«هزار و یک حکایت سرای عامریها»
حکایت پنجم: «خورشید خاتون»
(قسمت دوم)
قصه ای از حسین شیرزادی
حکایت پنجم: «خورشید خاتون»
(قسمت دوم)
قصه ای از حسین شیرزادی
خون خونش را میخورد ابراهیم خان. فریاد زنان رفت سراغ پیشکار.
- چه شد این آغا سلطان؟ کدام گوری مانده؟
- قربانت گردم خبر رسید که رفته به روستای مشکات برای زایمان دیگری . از بخت بد ما توفان هم شده. شش فرسخ فاصله دارد با کاشان. در این سوز سرما نتوانسته برگردد لابد. چه کنیم خان؟ گفتهاند توفان شده. اسب که به صحرا میزند در این دل شب و طوفان بازگشتش با خودش نیست. سه نفر را تا کنون راهی کردهام از غروب اما خبری نیست. راه که بیش از یک ساعت نیست. اما هیچ کدام بازنگشتهاند. طوفان است و شب و صحرا. شما که میدانید شب صحرا مروت ندارد.
ابراهیم خان عزمش را جزم کرد و فریاد زد
- کَهَر را زین کنید. خودم میروم سراغش.
هر چه پیشکار دوید و التماس کرد که مانع خان بشود، یا بگذارد خودش برود سراغ قابله. خان قبول نکرد. دیگر طاقت چشمانتظاری را نداشت.
...
از شهر که بیرون زد ابراهیم خان دیگر فقط ظلمات صحرا بود و آسمان ابری. خاک و تند باد و سوز سرما. چشم، چشم را نمیدید. ساعتی که گذشت لختی ایستاد، سوار بر اسب چرخی زد. فهمید که راه را گم کرده است. میدانست تا میانه راه رسیده اما طوفان انگار تمام خاک کویر را بلند کرده بود و هیچ رد و نشانی باقی نمانده بود. هر چه میچرخید راه نمییافت. هول برش داشت. افسار کهر را شل کرد. بلکه او راهنمایی باشد. شروع کرد به فریاد زدن. ساعتی که گذشت امیدش ناامید شده بود. طوفان چنان سخت بود که دیگر چشمانش یک متری خودش را هم نمی دید. امیدش ناامید شد....
جهنمی شد بود صحرا، ابراهیم خان خم شده بود بر اسب و بخت تیرهاش را لعنت میکرد. کَهَر ناگهان شیهه بلندی کشید. روی دوپا بلند شد. خان که از خستگی به روی زین خم شده بود، سر بلند کرد. کورسوی چراغی بود. دستی به سر و گوش کَهَر کشید و هی کرد. رسید به خانه محقری. کهر را بست به ستون چوبی دَمِ خانه. در زد. یک بار، دوبار، سهبار. اندکی که گذشت کسی در را باز کرد. خان شناخت. چشمهایش گرد شد. امرالله بود. خان خیره ماند به صورت امرالله، پشیمان از آنچه صبح در حق او روا داشته است. امرالله بفرمایی زد و خان جویده چیزی گفت و داخل رفت. امرالله قضیه را دانست، انگار نه انگار صبح کشیده خورده بود از خان، خیال خان را راحت کرد که تا ساعتی دیگر آغا سلطان را به اینجا بازمیگرداند و رفت. مادرش شروع کرده بود به پذیرایی که امرالله شال و کلاه پوشیده رخصت رفتن خواست. خان که اجازه داد ساعتی بیشتر نگذاشت که امرالله با آغا سلطان در را کوفتند. پسر صحرا بود امرالله. بیمعطلی خان بیرون آمد و هر دو آغا سلطان را رساندند به خانه عامریها.
خورشید بالا آمده بود که گفتند زایمان شد، ابراهیم خلیل خان که لحظهای چشم بر هم نگذاشته بود آن شب، مژده را که شنید آمد بیرون میان سرسرا ایستاد... امرالله و سید هم دو سوی او ایستادند. حلیمه از بالا فریاد زد که مژدگانی بدهید ابراهیم خان، دختر است. پنجه آفتاب. یک قطره اشک آرامآرام از گوشهی چشم ابراهیم خان به پایین غلتید. دست گذاشت بر شانه امرالله و لبخندی آمد بر لبانش. با هم به حیاط رفتند، وارد که شدند نور آفتاب چشمشان را زد. خان دست گذاشت بر پیشانی و نگاهی به عمارت انداخت. رو کرد به سید، گفت اسمش را بگذاریم خورشید، خورشید خاتون...
