تو که به دنیا آمدی، دقیقاً همان شبی که به دنیا آمدی صاحب این چشمان زیبا برای همیشه رفت. از آغوشی به آغوش دیگر دست به دست میشدی و کسی حواسش نبود که مرگ به خوشبختی ما زُل زده است. شب شد. مادرت خوابید و تو هم کنارش، آمدم بیرون شب بخیری بگویم که برایم چای آورد، برعکس همیشه نگاهم نکرد. حواسم جمع دستانش شد که میلرزید. صبح هم دستانش لرزیده بود وقتی قنداق تو را در آغوش گرفت. کنارم نشست، حکومت نظامی بود، گفت شما را خیلی اذیت کردم این مدت، ببخش که سربارتان شدم. رو تُرُش کردم، تشرش زدم.گفتم از کی اینقدر مودب شده گلی خانم؟ نکند باز چیزی میخواهد. خندید و زل زد به گلهای قالی. زیر لب گفت دیگر مزاحمت بس است و راجع به رفتن گفت و اینکه تاب و تحمل ماندن ندارد. انگار فحشم داده باشد، شاکی شدم و عربده زدم که از این خبرها نیست. بابا باید بیاید و خودم دستت را بگذارم در دستش. اخمهایش در هم فرو رفت. گفتم مگر جان خودش را قسم نخوردی که دور همه چیز را خط بکشی؟ بابا چند بار میتواند دم این نمک به حرامها را ببیند و با ریش گرو گذاشتن از زیر دست بازجو بیرونت بکشد. تو کارت را کردی، هزینه هم کم ندادی، محض زنده ماندن این پیرمرد تمامش کن. اخمش غلیظ شد. لبهاش لرزید و دهانش را جمع کرد. بلند شد که برود، دستش را گرفتم. زل زد به چشمانم. آب یخ ریختند بر سرم، از چشمانش آتش میجهید. صبح خبر دستگیری رفقایش را خوانده بود. بعدها فهمیدم، وقتی اتاقش را گشتم پی نشانی، ردی. همانطور که دستانش در دستانم بود تشر محکمتری زدم، تهدید کردم. حاضر جوابی کرد. نفهمیدم چه میگوید، خسته بودم، خسته بیمارستان و آمدن تو، خسته مادرت که زایمان هلاکش کرده بود. گفتم خلقم را امشب محض رضای خدا تنگ نکن بگذار فردا صحبت کنیم.دستش را رها کرد و رفت. چیزی نگفت. همان شب گلی با یک ساک خانه را گذاشت و رفت. همه خوابیده بودیم و ندانستیم که مرگ زل زده به ما و تنها گلی است که چشمان درشتش باز مانده و زُل زده به تاریکی.
نقاشی: زندگی و مرگ، گوستاو کلیمت
No comments:
Post a Comment