Friday, November 15, 2013

6


خیابان کریمخان، اواسط آبان ماه، همزمان با مذاکرات هسته ای در ژنو، شب
زن و شوهری در حال بیرون آمدن از یک ساختمان پزشکان هستند که یک رهگذر بر نیمکتی، کمی جلوتر از ساختمان، می نشیند و خسته پیاده رو را نگاه میکند. هوا دلگیر است.
زن و شوهر دَمِ ساختمان متوقف می شوند و مرد، انگار که خبر مهمی را میگوید، پر حرارت با زنش صحبت می کند. زن غمگین است انگار، تکیه می دهد به دیوار ساختمان و سرش را تکان می دهد. نمیتوان فهمید زن گریه می کند یا نه اما راحت می توان فهمید هر دو حال خوشی ندارند. مذهبی هستند. زن چادر و مقنعه پوشیده، مرد ریش تُنُک خود را آنکادر کرده است و کت و شلوار پوشیده. رهگذر خیره می شود به سیب گلوی نوک تیز مرد که در اثر صحبت پر حرارتش، تند و تند تکان می خورد. چند دقیقه به همین منوال می گذرد. باد تندی می آید و زن انگار که قانع شده باشد، به رفتن رضایت می دهد. سفت می چسبد به شوهرش و دست او را می گیرد. دو قدم مانده به نیمکت زن دست مرد را بالا می آورد و به گونه خود می چسباند، چشمانش را می بندد و به راه رفتن ادامه می دهد. مرد معذب می شود اما. نه طاقت دارد که کسی او را اینگونه ببیند و نه می خواهد دستش را از دستان زنش جدا کند.زن اما در حال و هوای دیگری است انگار.
به نیمکت که می رسند مرد متوجه نگاه خیره رهگذرِ نشسته بر نیمکت می شود. به نشانه اعتراض بُراق او را نگاه می کند. رهگذر نگاه خودش را از آنها می گیرد و با خودش فکر می کند که لابد مرد بعد از اینکه فهمیده زنش نازاست به او گفته که طلاقش نمی دهد و گه خورده مادرش که نوه می خواهد و گر نه چه دلیلی دارد این دو نفر با این شکل و شمایل در ملاً عام اینگونه با هم دلبری کنند؟
چند دقیقه بعد رهگذر از جلوی بستنی فروشی دور میدان ولیعصر که می گذرد متوجه می شود زن و شوهر نشسته اند و در آن سرما بستنی می خورند.

No comments:

Post a Comment