یک غروب مردادماهی است، نه چیزی بیشتر، نه چیزی کمتر.
No comments:
Post a Comment