Tuesday, December 10, 2013

12



خیابان دماوند، ایستگاه خاقانی، داخل اتوبوس بی آر تی...
یک دختر بچه 6، 7 ساله و یک دختر 13، 14 ساله در قسمت خانم ها فال می فروشند. دختر بچه عجیب زیباست، موهای بور، چشمان رنگی با یک روسری قرمز چروک که حسابی به صورتش نشسته. به خانم چاقی می رسند که ابروهایش تاتو شده و به جای حلقه یک انگشتر درشت طلایی به دست دارد. فال را به او تعارف میکنند، جوابی نمی دهد و رو بر میگرداند به سمت کسی که بغل دستش ایستاده. به دخترها اشاره می کند و شروع می کند به صحبت:
حواستون به جیباتون باشه. اینا همشون دزدن، پدر مادر که ندارن، خرید و فروش میشن و تربیت میشن برا دزدی، تو قنداق هم که هستن میارنشون توی خیابون برا گدایی. مراقب باشید جیبتون رو نزنن.
دختر بزرگتر رد می شود و می رود، اما دختر بچه کمی که فاصله می گیرد، می ماند و شروع می کند به گوش دادن به صحبت های زن چاق که دارد با قسم و قرآن ثابت می کند که او و دوستش دزد هستند، زنِ چاق اصلاً حواسش نیست، اصلاً حواسش نیست، اصلاً حواسش نیست به نگاه دخترک که کلمه به کلمه حرف هایش را می بلعد. اتوبوس می ایستد. زن چاق ساکت می شود، در کیفش را باز می کند دنبال کارت بلیط که چشمش می افتد به دخترک. زن چاق خجالت می کشد از نگاه دخترک. از نگاه دخترک. از نگاه دخترک. از نگاه دخترک  و پیاده می شود با شتاب. دخترک چشم می گرداند به جستجوی دختر بزرگتر و قدم هایش را تند می کند به سمت انتهای اتوبوس. آب دهانش را قورت می دهد و  دست دختر بزرگتر را می گیرد . اتوبوس که راه می افتد دخترک  نگاهش را می گذارد جایی میان آدم ها که تند تند همراه خیابان رد می شوند از برابر چشمانش.

No comments:

Post a Comment