Wednesday, November 20, 2013

7


شب-خارجي- ميدان وليعصر، دو دختر در در برابر هم ايستاده اند و گفتگو مي كنند. يكي لاغر است و عصبی که دستهایش در حین صحبت می لرزد، آرايش چنداني ندارد، موهايش به هم ريخته و از شالش بيرون زده است. دختر دیگر اما خوش هیکل است با آرايش غليظ و حتی از ژست ایستادنش هم میتوان فهمید که میانه خوبی با دختر لاغر ندارد. دختر خوش هیکل حین صحبت مدام پوزخندي بر لب دارد، اعتماد به نفسش هم از آن جهت است که می داند از هر نظر به دختر لاغر سَر است. دختر لاغر كه مي داند پاي زيبايي و زنانگی كه وسط باشد بازي را از پيش باخته، در تلاش است كه هر طور شده كم نياورد. خودش متوجه نیست که صدایش خیلی بالا رفته و خشونت در کلامش موج می زند: 
من گفتم بهش بگو زنگ نزنه؟ ها؟ گفتم بگو زنگ نزنه؟ یا گفتم بهش بگو که دیگه نمیتونی؟ دیگه تموم.... ها؟ اون روز، یوسف آباد، جلو مغازش، نگفتم بهت که ما چهار ساله با هميم، دوستش دارم؟ قرار نشد تو همه چی رو تموم کنی؟ 
دختر خوش هیکل رويش را برمي گرداند و طرف ديگري را نگاه مي كند، عصبانیت دختر لاغر بیشتر می شود:
آخه تو آدمی؟ اينقدر بي حيايي كه گوشی رو ور میداری، اونم امروز، زنگ میزنی به من که حامله اي بیشرف؟ من که میدونم مثه سگ داری دروغ میگی...فکر کردی من از این هرزگی ها بلد نیستم؟
اينجا و دقيقاً زماني كه دختر لاغر از حاملگي مي گويد، زن میانسالی که به مدد ترافيك دور ميدان وليعصر توانسته حرفهاي اين دو دختر را بشنود، بدشانسي مي آورد و تاکسی به راه مي افتد. زن كه از كنجكاوي در حال خفه شدن است بر مي گردد و با نگاهش ادامه ماجرا را تعقيب مي كند. يكدفعه انگار كه يكي از آن دو دختر سيلي زده باشد به گوش ديگري، زن سرنشين جلوي تاكسي زرد رنگ كه حالا ديگر به خيابان كشاورز وارد شده لبش را مي گزد و سرش را بر مي گرداند. رو به راننده مي گويد:
دور و زمونه عوض شده والله...حاج آقا باورت ميشه من شكم اول كه حامله شدم تا ماه سوم روم نمیشد آقام رو ببینم؟ پسرك جواني كه صندلي عقب نشسته لحظه ای سرش را با پوزخند بلند می کند و دوباره شروع می کند به ور رفتن با موبایل، راننده كه از ترافیک هم کلافه شده است می گوید:
بر پدر و مادرشون لعنت كه دين و ايمون نذاشتن برا اين مردم و بوق مي زند براي كسي كه كنار خيابان ايستاده:
یوسف آباد؛ دربست ميري ارباب؟ تو که مسافر داری...

No comments:

Post a Comment