Saturday, February 18, 2017

123

تمام مدت صحبت از خیره شدن به چشمانم فرار می‌کرد. نشسته بود روی مبل چرمی قهوه‌ای رنگی که روبروی میزم بود.  مانتو و مقنعه‌ی رسمی شرکت را پوشیده بود. پای راست، گاهی هم پای چپش را از اضطراب تکان میداد.کفشش صورتی رنگ بود و کنار کفشش نوشته شده بود آدیداس. کمی که به دوخت روی کفش دقت می‌کردی می‌فهمیدی اصل نیست. خوشحال بود، مدام از خوبی‌های خدا می‌گفت. از لحظه‌ای که نشسته بود یک بند حرف زده بود از اینکه خدا همیشه هوای بندگانش را دارد و ما ناشکریم در برابر خدا که قدر نمی‌دانیم. مثلا همین امروز در انتهای نومیدی بوده و حتی به انکار خدا رسیده که خبری آمده و مهمترین آرزوی زندگیش برآورده شده  است. با خودش عهده کرده که دیگر هرگز ناشکری نکند و در بدترین سختی‌ها هم یاد خدا را از ذهن بیرون نکند. از خوشحالی او خوشحال بودم. راحت‌تر می‌توانستم خبر بدی را که باید، به عنوان مدیر منابع انسانی به او بدهم. دلیل جلسه ین بود که او جزو اولین قربانیان سیاست تعدیل نیروی شرکت قرارگفته بود و باید از مجموعه خداحافظی می‌کرد. علی‌رغم تمام خوبی‌هایش لکنت زبان او را نمی‌شد نادیده گرفت، قادر به برقراری رابطه نبود، همیشه چشمانش را از چشمان طرف مقابل می‌دزدید. زبان بدن نمی‌دانست و مضاف بر همه این‌ها بر و رویی هم نداشت، کسی در شرکت میانه‌ای با او نداشت. البته مثل بقیه دخترها اهل آرایش هم نبود. چه معلوم، شاید اگر او هم یک مَن می‌مالید به صورتش مثل بقیه آب از لک و لوچه مشتری‌ها سرازیر می‌کرد. به هرحال باید به او می‌گفتم که از ماه دیگر به شرکت نیاید. صحبتش رسیده بود به این‌که تلخی‌هاش وقتی شروع شد که شوهرش از او به تنگ آمده بود و دردانه دخترش را برداشته بود و رفته بود. یک بار خودش را کشته بود و بعد پیش یک مشاور روانشناس رفته بود تا بتواند خودش را تحمل کند. روانشانس به او امید داده بود او هم به مداوای دکتر دل داده بود و تمرین‌های دکتر را مو به مو اجرا می‌کرد. کنجکاو شدم و برای ایجاد جو صمیمی‌تری پرسیدم چه جوری مثلا؟ گفت هر روز صبح می‌ایستم در برابر آینه و به خودم میگویم امروز بهترین روز زندگی من است، ترفندش به قول خودش این بود که دو تا یکی کرده، هم لکنت را شکست می‌دهد هم انرزی مثبت به خودش می دهد. تشویقش کردم و به اراده او تبریک گفتم. عذرخواهی کردم بابت خبر بدی که قرار است به او بدهم. حکم شرکت را ابلاغ کردم، گفتم که البته خیالش راحت باشد، تمام حقوق و مزایای او را بنا به قانون کار پرداخت خواهیم کرد، نه کمتر، نه بیشتر.  اول هیچ نگفت. زُل زد به چشمانم. اول بار در مدت صحبت بود که من چشمانم را از او دزدیدم. سرم را که بالا آوردم لبهاش می‌لرزید.انگار لکنت و بغض با هم هجوم آورده باشد. به زحمت و نامفهوم گفت نکنید آقای فلانی. یک قطره اشک چکید از گوشه چپش و رد ریمل کم‌رنگی روی گونه ماند. عذر خواستم، گفتم که در سلسله مراتب شرکت من هم یک کارمندم که در برابر هیئت مدیره چاره‌ای جز اطاعت ندارم. دوباره گفت نکنید آقای فلانی و در برابر نگاه بهت زده من یک برگه درآورد و گذاشت در برابر چشمانم. حکم دادگاه بود، به تاریخ امروز، نظر به گواهی  اشتغالی که توسط خانم ........(خودش) به دادگاه ارائه شده است و در نظر گرفتن عدم تمکن مالی آقای ... (شوهرش) کفالت .....(دخترش) به مادر تفویض می‌شود.

نقاشی: خانم تی با یک گردنبند قرمز، امیل نولده

No comments:

Post a Comment