Wednesday, December 4, 2013

11


ظهر، خارجی، خیابان مفتح، از هفت تیر به سمت مخبرالدوله
یک تاکسی زرد رنگ از ابتدای خیابان مفتح مسافر بهارستان و میدان شهدا می زند و به راه می افتد. راننده اش پیرمردی50، 60 ساله است که ریش های تنک سفید دارد و پیراهنش را هم روی شلوار انداخته . خانم مسنی هم صندلی جلو نشسته، چادری است و البته در ادامه متوجه خواهید شد که همسر پیرمرد است. چیزی نمی گوید. دو نفر مسافر هم صندلی عقب نشسته اند، یک مرد سی ساله و یک مرد مسن. مرد سی ساله شکم دارد و موهایش را از پشت بسته، ازدواج هم کرده ظاهراً، حلقه پدر مادر داری دستش است. همه چیز خیلی معمولی است و پیرمرد اصولی و آرام رانندگی می کند. به چهارراه طالقانی که نزدیک می شوند ناگهان یک پراید از خط ویژه وارد خیابان می شود و راه را از تاکسی زرد می گیرد، حین سبقت هم آینه سمت راننده را می زند. همسر راننده می گوید یا ابالفضل. پیرمرد هم شاکی می شود و فریادی می زند به این مضمون که "این چه مدل رانندگیست". راننده پراید که ظاهراً اعصاب هم ندارد وسط خیابان توقف ناجوری می کند، از آن دست توقف ها که میدانی طرف به قصد دعوا ترمز دستی را صدا دار می کشد، جوانی غول پیکر از آن پیاده می شود. پیرمرد هم پیاده می شود، عصبانی تر از آن است که با یک حساب سرانگشتی بفهمد بهتر است که پیاده نشود، جوان گردن کلفت قصه ما داد می زند که:
- آخه اوسکول تو میخوای به من راه ندی؟ (با دستانش صحبت می کند. لباس بدن نما هم پوشیده که بازوهایش گنده تر دیده شوند. قد پیرمرد به زور تا سینه اش می رسد.)
- چی می گی آقا جان، تو از پشت سر داری میای...راه مال من بود، تو از خط ویژه کشیدی توی لاین اصلی (دستان چروکیده پیرمرد می لرزد)
- به تخمم که راه مال تو بود بابا. چی برا خودت شر و ور می بافی.
دستش را به سینه پیرمرد می گذارد و هول می دهد. پیرمرد که زورش به جوان نمی رسد تنها کاری که می تواند بکند این است که زمین نخورد. عصبانی می شود، صورتش قرمز می شود و شروع می کند به داد و بیداد. نکته تاسف آور قضیه اینست که اهل فحش دادن هم نیست که لااقل دل آدم خنک شود.
- خجالت بکش جوون...طلبکارم هستی؟ زور تو بازوت گندیده سر من خالی میکنی؟.......دو قورت و نیمتم باقیه تازه .... رفته رفته صدای پیرمرد هم شروع می کند به لرزیدن.
زنِ پیرمرد که از داخل ماشین همه چیز را می بیند، آرام و قرار ندارد و هی زیر لب غرغر میکند که با این طور آدم ها اصلا نباید صحبت کرد. مرد سی ساله کلافه می شود و از تاکسی پیاده میشود. به سمت جوان گردن کلفت حرکت می کند و میگوید
- آقا.... آقا.... درست صحبت کن، جای پدر تو رو داره،
چند نفری در پیاده رو ایستاده اند به تماشا، منتظر که اتفاقی بیفتد و موبایلشان را در بیاورند برای ثبت این لحظه تاریخی، همه خوشحال می شوند از اینکه مرد سی ساله با آن شکم گنده اش دخالت کرده و منتظرند که یک دعوای حسابی راه بیفتد، مرد سی ساله که شروع به صحبت می کند کمی نا امید می شوند چون به شدت لفظ قلم و اتو کشیده صحبت می کند، جوان گردن کلفت هم گوشی دستش می آید که طرف مال این حرفها نیست
- زر نزن بابا چاقال...به تو ربطی نداره، برو بشین تو ماشین بابا 
آقای سی ساله عصبانی میشود و این بار هم می توپد به جوان که
- مردک، تو چرا اینقدر بی شعوری؟ خجالت داره....تمومش کن دیگه و می رود توی سینه جوان گردن کلفت، پیرمرد بیچاره که وضعیت را اینطور می بیند خودش را می اندازد وسط این دو نفر که گلاویز نشوند. کلمات واضحی شنیده نمی شود. در نهایت بالاخره جوان گردن کلفت که یادش می آید درب پراید را وسط خیابان باز گذاشته "خفه شو بابا" یی می گوید و می رود که برود. پراید را روشن می کند و گاز ناجوری به ماشین می دهد.
پیرمرد هم دست مسافرش را گرفته و می برد سوار ماشین می کند. مرد مسنی که صندلی عقب تاکسی نشسته و مقصدش میدان شهداست می گوید که "چقدر آدم بی تربیتی بود". پیرمرد هم شروع می کند به کل کل با زنش که کار درستی کرده پیاده شده یا نه. مرد سی ساله اما ساکت است و مشغول با خودش. فکر می کند که چقدر ضایع جواب مرد لات را داده و کاش بهتر می توانست از پس او بر بیاید. چند دقیقه ای می گذرد و به بهارستان می رسند.مرد سی ساله می خواهد پیاده بشود. پیرمرد قبل از پیاده شدنش از آینه به نگاه می کند و می گوید
- با عث زحمت شدیم جوون...خجالتمون دادی...شرمنده...دستت درد نکنه و می خواهد کرایه نگیرد، نمیدانیم چرا باز هم صدای پیرمرد می لرزد.
دوست سی ساله ما هم پاسخ می دهد که اختیار دارید، پولش را می دهد و پیاده می شود. تاکسی که راه می افتد دو بوق پشت سر هم برای جوان می زند. مرد سی ساله تا به آن سمت دیگر خیابان برسد با خودش فکر می کند که تازگی ها چرا اینقدر زود گریه اش می گیرد.

No comments:

Post a Comment