Saturday, March 8, 2014

25

داخلی، ظهر، یک خانه معمولی میان تمام خانه های معمول
پیرمرد گریه می کند و آرام بلند می شود دستمالی می آورد و ادامه می دهد خواندن نامه را و گریه کردن را. قامتش خم شده، آهسته تر شده حرکاتش و عینک بزرگی باید به چشمانش بزند تا بخواند. تازگی ها زود به زود گریه می کند. پسرِ پیرمرد می فهمد و غصه اش می گیرد از تمام ناتوانی هایش. دلش پر می کشد و همراه پدر می رود به یک روز دور. خیابان شلوغی که با پدر راه می... رفت، پارکینگ شهرداری را که مستقیم بروی نرسیده به دبیر اعظم ساختمان پزشکان شهرشان بود. ساختمانی پر از درد و آدم هایی که مریض بودند. با خدای مهربان آن روزها شرط بسته بود که اگر خطر سرطان رفع شده باشد از سر پدر نماز ها را سر وقت بخواند، نگذارد 17 رکعت را یکدفعه آخر شب قضا بخواند. رسیدند به مطب دکتر و نشستند منتظر تا نوبتشان.
پاییز بود و تازه دانشگاه قبول شده بود، آقای مهندس که می گفتی مست می شد. کارت دانشجویی را هم همیشه همراه داشت که به هر بهانه ای به این و آن نشان بدهد. نیم ساعتی که گذشت رفتند داخل. دکتر چاق و مهربانی آزمایش ها را دید و بالا و پایینشان کرد. آخر سر گفت شانس آوردی باز هم. فعلاً که چیزی نیست اما یکسال است که باید بروی.........زبانم مو درآورد بسکه گفتم، آخر سر کار می دهی دست خودتت. پرسید که با خودت لج کرده ای یا با این بچه ها. زود یتیمشان نکنی. پدر خجالت زده، هم از روی پسر و هم از روی دکتر، جویده جویده گفت که کنکور داشتند بچه ها و کلاس خصوصی برای کارمند جماعت سخت است آقای دکتر. گفتم بگذار کنکورشان را بدهند، بعد خیال راحت بروم بخوابم بیمارستان. دکتر خندید. الکی خیره شده به آزمایش ها. سر که بلند کرد نگاهی انداخت به پسر. پسر خجالت کشید و چشم انداخت به کاشی های کف مطب. دکتر رو کرد به پدر و گفت خدا یارتان...برید به سلامت.
آن روز شد یک رنگ قرمز و پاشید به سرنوشت پسر. به سرنوشت آقا مهندس.

No comments:

Post a Comment