Sunday, February 19, 2017

124

ماه در خون
دختری که نوشتمش ناگهان سر به هوا شد و پسری را که عاشقانه دوست می‌داشت طرد کرد. مثل همیشه، البته تقصیر من نبود. شاید هم بود. نمی‌دانم. درست صبح روزی که شب قبلش برای نخستین بار به هم لولیدند سرد شد. نگاهش یخ کرد. عجیب این بود که هر دو از دیشب به غایت لذت برده بودند. صبح آن روز یعنی همین حالا که مینویسم، دختر به فکر فرو می‌رود و با خودش می‌اندیشد که چرا چنین شده؟  یادش می‌آید که پیش از این هم رخ داده است. همین که کسی را تا پای جان دوست می‌دارد ناگهان شبی با اوست و فردا به او سرد می‌شود. خشم به چهره‌اش می‌دود. می‌چرخد روی تخت، دست می‌برد برای موبایلش که از غلت و واغلت‌های دیشب زیر تخت پرت شده است، سینه‌های خرمالوش می‌ماند میان خودش و تخت ...دستش کشیده می‌شود آن‌قدر که می‌رسد به موبایل. پیامکی می‌نویسد:
انگار نسیم خنکی که در تابستان می وزد و یادت نمی ماند از کجا، چرا، چه شد، برای چه، و ناگهان میر‌ود و میمانی با هرم گرما، بگذار خلاصه شویم در لذت تنانه دیشب، بدون رنج و دل نگرانی از موهومی به نام آینده که برایمان رقم می‌زنند. یک سور زدیم به خدایی که ما را خلق کرده، شبی داشتیم که لذت بود و هیچ از درد خبری نبود. بگذار همیشه همین‌ بماند. یادگاری من و تو در این همه زندگی بشود یک شب لذت و تمام. بدرود مرد شبانه‌ها.
پیام را فرستاد. گوشی را خاموش کرد. در همان رختخواب سیگاری آتش زد. برهنه بود زیر لحاف و گرمای دلچسبی از تشک و لحاف به تن لختش می‌خزید. با خودش فکر کرد انتقام خواهد گرفت. زل زد به سقف. خشم به چهره‌اش آمد. رو به سقف اتاق با چشمان درشتش خیره شده بود.آن‌قدر خیره که لحظه‌ای چشم برداشتم از کاغذ و نوشتنش و به فکر فرو رفتم.

او را از همان ابتدای شکل گرفتن نطفه‌اش در زهدان مادر نوشته بودم، از مرگ مادرش حین زایمان، از پدرش و اینکه ایستاد پای دردانه دختری که یادگار عشقش بود. به او بی‌تفاوت بودم، یکی از میان هزاران زنی که نوشته بودم. تا روزی که خون دید و بالغ شد. حین نوشتن بلوغش، دستانم می‌لرزید. رسیدم به تراش بدنش، پستان‌ها، انحنای دنده‌ها و کمر که می‌رسد به سرین و ران‌های فربه، چسبیده به هم. پوست تنش، نقره‌ای، ماه‌ و مهتاب. بعد زانو و ساق پا، امان از ساق پا. لابد از همین‌جا شصتش خبردار شده است. با خودش فکر کرده چرا نوشتن ساق پا باید این همه زمان از نویسنده بگیرد. بیش از سه ماه درگیر نوشتن ساق پاهاش بودم، هنگامی که برای اولین بار لخت در خانه چرخاندمش تا با سمفونی پنجم بتهوون برقصد. شاید ندانید و باور نکنید اما لحظه ای چشمانم از ساق پاهاش جدا نشد. نمی‌شد نوشت در آن انحنای مبهم و معصومانه که رگهای آبیش پیدا بود چه می‌گذرد؟ حتم فهمیده است که بازیش می‌دهم.خودم عاشقش شده‌ام و هیچ کسی را برای او نمی‌پسندم، حتی مرد جوانی که دوستش می‌دارد، مرد شبانه‌ها. می‌گذارم مردهای داستانم به او نزدیک شوند، اما پس از اولین رابطه هنگامی که داغ نخستین دوستت دارم بر تن هر دو می‌نشیند تمامش می‌کنم. سردش می‌کنم، قلبش زمهریری می‌شود که آتش هیچ مهری در آن باقی نمی‌ماند. باید تا دیر نشده فکری می‌کردم. هنوز در تخت بود و لخت خوابش برده بود. خواستم کمی آرام کنم فضا را، مثل همیشه می‌گذارم بیدار شود تا دوباره گرمش می‌کنم، یاد مرد دیگری را در او بر‌انگیزم. برش می‌گردانم به دوست داشتن کس دیگری، این همه مرد. اما این بار بیدار نشد. هر چه کردم بیدار نشد. حتی زلزله چند ریشتری خفیفی که به شهرشان فرستادم کارگر نشد که نشد. فوراً مادرش را وارد اتاقش کردم. پتو را کنار زد. مادر جیغ کشید، دستم لرزید، قلم در دستانم شکست. خون از انگشت چکید روی سیاه جوهر و سفید کاغذ. کاغذ خیس خون شده بود. انگار که ماه‌ی خفته باشد میان خون.  قرمزی گستاخ و مهتابی تنش. ماه در خون. 

نقاشی: مرگ پروکریس، پیرو دی کوزیمو

No comments:

Post a Comment