خورشید که بالا بیاید
صبح یک روز معمولی پرویز از خواب بیدار شد، مسواک زد، چایی درست کرد و صبحانه خورد. به ساعت نگاهی انداخت. حدود پانزده دقیقه وقت داشت. با خیال راحت پیراهنش را اتو کشید و لباس پوشید. دمِ در، هنگامی که خم شد تا کفش بپوشد به مسیر فکر کرد. خنده دار بود اما یادش نیامد محل کارش کجاست. یادش نیامد دیروز صبح کجا رفته؟ روز قبل از آن؟ لختی ایستاد، خندهاش گرفت. تکیه داد به نردههای سکوی خانهشان. یادش بود که کارمند است اما اینکه محل کار کجاست را فراموش کرده بود. تصمیم گرفت که آرام باشد. شروع کرد به یادآوری خاطراتش. همکارانِ اداره را به یاد داشت. تصویرشان را در خاطر داشت، اما محل اداره در ذهنش نبود. تلفن را برداشت و تماس گرفت با منزل یکی از همکارانش. آهسته صحبت کرد تا همسرش بیدار نشود. خانمی خواب آلود و ناراحت از آن ور خط جواب داد که اشتباه گرفته است. بلند شد رفت اتاق سراغ همسرش که از او بپرسد. در را که باز کرد زن غریبهای را دید که نیمه لخت روی تخت خوابیده است. ترسش بیشتر شد. با دقت بیشتر نگاهی به دور و اطراف خود انداخت. این تلویزیون، آن یخچال، تابلوهای روی دیوار، در یک لحظه همهچیز آن خانه برایش غریبه شد. حتی پیراهنش، یادش نبود کی این پیراهن را خریده است. احساس نفس تنگی به او دست داد. زن غلتی زد. پرویز ترسید اگر زن بیدار شود چه جوابی دارد که بدهد. دوید به سمت در خانه تا هر چه زودتر بیرون برود که صدایی شنید. از چشمی در نگاه کرد و مردی دید با دسته گلی که کلید انداخته و حالاست که در را باز کند. چند قدم به عقب رفت. نگاهش افتاد به آینهی قدی دم در. وحشت کرد. دختر زیبایی در آینه زل زده بود به او. صدای جیغ زن او را به خودش آورد. زن بیدار شده بود و همانطور نیمه لخت میانِ هال ایستاده بود، پرویز داشت برای زن توضیح میداد که حتماً در حال خواب دیدن هستند و احتمالاً تا لحظاتی دیگر بیدار میشوند چون از مرد بودن خودش اطمینان دارد که ناگهان ضربهی سنگینی به سرش خورد. چشمانش سیاهی رفت و به زمین افتاد. صداهای گنگی شنید.
صبح یک روز معمولی پرویز از خواب بیدار شد، مسواک زد، چایی درست کرد و صبحانه خورد. به ساعت نگاهی انداخت. حدود پانزده دقیقه وقت داشت. با خیال راحت پیراهنش را اتو کشید و لباس پوشید. دمِ در، هنگامی که خم شد تا کفش بپوشد به مسیر فکر کرد. خنده دار بود اما یادش نیامد محل کارش کجاست. یادش نیامد دیروز صبح کجا رفته؟ روز قبل از آن؟ لختی ایستاد، خندهاش گرفت. تکیه داد به نردههای سکوی خانهشان. یادش بود که کارمند است اما اینکه محل کار کجاست را فراموش کرده بود. تصمیم گرفت که آرام باشد. شروع کرد به یادآوری خاطراتش. همکارانِ اداره را به یاد داشت. تصویرشان را در خاطر داشت، اما محل اداره در ذهنش نبود. تلفن را برداشت و تماس گرفت با منزل یکی از همکارانش. آهسته صحبت کرد تا همسرش بیدار نشود. خانمی خواب آلود و ناراحت از آن ور خط جواب داد که اشتباه گرفته است. بلند شد رفت اتاق سراغ همسرش که از او بپرسد. در را که باز کرد زن غریبهای را دید که نیمه لخت روی تخت خوابیده است. ترسش بیشتر شد. با دقت بیشتر نگاهی به دور و اطراف خود انداخت. این تلویزیون، آن یخچال، تابلوهای روی دیوار، در یک لحظه همهچیز آن خانه برایش غریبه شد. حتی پیراهنش، یادش نبود کی این پیراهن را خریده است. احساس نفس تنگی به او دست داد. زن غلتی زد. پرویز ترسید اگر زن بیدار شود چه جوابی دارد که بدهد. دوید به سمت در خانه تا هر چه زودتر بیرون برود که صدایی شنید. از چشمی در نگاه کرد و مردی دید با دسته گلی که کلید انداخته و حالاست که در را باز کند. چند قدم به عقب رفت. نگاهش افتاد به آینهی قدی دم در. وحشت کرد. دختر زیبایی در آینه زل زده بود به او. صدای جیغ زن او را به خودش آورد. زن بیدار شده بود و همانطور نیمه لخت میانِ هال ایستاده بود، پرویز داشت برای زن توضیح میداد که حتماً در حال خواب دیدن هستند و احتمالاً تا لحظاتی دیگر بیدار میشوند چون از مرد بودن خودش اطمینان دارد که ناگهان ضربهی سنگینی به سرش خورد. چشمانش سیاهی رفت و به زمین افتاد. صداهای گنگی شنید.
نقاشی:
تفرجگاه، مارک شاگال، 1918
تفرجگاه، مارک شاگال، 1918
No comments:
Post a Comment