Thursday, November 28, 2013

9


داخلی،  یک پراید سفید رنگ که مردی راننده اش است و زنی در صندلی عقب آن نشسته، پشت ترافیک بسیار سنگین میدان سپاه
زن تند و تند مشغول صحبت است و مرد هیچ نمی گوید. جملات آخرِ زن بریده بریده شنیده می شود که:
من و اون بچه...یه لقمه نون...پدرسگ...دکتر شفیعی و دار و دسته اش....مگه نگفته بودی تموم شد...دانیال دنبال بابا...دانیال که نمی...اون روزی که...
اسم دانیال را که می آورد، بغض می کند و مچ دست راستش را می گیرد در برابر دهانش و تلاش می کند گریه نکند، یا گریه اش را بخورد. نمی تواند و اشک سرازیر می شود. مرد اما مجسمه است، یخ کرده انگار. تنها می شود فهمید که رنگش پریده است.
زن که انگار سکوت مرد بیشتر عصبانیش کرده، مجدد کلافه می شود و شروع می کند، مرد می بیند که چاره ای ندارد جز صحبت کردن، تن می دهد، از آینه به زن نگاه می کند و انگار می گوید که شرمنده ام، یا ببخشید من بی تقصیرم، یا مثلاً حق با توئه من گناهکارم. زن خیره و بُراق به او نگاه می کند و دقیقه ای سکوت می کند.راننده سمت راستی که همه اینها را می بیند جلوتر می رود و پراید سفید از دیدش خارج می شود، دیگر چیزی نمی شنویم. چند ثانیه می گذرد. همچنان هیچ نمی بینیم اما انگار زن در را باز کرده و در حال پیاده شدن باشد که این جملات به راحتی شنیده می شوند:
اگه همون اول شنیده بودم حرف بابا رو هیچ وقت اینطور حقیر نمی شدم...خدا نگذره ازت که من رو به خانوادت فروختی و به اون خواهر عوضیت...حلالت نمی کنم...عذابم دادی...عذابم دادی دوم را هم می گوید در حالیکه انگشت اشاره دست راستش لرزان رو به مرد است ..جوونیم رفت...خدا نگذره ...دوباره بغض می کند و راه می افتد.
 چراغ سبز شده و پراید و مرد  به جلو حرکت می کنند. دوباره او را می بینیم که رنگ پریده تر به نظر می آید. چراغ دوباره قرمز می شود. همه مرد را می بینند که سرش را میان دو دستش می گیرد و خم می شود روی فرمان ماشین.  راننده ماشین بغل دستی حواسش پرت می شود به خانمی که در ماشین سمت راستی آدامس می جود و سیگار می کشد. چراغ سبز می شود. همه ماشین ها حرکت می کنند. مردی که سرش بر روی فرمان خم شده حواسش نیست که چراغ سبز شده. بوق ماشین ها به او تجاوز می کنند. چشم ها به او کینه می پاشند. زنی که پشت سر ماشین او با پرادویش گیر افتاده دلش می خواهد خرخره او را بجود که راه را بند آورده. اما خودش هیچ حواسش نیست. به دانیال فکر می کند.
کسی از پیاده رو می گذرد و هیچ حواسش به این همه نیست، با خودش می گوید چه شهر شلوغی  و  اَخ تف گنده ای می کند روی آسفالت سرد خیابان. سبز. پُر تُف.

No comments:

Post a Comment