Monday, November 11, 2013

5



خیابان کوه نور، یک عصر پاییزی،
در پیاده رو یک مرد عکس سیاه و سفید زنی را در دست گرفته و با عکس حرف می زند.
"یه نمه هوا سرد شده، سقف خونه باید آسفالت بشه، قیر گونی بشه، یادم بنداز به سید..."
نگاهی به دور و برش می کند و ادامه می دهد:
"یادم بنداز بگم سید بیاد، آدم با دین و ایمونیه، چشم پاکه، بهش بگم بیاد سقف رو برات درست کنه....امسال دیگه نباید سرما بکشی...استخونات پدرت رو در میارن....طاقت ندارم بشنوم که خونه دوباره سرد شده، سقف چیکه میکنه...به همین قرآن بچه ها رو هم نمی فرستیم خونه کسی، هر کی گفته بیخود گفته، اینا بچه های من و توئن، برن خونه کی آخه؟....نذر کردم کل دهه ببرمشون هیات...."
حالا توجه چند رهگذر به او جلب شده، نگهبان ساختمان روبرویی، دو پسر دانشجو و یک راننده آژانس که منتظر آمدن مسافرش است و شکم گنده ای دارد. مرد سرش را بالا می آورد و متوجه بقیه می شود. یک دور به همه خیره نگاه می کند، دانشجوها راه می افتند که بروند، راننده آژانس هم می رود می نشیند در ماشینش. نگهبان اما با پوزخندی همچنان ادامه می دهد به دیدن او. مرد دستی به موهای آشفته و جوگندمی اش می کشد و آهسته تر ادامه می دهد، تلاش می کند وانمود کند که دلش نمی خواهد کسی صحبت های او را بشنود:
"من ..........پاره شد انقدر بهت گفتم که گول مادرت رو نخور. مادرت باعث زندگی ما شد. مادرت به خاک سیاه نشوند مارو، هی نشست زیر پای تو،
مرد، مادرزنش را بازی می کند:
"این ایکبیری معتاده، دندوناش زرده، چشاش قی داره، بیکارِ، خونه نداره، موهاش بلنده، دمش کوتاهه، ......گشاده، درده، کوفته..."
مجدد خودش می شود و ادامه می دهد
"من معتادم؟ من روزی ده تا گونی بار نبرم تو انباری روزم روز نمیشه، اونوقت من معتادم؟ من اگه معتاد بودم که غیرت نداشتم برا شما. میذاشتم بری پیش همون پسرخاله جنس خرابت قالی بشوری. من معتادم؟"
نفس عمیقی می کشد، سر بلند می کند و دوباره دور و بر خود را می پاید، عکس را در جیب سمت راست خودش می گذارد و راه می افتد که برود. باد می پیچد توی موهای چرک و کثیفش.  



No comments:

Post a Comment