دستشو گرفت و گفت
تو نباشی از امسال جون سالم در نمیبرم پیرمرد. نکن با ما.حالا نکن. خاک نکن تو سر ما. این همه بیکسی انصاف نیست.
یه قطره اشک چکید رو دستش. نگاه کرد به آسمون و پر کشید رفت رو ابری همون حوالی گریه کرد. بارون عجیبی شروع شد. زار میزد بالای ابرا. آسمون به هم پیچید. تو دلش میگفت
- کی برام میشه تو. لامصب. کی برام میشه تو.
شهر سه روز پشت هم خیس بارون شده بود و پسر ول کن نبود. یه دختر چشم درشت. پایین میون این شهر شلوغ عکسشو دید تو چاله ی آب. پلکاشو زد به هم و به گربه اش گفت
- من میدونم چرا داره بارون میاد. یه پسرهاس دلش گرفته. نشسته اون بالا هی گریه میکنه.
رفت پشت بون خونهشون نشست و رو به آسمون داد زد
- آهای پسر گریهئو چرا دلت گرفته؟ شهرو آب ورداشت.
پسر دماغشو کشید بالا گفت
- دلم تنگه.
- میخوای بیای خونه ما. بازی کنی، شام بخوریم؟
- نه. هیچی نمیخوام.
دختر دلش گرفت، تا خواست بهش بگه که بیاد باهاش دوست بشه دید پسرک پر کشید رو به خورشید. با چشای درشت قشنگش. رفت.
تو نباشی از امسال جون سالم در نمیبرم پیرمرد. نکن با ما.حالا نکن. خاک نکن تو سر ما. این همه بیکسی انصاف نیست.
یه قطره اشک چکید رو دستش. نگاه کرد به آسمون و پر کشید رفت رو ابری همون حوالی گریه کرد. بارون عجیبی شروع شد. زار میزد بالای ابرا. آسمون به هم پیچید. تو دلش میگفت
- کی برام میشه تو. لامصب. کی برام میشه تو.
شهر سه روز پشت هم خیس بارون شده بود و پسر ول کن نبود. یه دختر چشم درشت. پایین میون این شهر شلوغ عکسشو دید تو چاله ی آب. پلکاشو زد به هم و به گربه اش گفت
- من میدونم چرا داره بارون میاد. یه پسرهاس دلش گرفته. نشسته اون بالا هی گریه میکنه.
رفت پشت بون خونهشون نشست و رو به آسمون داد زد
- آهای پسر گریهئو چرا دلت گرفته؟ شهرو آب ورداشت.
پسر دماغشو کشید بالا گفت
- دلم تنگه.
- میخوای بیای خونه ما. بازی کنی، شام بخوریم؟
- نه. هیچی نمیخوام.
دختر دلش گرفت، تا خواست بهش بگه که بیاد باهاش دوست بشه دید پسرک پر کشید رو به خورشید. با چشای درشت قشنگش. رفت.
No comments:
Post a Comment