Sunday, February 5, 2017

121

برای اواخر زمستان هوا خوب بود. باد آرامی می‌آمد که سوز داشت. آفتاب لباس‌هایش را در آورده بود و لخت روی دامنه‌ی کوه غلت می‌زد، روباهی خجالت کشید و دوید سمت دکل‌های فشار قوی. کلاغ‌ها در آسمان پر کشیدند و جیغ که نرو روباه، نرو، مگر نمی‌دانی خطر دارد؟ روباه محل نداد. پا تند کرد. یکی از کلاغ‌ها از این بی‌محلی غمگین شد، دلش هم سنگین شد. مرد تکیده‌ای را دید که پایین ساختمان پیپ می‌کشد. از آرامشی که مرد داشت لجش گرفت و رید بر پالتوی مشکی تازه خریداری شده مرد تکیده. مرد که پاهاش پرانتزی بود و عینک پنسی به چشم داشت، صورت اسکلتیش را کرد رو به آسمان و ناسزا گفت، پالتوی مشکی رنگش را درآورد و دست راستش را دنبال دستمالی، چیزی تا نیمه در جیب شلوار فرو برد. دستش خورد به یک کلید، کلید خانه‌ی مجردیش. یادش افتاد به دیشب که به بهانه‌ی ماموریت زن و فرزند را قال گذاشته و رفته بود سراغ منشی تازه استخدام شده‌اش در همان خانه تا دلی از عزا در بیاورد. طوری دلش از عزا درآمده بود که امروز منشی هربار که بلند می‌شد، هنگام نشستن لبی می‌گزید و تند نگاهش می‌کرد. ریدن کلاغ به کل یادش رفت و فیلش یاد هندوستان کرد، گوشی را درآورد تا به منشی پیام بدهد که امشب هم منتظر اوست. دید پیامی آمده، از همسرش. بازکرد و خواند. به طریقی نامعلوم زنش بو برده بود که تهران است و گفته بود همه چیز را می‌داند. دستش لرزید، گوشی افتاد و شکست. منشی سرش را از پنجره بیرون آورد که ببیند صدای چه بود؟ مرد سرش را برگرداند سمت پنجره، دید که منشی با تعجب نگاهش می‌کند. لبخند مضحکی آمد روی لبانش و چانه‌ی جلو آمده‌اش از همیشه خنده‌دارتر شد...بشنوید اما از روباه که دکل‌های فشار قوی را رد کرده بود و رسیده بود به کرت‌بندی‌های حسینعلی، میان انگورها. خوش خوشانش بود، انگور به دندان می‌کشید و ریز می‌خندید به مردی که شلوارش دو تا شده بود.


نقاشی: درخت کلاغ‌ها، کاسپار داوید فردریش






No comments:

Post a Comment