Saturday, April 30, 2016

118


یکهو صدایی پیچید در گوش آقایی که جین پوشیده بود. دستش را به کمر زد و ایستاد. از نفر پشت سری پرسید:
- آقا، خیلی ببخشید، از این حیاط یه صدایی نمیاد؟ 
نفر پشت سری با تعجب نگاهش کرد و خیلی جدی گفت:
- بله آقا؟ 
پسر بلند قد این سوال را شنید، دست‌هایش را در جیب فرو کرد و نگاهی انداخت به داخل حیاط. خانمی که انتهای صف بود با خودش فکر کرد که پسر جلویی چرا اینقدر آهسته می‌رود و به فکر فرو رفت. نفر آخر صف، آقای پیراهن سفید و شلوارمشکی، با لبخند مرموزی که بر لب داشت ‌رفت و در گوش مرد جین‌پوش گفت:
- لطفاً صدایش را در نیاورید. پایین بزمِ شازده برقرار شده است. تذروها بر سرو نشسته‌اند و بیوک آقا بر صندلی در ایوان به ساز و آواز مشغول است. شازده امروز اندهگین است، کسی را به خلوت نمی‌پذیرد اما شما اگر اراده بفرمایید می‌توانید مهمان مخصوص بنده باشید در این نقاشی. خودم ضامن شما می‌شوم. 
بعد دست‌ها را به هم مالید، دوباره لبخند مرموزی زد و ناپدید شد. مرد جین‌پوش با خودش فکر کرد چقدر قیافه‌ی او شبیه پیشکار تابلوی اصلی بود، همان که روبروی شازده ایستاده است.

No comments:

Post a Comment