Thursday, July 23, 2015

72


یه پاکت بهمن کوچیک خریدم هزار و پونصد. پول نقد هیچی نداشتم، به پسرِ جوونِ پشتِ دخل گفتم شرمنده داداش، نقد ندارم، کارت می‌کشی؟ گفت دشمنت شرمنده. کارتو دادم بکشه. به‌جا هزار و پونصد، پونزده‌هزار تومن کشید. گفتم بش. یهو وا رفت، رسید رو برد بالا جلو چشاش. بعد کلافه شد. خیره شد به یه نقطه سقف. جدی شد، گفت میشه بهش نگی؟ انداختم به خنده و شوخی که بابا این صاب‌مغازه خودش یه‌بار اشتباه خیلی ناجوری کرد، به جا بیست هزار تومان، دویست هزار تومن کشید. سر همینه که هر بار میام این‌جا، حتما رسید رو چک می‌کنم. گفت می‌دونم، اون مغازه‌ی خودشه. ولی تو بش نگو که من اشتباه کشیدم. آخه من همسایه‌ام. می‌خواست بره جایی، گفتم بیام یه حالی بدم بهش.
لباش سیاه بود و می‌لرزید. ماه رمضونی داشت سیگار می‌کشید تو مغازه. استرس داشت خفه‌اش می‌کرد انقد که چشاش دو دو می‌زد. ادامه داد. اگه دیدیش و گفت بهت، تو بش بگو سیگار می‌خواستم با 15 تومان پول، دادم سعید کارت کشید برام. اسمم سعیده. خدا بخواد میخام بیام واستم همین‌جا، دمِ مغازه. پک سنگین زد به سیگار. دود رو نداد بیرون. گفتم نگران نباش اصن، کاری ندارم بش بگم. ولی یه بار خدا وکیل اومدم تو مغازه و صد و هشتاد هزار تومن اضافه کشید. اینا که تخمته بابا. اینو نمیگم که یعنی من قراره بهش بگم. میگم اینقد خودتو نخوری. حالا اشتباهه، پیش میاد. ناراحتی نداره. خیره شد بِهِم با چشای زرد رنگش گفت بگی، آبروم میره. انگار حتم داشت بهش می‌گم. آخه چرا باید می‌گفتم؟ گفتم باشه، خیالت راحت. خوبی؟ چرا اینقد بهم ریختی تو پیرمرد؟ یه سیگار دیگه روشن کرد، بغض کرد، دوباره زُل زد به سقف. گفت کسی بِهِم کار نمیده. تازه از کمپ اومدم. حرف زیاد پشت سرمه. طلبکار دنبالمه. چی باید می‌گفتم؟ گفتم درست میشه. سیگار رو ورش داشتم. سیزده و پونصد نقد گرفتم ازش و پریدم بیرون. بعد از اون روز چند بار سر زدم به مغازه بلکه ببینمش. اما نبود. از صاب مغازه جویا شدم، گفت معتاد بود مرتیکه، حساب کتابم حالیش نبود، بش گفتم تو فرق ریال رو با تومن نمیدونی بدبخت، میخوای واستی دم مغازه سوپری؟ انداختمش بیرون. اِی بدبختی. حیرونش شدم که پیداش کنم بگم داداش من، عزیز من خداوکیل من هیچی نگفتم به صاب مغازه. آخه مگه مرض دارم؟

No comments:

Post a Comment