دیروز رسیدم سر
آزادگان که گردباد تندی شد. زدم بغل که گرد و خاک بخوابه. یهو یه پیرمرده اومد
نشست صندلی جلو. هیچی نگفت. منم هیچی نگفتم. نشست و زل زد به روبرو. یه سیگار روشن
کردم. راه افتادم. گردباد خوابیده بود آخه. رسیدیم سر باکری، رفتم باکری شمال،
وارد خروجی که شدیم حین دور زدن ماشین. تنش خورد به تنم. یخ کردم. ترسیدم. گفتم
مسیرت کجا بود شما؟ گفت بیکارم، ول میچرخم. میشه امشب بیام خونه شما؟ گفتم نه،
آخه من ازدواج کردم. خانومم خونهاس. نمیشه. تازه تو بو میدی. گفت تو
بچههامو میشناسی. برو بشون بگو باباتونو تو مردهشوخونه انگول کردن. چند دیقه
هیچی نگفتیم. بعد من گفتم از کجا معلوم. شاید کارشونه. باید دست بکشن به اونجای
آدم. گفت تو نمیفهمی. باید جای من باشی تا بدونی چی میگم. قشنگ دستشو برد
لای...جملهش تموم نشده بود که یهو یه دستی اومد تو
ماشین کشیدش بیرون. تو آینه نیگا کردم.
دیدم ماشین پشتی داره چراغ میده که برو جلو الاغ. دوباره کشیدم کنار اتوبان. یادم
رفت بش بگم من بچههاتو نمیشناسم. پیاده
شدم. آسمون آبی بود. من خوب بودم. آب از آبپاشای چمن پاشید
بهم. خیس شدم.
No comments:
Post a Comment