Monday, September 28, 2015

81

مراسلات 1
سلام مارگارت عزیز
ببخش که دیر به دیر فرصت نوشتن و پاسخ دادن می‌کنم. نه این‌ مشغول کار خاصی باشم، نه. دست و دلم نمی‌رود به قلم و نوشتن. از رژیم غذایی و رعایت کردن پرسیده بودی. راستش خبر خوبی برایت ندارم. دکتر موزان رژیم غذایی مخصوصی را تجویز کرده بود، اما این‌جا فهمیده‌ام ارتباط مستقیمی است میان حالِ خرابم (حالا افسردگی است، دیوانگیست، وسواس فکریست یا هر چه می‌خواهی بدانیش) و غذایی که هر روز می‌بلعم. هر چه دلتنگ‌تر می‌شوم بیشتر می‌بلعم. گور پدر رژیم و دکتر موزان هم کرده. به نظر تو مرگ دهشتناک‌تر است یا این گوشه‌ی دلتنگ در حومه‌ی هامبورگ؟ رژیم بگیرم که چه؟ چند روز بیشتر بمانم؟ میان این قوطی؟ گوربابای رژیم و هر چه دکتر. سیگار را هم که قبل‌تر (نامه‌ی قبلی) گفته بودم کم شده راستش را بخواهی ول کردم، حالا به روزی یک پاکت هم می‌رسد گاهی. محض برانگیختن نگرانی تو نیست این حرف‌ها، درد دل است. بیشتر می‌خواهم بدانی در این گوشه‌ی تاریک زندگی به هیچش نمی‌ارزد و روز به روز مهلک‌تر می‌شود. همسایه پفیوز چند روز پیش‌تر آمده بود دم در که چرا دو سه روز است شیر را از دم پاگرد بر نداشته‌ای. اگر بدانی چه حسرتی در دلم بود که فحش رکیکی بدهم به او که به تو چه مردک، هیچ نگفتم اما، دست و پا شکسته گفتم باشد، برمی‌دارم و رفت. حالم بیشتر خرابِ این شد که از رختخواب تا دم در هزار امید در دلم جوانه زد که چه کسی پشت در است؟ سعید است؟ مونس است؟ با هم آمده‌اند؟ در را که بستم تکیه دادم به در و های های گریه کردم.
بگذریم، حالت را بیشتر خراب نکنم. راستی منصوری زنگ زد گفت بیا برای جلسه نقد فلان و از این حرفها به تو هم سلام رساند. هر طور شد از سر خودم باز کردم. این روزها هر چه بشود کمتر بیرون می‌روم. دیدن آدم‌ها حالم را خراب‌تر می‌کند. چه بشود تا نیاز به خریدی پیدا کنم که آن‌هم به همین سرایدار ساختمان پولی می‌دهم و لیست خریدی. نمی‌دانی غروب‌های این‌جا وقتی که هوا مه می‌شود چه حال غریبی دارد. یاد بچگی‌هام می‌افتم و ده‌کوره‌ی خودمان. دیروز یادم افتاده بود به یک روز برفی که تنها خیابان شهر را در برف یکسر دویدم و تمام امیدم به کته‌ی روی علا‌ءالدینی (ما می‌گفتیم آلادین البته) بود که مادرم برای ناهار با خورشت سبزی درست کرده بود و شب قبل وعده داده بود. حالا که برگشتم و خواندم خودم هم نفهمیدم چرا این‌ها رو به تو گفتم آن سر دنیا. خواستم خیالم راحت باشد که تو لااقل می‌دانی حال من چیست و دیگر امید و دلبستگی‌ای نمانده برایم. با تو لازم نیست در این سن و سال چیزی غیر از خودم باشم. به هر حال قسمت همین بود. این تنهایی همان چیزی بود که از کودکی فراری بودم از آن به هر شکل که فکرش را بکنی و حالا می‌بینی که خوب گیرم انداخته است. انگار منتظر نشسته باشد بشود پنجاه یا شصت سالم بعد خودش را نشان دهد انگار همه از دور و برم پر پر شدند و رفتند. انگار یکهو آتشی بیفتد میان مزرعه‌ای. چه بود آن دیالوگ فیلم سکوه علفزار که می‌خواندی همیشه؟ می‌دانی مارگارت جان، دیگر رغبتی نمانده برایم. میلی نیست. امیدی نیست.
ببخش اگر حالت بهتر نشد بعد از خواندن این نامه. شایان را ببوس. به شهرام سلام مخصوص برسان. خوب باش.
نهم ژوئن
هامبورگ


No comments:

Post a Comment