Monday, March 10, 2014

27


خارجی، ترافیک هولناک ولیعصر، قبل از پارک وی
گروهی نشسته اند لب پاگرد یک سوپر مارکت و ناهار می خورند. دختر و پسر، با لباس هایی مندرس و دمپایی نصفه نیمه یی به پا هر کدام مشغول جویدن هستند. قد و نیم  قد. از پسر 15، 16 ساله میانشان پیدا می شود تا دختر 4، 5 ساله یک قنداق هم به کمر دختر درشت هیکلی وصل است هر چند که نه صدایی از قنداق در می آید نه جنب و جوشی دارد. یکی از پسرها کِرمش می گیرد. می رود نوشابه دختری را که از خودش کوچکتر است قاپ می زند و می دود دور مخزن زباله شهرداری. دختر شروع میکند به فحش رکیک دادن و به دنبال او دور مخزن می چرخد. پسر همزمان با چرخیدن نوشابه را تمام می کند و بطری خالی را ول می دهد به سمت صورت دخترک. بطری ناغافل می خورد بالای چشمش. دختر جیغ می کشد و هق هق گریه را شروع می کند. حین هق هق نامنظم نفس می کشد و صورتش با حالت گریه و دهان باز لحظه ای ساکت می ماند، انگار نفسش دیگر بالا نمی آید. انگار خفه شده باشد. آب دهانش هم آویزان شده از گوشه لبش. سن و سال دار ترین پسرها تشری می زند به دزد نوشابه و چشم غره می رود به دختر. نوشابه دزد اما بیخیال می خندد. دختر لجش می گیرد فحش آبدار دیگری می دهد و شروع می کند به قهر و گریه راه افتادن به سمت پایین. چند قدم که دور می شود  تکیه می دهد به دیوار و دست راستش را می آورد در برابر صورتش... یک لکسوس سیاه رنگ می ایستد بغل دست ماشینی که راوی در آن نشسته و او دیگر نمی بیند که دختر چطور دوباره بر می گردد میان جمع دوستانش. راننده لکسوس شیشه را پایین می دهد و می پرسد که چطور باید برود سعادت آباد، صدای موسیقی سرنشینان لکسوس خیابان را پر می کند که چارتار می خواند باران تویی به خاک من بزن.  

No comments:

Post a Comment