Saturday, February 1, 2014

13


داخلی، پارکینگ یک خانه. در زمستانی سیاه مادر و دختری به خانه رسیده اند. مادر به دختر می گوید
- برو بالا، یه نخ سیگار بکشم و بیام 
- میخوای تنها بشینی گریه کنی؟ 
یک قطره اشک از چشم مادر پایین می آید، با ریملش قاطی می شود و خط سیاهی روی گونه سمت راستش می اندازد. بغض سگ مصبی که راه گلو را بسته قورت می دهد و می گوید
- برو بالا...میام دیگه...برو
دختر حال مادر را که می بیند سی، چهل سال بزرگ می شود، مادرش را بغل می کند و شروع می کند های های با او گریه کردن... 
کسی دیده بود آن نزدیکی ها خدا می دویده است... حیران و آشفته از حالِ خرابِ

No comments:

Post a Comment