Wednesday, September 30, 2015

83

مراسلات 3-
مارگارت عزیز،
سلام،
نمی‌خواستم بنویسم. حالا هم که می‌نویسم اندکی سرم گرم است. وقتی که خاطرات شروع می‌شود و عذاب‌ها هیچ چاره‌ای نیست جز الکل. دیشب یاد روزی افتادم که شایان را سفت و محکم بغل کرده بودی، نشسته بودی روی مبل کنار پنجره، بیرون را نگاه می‌کردی و من با تمام توان هوار می‌زدم که چرا نمی‌دانم چه حرفی را زده بودی. بلند شدی، دامن چهارخانه‌ات گیر کرد به پایه مبل، مبل برگشت. تو هم افتادی و ناگهان شایان از دستانت رها شد. صورتت ناگهان ترسید. وحشت کردی. شایان را گرفتی در هوا اما چند دقیقه‌‌ای سفت فشارش می‌دادی به سینه‌ات و گریه می‌کردی. نفهمیدی که ترس غریب چهره‌ات ساکتم کرد. آن بی‌پناهی بیچاره‌ام کرد. رفتم آشپزخانه. شروع کردم به زدن خودم. با مشت می‌کوبیدم به سر و صورتم. درد سکرآوری بود. انگار درد که می‌پیچید توی سرم آمرزیده می‌شدم بابت رنج‌هایی که دیده بودی. بابت آن ترسی که در صورتت انداخته بودم. بغض کردم از بی‌کسی خودم، از بی‌کسی تو، از شایان. حواسم نبود کی آمدی و دیدی، از پشت بغلم کردی و دست‌هایم را گرفتی. قسمم دادی که نزنم. به خاک آقام قسمم دادی. یادت هست؟
کاش می‌شد ببینم این را که می‌خوانی نفرت به چشمانت است یا بخشش.
بیست و هشتم ژوئن
هامبورگ




No comments:

Post a Comment