Tuesday, November 26, 2013

8

غروب زمستان-داخل واگن مترويي كه به سمت تجريش مي رود.
زن چادري جواني نشسته و غرق در انديشه خوشايندي است، لبخند محوي رو لبانش است. حلقه هم دارد و متاهل بودنش واضح است. آنقدر در فكر فرو رفته كه حواسش نيست چادرش افتاده بر روي شانه هايش. موبايلش زنگ مي خورد، لبخندش كامل مي شود. مشغول گفتگو مي شود و متوجه نيست كه صحبت با تلفن باعث شده روسري اش نتواند همه آنچه را كه بايد، بپوشاند. مرد بالاي سرش، كه با گوشي آيفونش ور مي رود و با دوستش در مورد حرمت مقام مادر حرف مي زد متوجه فرصت ايجاد شده مي شود و گاه گاهي نگاهي به آنچه نبايد بيندازد مي اندازد. 
دستفروشي خسته و منهدم از راه مي رسد. موهاي وز، چشم زاغ و بوي تند عرق نخستين چيزهايي است كه از او مي توان فهميد. دوست مرد آيفون به دست پسري است كه ريش پروفسوري دارد. او حواسش به فرصت ايجاد شده براي چشم چراني نيست، اما دختري كه كنار زن چادري نشسته است را مي پايد . به عمد طوري مي ايستد كه دوره گرد مترو نتواند رد شود. دوره گرد شاكي مي شود كه 
آقا بذار ما رد شيم
پسر خنده اش را مي خورد و مي گويد 
شرمنده كه باعث مزاحمت كاسبي شما شديم.
پسر مي خندد و نگاهي به دختر مورد نظرش مي اندازد. مرد آيفون به دست هم مي خندد و ضمن خنده دوباره نگاهي به خانم چادري مي اندازد. دختر مي خندد. يكي دو نفر ديگر هم مي خندند. دستفروش اما انگار نه انگار چيزي شنيده باشد. نمي خندد. پاهايش را روي زمين مي كشد و ادامه مي دهد
كارت مخصوص نگهداري مدارك هزار تومان، مناسب براي كارت سوخت، كارت هاي عابر بانك، كارت پايان خدمت. بوگير كفش فقط دو هزار تومان. آقايان خانم ها باطري نيم قلم چهارتا هزار تومن. تاريخ مصرف هم داره.


No comments:

Post a Comment