عکسها تلاشی برای قلب واقعیات هستند. انگار که در آن واحد هم واقعیت باشند و هم نباشند. نباید اشتباه نکنید. عکسها با ما شوخی دارند، داعیه واقعیت دارند اما همیشه چیزی سترگ را از ما پنهان میکنند. هیچوقت نباید فریب آرامش و سکون واقعیت در عکسها را بخورید. به لبخندها اعتماد نکنید. هرگز آنچه در عکسها میبینید آنطور که میبینید رخ نداده است. همیشه چیزی هست، قبل یا بعدی، رازی، نگاهی، غمی، اندوهی که از عکسها کنار گذاشته شده است. مثلا همین عکس من، خواهش میکنم باور کنید که این یک عکس ساده از من نیست، در زیباییهای این عکس غوطهور نشوید، چشمتان نرود پی شکم برآمده یا کفشهای قهوهای یا صورت آفتاب سوختهام. تیشرت سفید سوسمارنشان نباید شما را اغوا کند. بشنوید تا باورم کنید که در این فریم عکس چه بر من گذشته است. بگذارید تعریف کنم. بله، به شما اعتماد میکنم و رازم را با شما در میان میگذارم. آفتاب که به نوک برج خورشید رسید چهرهی عکاس ناگهان درهم شد، انگار که گرگینه باشد آنقدر در خود پیچید تا دست آخر تنها استخوانی از او باقی ماند...محاسن پرپشت صورتش باقی ماند، اسکلتی ریشو و بغایت لاغر...دوربین از دستش افتاد، به اطراف نگاه کردم، کسی در پارک باقی نمانده بود، دوربین عکس را ظاهر کرد و بیرون داد. عکس را که دیدم خشکم زد، تنها شمایلی استخوانی و بیجان از من دیده میشد. انگار هزار سال است که مرده باشم. دستان اسکلت، که من باشم، مثل همین عکس به نردهها تکیه داشت...کاغذها در دستانم بود اما، اما گوشتی بر استخوان نداشتم...بیفایده است، میدانم. حتماً حالا با خودتان میخندید، میگویید این هم قصهای دیگر، فریبی دیگر، اما روزی آنچه بر من گذشت برملا خواهد شد، راز قلعهی خورشید در هوهوی بادهای جزیره نهفته است...
...................................................................................................................................................................
عکس از حامد جانِ تبار
No comments:
Post a Comment