تا همین یک دقیقه پیش صحبت از، صحبت از، صحبت از چه بود با بغل دستیت که یکهو از کنار شقیقهات بالا رفت، نبض شد در رگهات و دوید پشت چشمهات؟ هان؟
دستهای کرخت شده را بلند میکنی، میمالی به سطح شیشهی میز ناهارخوری تا بدانی هستی که یا نه. زبانت چوب میشود، کامت خشک و میچرخی در سوراخهای چرکِ ذهنت به کاوش کلمات و واژهها تا بشود سخن گفتن، حرف زدن اما نمیتوانی. ناتوانی. نکند طوریت بشود از مهابت این غروب؟ این پاییز بی پدر تازه برگ اول را رو کرده است. عرق سرد مینشیند بر تنت و چشمهات گشاده میشوند. نفس را میکشی بالا، سخت، سفت و همهچیز را با هم به خاطر میآوری. به لمحهای سیر میکنی همهی آنچه که از گذشته فرو رفته است به روحت. بغض نکن. بغض نکن. جان مادرت حالا نه. میان این همه چشمهای کنجکاو نه. جان مادرت نه. از حزن کوچکی که قایمکی و آرام خلیده به درونت بغض میکنی اما. چه می شود یکدفعه، یکجا، اینهمه تنهایی؟ غمگین میشوی. بغل دستیت هلو پوست میکند و میچکد قطراتش به لباسش. یک رگه از آب هلو تشکیل میشود، از مچش می گذرد و میرود زیر پیراهن گرانش. هیچ حواسش نیست که آب هلو چسبناکی ذلّت باری دارد.
مرگ همان اندوهی است که در غروب جمعهها پرسه میزند. قطره اشکی میدود بیرون چشمانت. هوایی بخورد. اشکها همه هوایی می شوند و میدوند بیرون. کسی درونت سر تکان میدهد که اینبار هم نشد. اینبار همه نتوانستی و تو خلاصه میشوی در نتوانستنها و نشدنها.
دستهای کرخت شده را بلند میکنی، میمالی به سطح شیشهی میز ناهارخوری تا بدانی هستی که یا نه. زبانت چوب میشود، کامت خشک و میچرخی در سوراخهای چرکِ ذهنت به کاوش کلمات و واژهها تا بشود سخن گفتن، حرف زدن اما نمیتوانی. ناتوانی. نکند طوریت بشود از مهابت این غروب؟ این پاییز بی پدر تازه برگ اول را رو کرده است. عرق سرد مینشیند بر تنت و چشمهات گشاده میشوند. نفس را میکشی بالا، سخت، سفت و همهچیز را با هم به خاطر میآوری. به لمحهای سیر میکنی همهی آنچه که از گذشته فرو رفته است به روحت. بغض نکن. بغض نکن. جان مادرت حالا نه. میان این همه چشمهای کنجکاو نه. جان مادرت نه. از حزن کوچکی که قایمکی و آرام خلیده به درونت بغض میکنی اما. چه می شود یکدفعه، یکجا، اینهمه تنهایی؟ غمگین میشوی. بغل دستیت هلو پوست میکند و میچکد قطراتش به لباسش. یک رگه از آب هلو تشکیل میشود، از مچش می گذرد و میرود زیر پیراهن گرانش. هیچ حواسش نیست که آب هلو چسبناکی ذلّت باری دارد.
مرگ همان اندوهی است که در غروب جمعهها پرسه میزند. قطره اشکی میدود بیرون چشمانت. هوایی بخورد. اشکها همه هوایی می شوند و میدوند بیرون. کسی درونت سر تکان میدهد که اینبار هم نشد. اینبار همه نتوانستی و تو خلاصه میشوی در نتوانستنها و نشدنها.
No comments:
Post a Comment