Sunday, May 17, 2015

64

نشستم تو بالکن. سیگار لهیده‌ی "چندروزمونده"‌رو از جیب درآوردم. تُف‌مال کردم. به زور دو سه پک جواب داد. سخت می‌شد نفس رو بالا کشید. گرم بود. رطوبت بود. کسی نبود. تنهایی لخت و عور آوار شده بود. عرق می‌ریختم. سروکله‌اش پیدا شد. اول خودمو زدم به ندیدن. خندید. شاخکاش رو تکون داد. شبیه سوسک شده بود. یه سوسکِ چندش‌. داشت از شلوارم میومد بالا. ترسیدم. بغض کردم. شروع کرد.
- چطوری؟
هیچ جوابشو ندادم، بغضم رو خوردم. روبرو رو نیگا کردم.
- نمیتونی فیلم بیای، دیدی منو. خودت می‌دونی که نمی‌تونی. امروز خودِ "دلتنگی"ام بدبخت.
دوباره هیچ نگفتم. شاخکش رو تکون داد. شَل می‌زد. گفتم بترسونمش. بالا، پایین پریدم. کوبیدمش به دیوار. خورد به مرمر سفید. افتاد زمین. عین جنازه. یه چند ثانیه گذشت. دیدم دوباره شاخکاش تکون خورد. گفت:
- خب که چی؟  ببین چقده هوا غروبه. ببین چه "عصر جمعه"‌ایه. دلا رو ببین. بیا تن بده. امیدی نیس.
دلم هری ریخت پایین، چشامو بستم و گفتم
- دس وردار توروخدا. همه دارن آزاد می‌شن، خوب می شن. دیگه دلم وا شده. قرص نمی‌خورم. خوبم. سیگار کم می‌کشم. می‌رم می‌دوم بیرون. صُبا تودلم رخت نمی‌شورن دیگه. تو واقعی نیستی. من که می‌دونم. دنیا واقعیه. مردم واقعی‌ان...تو فقط تو دلِ منی. حالم خوب میشه. همه میگن.
پر زد رفت بالا رو میله های بالکن نشست. بیرون رو نشون داد.
- کی داره خوب میشه؟ ببین رفقاتو. ببین عزیزاتو. برا چی مقاومت می کنی. نیگا کن مردمون بیرون رو. کجا دارن خوب میشن. غم رو ببین...شماها تموم شدین.
دیدم که زانوام لرزید. صدای غریبی از گلوم اومد بیرون. عُق زدم. دهنم ترش شد. اشک اومد به چشام و محو دیدم که امید بار و بندیلشو جَم کرد و رفت. بچه‌ها رفتن. خوشی رفت. حال همه بد شد. دیگه دیدم نمیشه. باید تن داد. دَس انداختم گرفتمش. خوردمش. شد بغض اومد تو گلوم. شد اشک چکید رو زبری ریشای نتراشیدم.

No comments:

Post a Comment