Saturday, March 8, 2014

24

سعادت آباد، خارجی، یک خیابان خلوت، زمستان
دو دختر دبیرستانی جلو افتاده اند و تلاش می کنند به هر وسیله ای که شده بزرگتر از سنشان جلوه کنند...دو پسر مودب، با سر و رویی مرتب و اطو کشیده به دنبالشان هستند آن طرف خیابان...بازی می کنند با هم، گاهی پسرها با صدای بلند تیکه ای می پرانند، گاهی دختر ها رو می کنند به پسرها و دلشان را می برند. باد می پیچید میان موی دختر ها و پسرها تصمیم می گیرند بروند طرف دی...گر خیابان. یک پژوی آلبالویی قراضه از خیابان رد می شود. راننده بوق بلند بی موردی می زند برای پسرها...دخترها غش می کنند از خنده و پسرها که ترسیده اند بُراق می شوند به راننده...راننده اما رد می شود و از آینه آنقدر آنها را دنبال می کند تا در پیچ خیابان گم شوند. سیگاری با فندک ماشین می گیراند و شروع می کند به دویدن در خاطراتش. باد خوشی پیچیده در هوا...می ایستد کنار جوی آب و در ماشین را باز می کند، سرش را تکیه می دهد به پشتی صندلی و لبخند می زند به صدای آب خنکی که از سمت راستش به گوش می رسد و یادش می رود که اصلا برای چه اینجاست...

No comments:

Post a Comment