Thursday, November 26, 2015

108

ماه
دوباره همان خواب همیشگی، برف و بوران و رنگِ خونی میان سپیدی برف. بیدار که شد بی‌معطلی راه افتاد به سمتِ صبحِ کوه. دل‌خسته از کابوس مدام، شُل گام برمی‌داشت میان سردی و برف و آرام آرام بر زمین می‌ریخت هر چه در دل داشت.  خورشید بی‌رمق تن می‌زد به برف و خاموش می‌شد. ابرها آرام آرام آمدند به خوشامدش و ابری پوشید و باز لرزید. به غاری رسید، پلنگی دید افتاده و غمگین میان برف. چشم‌های خالی و بی‌رمق نای ماندن نداشت و خون می‌چکید از چشمانش به برف و هوا قرمز می‌شد زیر پای او. راه افتاد برای قله. حواسش نبود به سرما به برف. بالای کوه که رسید رنگِ خون دختری بود نشسته بر سنگی با لبهای قرمز و غم می‌بافت با ابرِ دهانش. 
هیچ نمانده مگر خیال تو. از پس این‌همه سال. تنها خیال توست خونِ بر آسمان و غروب.
 دختر گفت دل به سرما بدهی تمام است، مبادا. من اشکِ پلنگم. خونِ چکیده بر سپیدی برف.
حسرت بوسیدنت پوسید دلم را.
 دختر گفت پلنگ را ببین، بوسیدن، سرگردانیِ کوه‌هاست، یادت نمانده مگر؟ پلنگِ مغرورِ غرقه به خون، از سردیِ زمهریرِ ماه مرگ را دویده تا به انتها.
 پسر غم خورد و سر تکان داد به اشک. 
رهایم چرا نمی‌کنی؟ رهایم چرا نمی‌کنی؟ 
دختر هیچ نگفت و با باد دوید به آسمان. پسر خودش را ‌دید ایستاده بر بلندای کوه، آماده‌ی پریدن، دستها را گشود و چشم‌ها را بست. رنگِ خون دوید به چشمانش. پلنگ را دید که می‌پرد به آسمان. به ماه. غرقه به خون می‌شکند در بغض چشمانش.  

نقاشی: 
کولی در خواب، هنری روسو، ۱۸۹۷.

No comments:

Post a Comment