سید بلند اعلام کرد. همه خَدَم و حَشَم کِل کشیدند و هلهله کردند و دخترِ خان را از آن به بعد خورشید خاتون گفتند...
- چه شد این آغا سلطان؟ کدام گوری مانده؟
- قربانت گردم خبر رسید که رفته به روستای مشکات برای زایمان دیگری . از بخت بد ما توفان هم شده. شش فرسخ فاصله دارد با کاشان. در این سوز سرما نتوانسته برگردد لابد. چه کنیم خان؟ گفتهاند توفان شده. اسب که به صحرا میزند در این دل شب و طوفان بازگشتش با خودش نیست. سه نفر را تا کنون راهی کردهام از غروب اما خبری نیست. راه که بیش از یک ساعت نیست. اما هیچ کدام بازنگشتهاند. طوفان است و شب و صحرا. شما که میدانید شب صحرا مروت ندارد.
ابراهیم خان عزمش را جزم کرد و فریاد زد
- کَهَر را زین کنید. خودم میروم سراغش.
هر چه پیشکار دوید و التماس کرد که مانع خان بشود، یا بگذارد خودش برود سراغ قابله. خان قبول نکرد. دیگر طاقت چشمانتظاری را نداشت.
...
از شهر که بیرون زد ابراهیم خان دیگر فقط ظلمات صحرا بود و آسمان ابری. خاک و تند باد و سوز سرما. چشم، چشم را نمیدید. ساعتی که گذشت لختی ایستاد، سوار بر اسب چرخی زد. فهمید که راه را گم کرده است. میدانست تا میانه راه رسیده اما طوفان انگار تمام خاک کویر را بلند کرده بود و هیچ رد و نشانی باقی نمانده بود. هر چه میچرخید راه نمییافت. هول برش داشت. افسار کهر را شل کرد. بلکه او راهنمایی باشد. شروع کرد به فریاد زدن. ساعتی که گذشت امیدش ناامید شده بود. طوفان چنان سخت بود که دیگر چشمانش یک متری خودش را هم نمی دید. امیدش ناامید شد....
جهنمی شد بود صحرا، ابراهیم خان خم شده بود بر اسب و بخت تیرهاش را لعنت میکرد. کَهَر ناگهان شیهه بلندی کشید. روی دوپا بلند شد. خان که از خستگی به روی زین خم شده بود، سر بلند کرد. کورسوی چراغی بود. دستی به سر و گوش کَهَر کشید و هی کرد. رسید به خانه محقری. کهر را بست به ستون چوبی دَمِ خانه. در زد. یک بار، دوبار، سهبار. اندکی که گذشت کسی در را باز کرد. خان شناخت. چشمهایش گرد شد. امرالله بود. خان خیره ماند به صورت امرالله، پشیمان از آنچه صبح در حق او روا داشته است. امرالله بفرمایی زد و خان جویده چیزی گفت و داخل رفت. امرالله قضیه را دانست، انگار نه انگار صبح کشیده خورده بود از خان، خیال خان را راحت کرد که تا ساعتی دیگر آغا سلطان را به اینجا بازمیگرداند و رفت. مادرش شروع کرده بود به پذیرایی که امرالله شال و کلاه پوشیده رخصت رفتن خواست. خان که اجازه داد ساعتی بیشتر نگذاشت که امرالله با آغا سلطان در را کوفتند. پسر صحرا بود امرالله. بیمعطلی خان بیرون آمد و هر دو آغا سلطان را رساندند به خانه عامریها.
خورشید بالا آمده بود که گفتند زایمان شد، ابراهیم خلیل خان که لحظهای چشم بر هم نگذاشته بود آن شب، مژده را که شنید آمد بیرون میان سرسرا ایستاد... امرالله و سید هم دو سوی او ایستادند. حلیمه از بالا فریاد زد که مژدگانی بدهید ابراهیم خان، دختر است. پنجه آفتاب. یک قطره اشک آرامآرام از گوشهی چشم ابراهیم خان به پایین غلتید. دست گذاشت بر شانه امرالله و لبخندی آمد بر لبانش. با هم به حیاط رفتند، وارد که شدند نور آفتاب چشمشان را زد. خان دست گذاشت بر پیشانی و نگاهی به عمارت انداخت. رو کرد به سید، گفت اسمش را بگذاریم خورشید، خورشید خاتون...
سید بلند اعلام کرد. همه خَدَم و حَشَم کِل کشیدند و هلهله کردند و دخترِ خان را از آن به بعد خورشید خاتون گفتند...
No comments:
Post a Comment