Sunday, May 10, 2015

61

رفته بود رو سقف فلزی پل.
یه نیگا انداخت بالای اتوبان، یه نیگا انداخت پایین اتوبان.
سردش شد. صدای قلبش رو شنید. پرید.
دید که پدرش دوید و مادرش مرد.
صدای شیون بلند شد.
دلش گرفت.
بهار رو دید. رنگ پریده، پشت درختا، کنار پل. ضجه می زد که ببینید بختم چقدر سیاس. ببینید.
خواست برگرده، بخنده، بهش بگه گریه می کنی شبیه جوونیای مادرم میشی.
دیر شده بود.
از گوشه‌ی چشمش یه قطره خون چکید.


No comments:

Post a Comment