حوالی غروب یک روز تابستانی پرایدی در برابر سگی توقف کرد. سگ لمیده بود در سایه آمُرزنده یک غروب تابستانی و دید که راننده پراید موبایلش را درآورد و شروع کرد به عکاسی. سگ بلند شد و آرام آرام به سمت ماشین رفت. راننده پایش را گذاشت روی گاز که اگر سگ پرید به او بتواند فرار کند . سگ سر صحبت را بازکرد:
- تو که جربزهش رو نداری بیخود میکنی وامیستی. سگ ندیدی؟ عو عو. عو عو.
- هیچی بابا. دارم نیگات می کنم.
- همه رفتن. تا الان چی کار می کردی اینجا تو؟
- قصهات رو باید مینوشتم. خودت میدونی.
- قصه م مهمه برات؟ ها؟ مهمه؟ بخدا که مهم نیست. کارای مهمتری داری تو الاغ.
- مهمه دیگه و گرنه که وانمیسادم....
- چرت میگی. اگه خیلی جالبه، اگه این همه جالبه بیا سگ شو.
- مگه دستِ منه؟
- پس چی که دست توئه، مگه قصه نمینویسی؟ این همه ادعا پس واسه چیه؟ خود من آدم بودم اولا، یهو زد به کلهم سگ بشم.
- مگه قصه مینویسی؟
- آره، مینوشتم. یعنی قبلاً مینوشتم، اما خسته شدم. خسته که شدم تصمیم گرفتم سگ بشم.
- اُسکول کردیا، اگه راس میگی آدم شو بینم حالا.
سگ، آدم شد. یک زن خوش آب و رنگ. آمد نشست بغل دست راننده. راننده ترسید. از ماشین پیاده شد.
- اینجام دس از سرم ور نمی داری. بابا دارم میام خونه دیگه. یه دیقه بذار راحت باشم. اَه.
فهمید که سگ، زنش بوده است. خواست به خودش و زنش ثابت کند که او هم قصه نویس است.
- حالا که اینطوره منم سگ میشم. اگه تو تونستی، منم میتونم.
رانندهی خسته سگ شد، رفت کنار ماشین و زل زد به چشمان زنش. دلش یهو تنگ شد برای زنش. خواست حرف بزند.
- عو عو، عو عو
زوزهای کشید از ناتوانی. فهمید که گیر افتاده میان داستانش. زنش گاز داد و رفت. نشنید که سگ، مردِ سابقش، میخواست بگوید که چشمان تو چقدر زیباست.
No comments:
Post a Comment